eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
آن شب با ناله‌‌های گاه ‌و بی‌‌گاه دنیل صبح شد. بیدارباشِ اجباری برای دنیل بدترین شکنجه بود، به زحمت ایستاد و خودش را کِشان‌کشان تا سالن غذاخوری رساند. خیلی‌‌ها با دیدنش تعجب کردند: – چه‌‌طوری زنده موندی؟ – جونِ سگ که می‌‌گن تو داری! خوب شد اومدی خرابشون کردی! – گفتم باهاشون کنار بیا! اما هیچ‌کس متوجه نبود که تمامِ این سر و صداها در گوشِ دنیل اکو می‌‌شود و صد برابر دردش را بیشتر می‌‌کند. یوسف ظرف غذای دنیل را قبل از آن‌‌که بیفتد از دستش گرفت و روی میز گذاشت. سوز سرمای هوای پاییز که به صورتش خورد، ناخودآگاه دستانش را بالا آورد تا لبه پالتویش را صاف کند و گردنش را میان آن فرو ببرد تا با هرم نفسهایش کمی گرما را بیشتر ذخیره کند. به خاطر مشتری، تا این وقت شب مانده بود و مغازه اش را دیرتر بسته بود و الا متنفر بود از تاریکی و خلوتی شبهای شهرش درب مغازه الکتریکی کوچکش را که می بست، نگاهش افتاده بود به چند زن و مردی که کنار خیابان اثاثشان را می انداختند و برای خواب درون چادر کوچکشان مچاله می شدند؛ همیشه که نگاهش به آنها می افتاد برایش دو حس به وجود می آمد: تاسف و خوشحالی. همین که کاری داشت و درآمدش کفاف زندگی اش را می داد خوب بود. سوز سرما از خیالات بیرونش کشید و دستانش را تا ته در جیب پالتو فرو برد و مشت کرد. که ناگهان صدای جیغ بلندی توجهش را جلب کرد. برای لحظه ای پاهایش از حرکت ایستاد و زمزمه ای که چند لحظه پیش شروع کرده بود را قطع کرد. صدای جیغ و فریاد کمک خواستن یک زن بود. در بعضی از خیابان های این شهر روزها هم نمی شد، رفت و آمد کرد ،چه برسد به شب.
شهیدانه
مستی، بی ارادگی است و ضعیفی و کم عقلی. مرد مست، خودش تعادل نداشت و با این هل، تلوتلو خوران محکم میان آشغال های ریخته شده اطراف سطل افتاد. صدای افتادنش میان بطری ها و ظرفها همراه با نعرهای بلند بود، که وحشت شب را بیشتر کرد. عربده های پی درپی او، درو دیوار را لرزاند و نڼ ترسیده را به زانو درآورد تا خودش را بیشتر به مرد بچسباند. مرد هنوز مات اتفاقی بود که در آن کوچه برای هر سه نفرشان افتاده بود. درد دستش، زن ترسیده و دیوانه ی مستی که حالا عربده هایش بیشتر و بیشتر می شد که صدای آژیر ماشین پلیس هم به آن اضافه شد. مرد دستش را روی کتف شکافته اش گذاشت و نالان رو به زن گفت: -برای پلیس همه چیز رو توضیح بده! | چراغ گردان و ترمز شدید ماشین، مقابل کوچه اجازه نداد تا بیشتر حرفی بزنند، پلیس ها هیجان زده از ماشین پایین آمدند و به سرعت به سمتشان قدم برداشتند. نور چراغ گردان ها اجازه نمی داد تا مرد و زن درست چشم باز نگه دارند، وقتی سردی دستبند بر دستانشان نشست، مرد صدای زن با لهجه غلیظ آمریکایی را شنید که زمزمه کرد: -فقط شانس می تواند کمکت کند؟ و مرد هم زمزمه کرد: - باید به تو کمک می کردم! در بیمارستان که دستش بخیه شد تازه فهمید که نه تنها راهی خانه نمی شود، که حتی راهی اداره پلیس هم نمی شود. دیشب راهی خانه بود و الان روی تخت بیمارستان و با عمل جراحی که نمی دانست چه قدر بیہوشی تحمل کرده است. به هوش که آمد نگاه تبدارش را به سرمی دوخت که با آرامش وارد بدنی می شد که از درد ناآرام بود. این یکی دو روز که با تدابیر شدید بستری کرده بود، اما سر در نمی آورد که چرا پلیس ها دنبال حرف دیگری هستند و حالا که داشتند منتقلش می کردند به بازداشتگاه، متوجه می شد که قضیه آنی نیست که فکر می کرده!
دادگاه حکمش را داد و او مبهوتانه نگاهش به میز هیات منصفه باقی ماند. به صورت های سفید و چاق و چشمانی که هیچ برگی از زندگی نداشتند. در این یکی دو هفته، بارها آن صحنه و اتفاق را توضیح داده بود، مقابل بازجو و بازپرس و وكیل و همسر و هرکسی که آمده بود نشسته و با امید صحنه پردازی کرده بود و باورش این بود که آنقدر همه چیز روشن است که ممکن‌نیست محکوم شود. از خودش دفاع کرد، زن ترسان آن شب هم آمده و حقیقت را گفته بود، دوستانش وکیل خوبی گرفته بودند، وکیل هم سنگ تمام گذاشت، اما انگار اینجا قرار نبود‌‌ عدالتی اجرا شود. صدایی خشن حکم را خواند و او تنها توانست راست بنشیند و نگاهش را به هیچ کس ندوزد، تا نخواهد حرفهای چشم ها را بخواند. چشم هایی که گاهی سردیشان از یخ ها بیشتر است و تنها زاویه بسته ای از تکبر و نامهربانی را نشان می دهند. یاد گرفته بود نه به این چشمها نگاه کند و نه چشم هایش را به دارایی های آنها بدوزد. صدای آرام بخش همسرش را که شنید، به خودش آمد و لبخندی کنج لبش نشاند، چشم بالا آورد و به صورت غرق اشک او نگاه دوخت و در دلش زمزمه کرد: -تو باید بتوانی همسرش پشت نرده ها، زار اشک و ناله بود و دوستانش در سکوت ناچاری خیره اش...
به خودش دلداری داد که این روزها هم می گذرد. روزهای زیادی داشت که سخت گذرانده بود. آنها را به خاطر داشت و همیشه برای خودش برنامه ای می ریخت تا سختی برجانش ننشیند! به خودش یاد داده بود که سختی را مثل موم در دستانش بگیرد و و بدهد، شکل بدهد و راه حل از دلش بیرون بکشد! حالا هم که افتاده بود در بازداشتگاه شهر باتون روژ ایالات لوئیزیانا باید خودش را پیدا می کرد تا در میان این همه گم نشود! به دنیا نیامده بود که گم شود، آمده بود که پیدا کند و حس می کرد این هم فصلی از زندگی اش است که تازه شروع شده است. فصلی که با کمک به یک زن شروع شد، با نجات یک انسان، و حالا باید خودش قلم دست می گرفت و می نوشت. نباید می گذاشت فصل زندگیش را دیگران رقم بزنند!