🤡دایی با حسرت گفت: « محسن جان اگه منِ مفرستادن هند و بازیگر شده بودم، الآن همه چیز فرق مکرد. خدایی قیافه و تیپ من بهتره یا ویجِی؟ »
از ترس گفتم: « تو. »
🤡دایی که به جای آمیتاباچان، قیافه اش بیشتر شبیه کتک خورهای فیلم هندی بود، بدون شکسته نفسی گفت: تازه یک کاپشن چرمم مِخریدم، یقه شم بالا مِدادُم از بیژن امکانیانم خوش تیپ تر مِشُدم. بعدش همه بهم افتخار مکردن، عکسمِ توی آدامس های هندی مذاشتن، پوسترامِ توی،سینما قدس بجنورد مچسباندن و زیرچشم مِنوِشتم فیلمی از همشهری خودمان « اکبر خان »
پرسیدم: دایی معروف مِشُدی منم مِبُردی تو فیلما؟
🤡دایی گفت: ها، پس چی که. مِبُردُم بیای مثل وردست قهرمان فیلم. کنارم دلقک بازی در بیاری. اسم تویَم معروف مِشدی و منوشتن با حضور «عنتر خان».....
#آبنبات_هل_دار
#رمان_طنز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
🤡مادر امین شاخه گل را از دستم گرفت و مرا بوسید. اولین بار بود که زنی، غیر از مادرم، مرا می بوسید. حتی عمه بتول همچین کاری نکرده بود؛ چون وسواس داشت و به قول او من هَپَلی🤤 (از شخصیت های برنامه تلویزیونی محله بهداشت؛ ارائه گر نقش میکروب و آلودگی) بودم. وقتی مادر امین جلوتر از من وارد خانه شد، فوراً جای بوس را پاک کردم که بعداً به جهنم نروم🤭.
🤡_ امین جان، ببین کی اومده دیدنت....
امین، با دیدن من، به جای نشان دادن اشتیاق و خوشحالی ، بلافاصله سرش را توی سطلی که کنار رختخوابش گذاشته بودند، خم کرد...🤢
مادرش با خجالت گفت: « نمیدونم کدوم دوستش به زور بهش تخم مرغ گندیده داده و پسرم رو به این روز انداخته. » 🤒
🤡 رنگم پرید و ملتمسانه به امین نگاه کردم که مبادا مرا لو بدهد! 🙏امین هم به خاطر اینکه به عیادتش رفته بودم، چیزی نگفت. خواستم جلوتر بروم ، اما امین با دست اشاره کرد که زیاد نزدیک نشوم. مادر امین فوراً پنجره را باز کرد و گفت: « فکر کنم به بوی عطر حساسیت داره.» توی دلم گفتم: « چی سوسول! 😬» اما، برای اینکه خودم را خوب نشان دهم، گفتم: « عطرش مال مشهده، پارسال خودم خریدم، امروز زدم که به تبرکش حال امین ایشالله زودتر خوب بشه. 😇😉😅».....
🤡بعد شروع کردم تا توانستم از خودم خوب گفتم و بقیه را خراب کردم. به همین خاطر تا لحظه ای که نشسته بودم همه داشتند تحسینم میکردند و با شخصیتی که از خودم ساخته بودم، حتی خودم هم داشتم به خودم علاقه مند میشدم🤪؛ اما همین که بلند شدم تا بروم امین و دریا به صدای بلند خندیدند. مادر امین هم خنده اش گرفته بودم، اما به زور سعی میکرد خنده اش،
را نگه دارد. به پشتم که دست زدم متوجه شدم یک کاغذ چسبیده است. با خجالت و در حالی که عرق می ریختم، کاغذ را از پشتم جدا کردم. رویش نوشته بود:
« این خر به فروش میرسد....»🤪
#آبنبات_هل_دار
#رمان_طنز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🤡گاهی فکر میکنم وقتی سهراب میگوید: « پشت دریاها شهری ست. » برای من هم پشت شهرها دریاییست و باید به آنجا بروم.
🤡 داداش محمد، که ماشین یا چیز دیگری ندارد؛ اما شاید روزی ماشین حاج آقا اشرفی یا ماشین آخرین مدل سازگارنژاد با پژوی دایی اکبر را امانت بگیرم و پس از کمی مسافر کشی با چند بسته آبنبات هل دار به طرف جنوب بروم.
🤡گاهی هم فکر میکنم بالاخره یک روز برای رسیدن به دریا مثل پر نده ها به طرف جنوب پرواز کنم. اینطوری به قول آقا برات، ارزانتر هم در می آید!
#آبنبات_هل_دار
#رمان_طنز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
نامة دوم با شعری از کتاب چهارم شروع میشد: «ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کی کنم باز سلام بر آقا جان و مامان و بی بی و ملیحه و خودم، که محمدم. خوب هستید؟ الان که این نامه را مینویسم در قصرشیرین نشسته ایم. جایتان خالی! خیلی قصر قشنگی است. توی حیاط قصر سنگر درست کرده ایم و داریم با بقیة همسنگرها موز میخوریم. بفرمایید موز! هههههه شوخی کردم. امروز از طریق رادیو کویت یک آهنگ شنیدم که آقای اشرفی به من تقدیم کرده بود. دستش درد نکند. راستی آقا جان من توی تیراندازی از بقیه نشانه گیری ام خیلی بهتر است. مثل رابینهود با هر تیر دو عراقی را میزنم و به قول حمید دهانشان را سرویس میکنم؛ اما حیف که گلولههایم زود تمام میشوند و برای خرید گلوله به پول احتیاج دارم. بنابراین، اگر ممکن است مقداری پول بدهید محسن برایم بفرستد جبهه تا بتوانم گلوله بخرم. ضمناً وصیت میکنم چراغقوه ام و دوچرخة خودتان را هم به محسن بدهید تا بتواند کارهای خانه را بهتر انجام بدهد. مامان جان، از طرف من همه اعضای خانواده، بهخصوص آقا جان، را ببوس ... هاهاهاها ... عروس داماد رو ببوس یالله ... راستی، مامان جان، به جای بوسیدن ملیحه، به او بگو بیشتر حواسش به درس باشد تا انشاءالله هم در کنکور قبول شود و هم اینکه دیگر مزاحمی زنگ نزند. شنیدهام نمره های محسن این ثلث خیلی بهتر شده. جوری که خودش متوجه نشود، یک هدیه برایش بگیرید تا تشویق شود. به بی بی هم بگویید شبها دندان مصنوعیاش را در لیوانی که آب میخوریم بالای سر کسی نگذارد. یک بار کم مانده بود یکی از اعضای خانواده، که تشنه شده بود، اشتباهی آب آن لیوان را بخورد. به مریم هم سلام مرا برسانید و بگویید بیشتر ورزش کند تا روز به روز چاقتر نشود. در پایانِ نامه به یاد شما چند تیر هوایی شلیک میکنم. تقتقتق ... آقا جان یک وقت فکر نکنی همین کارها را میکنم که تیرهایم زود تمام میشود! جریان تیر هوایی را شوخی کردم. هههههه ... نمک در نمکدان شوری ندارد دل من طاقت دوریِ پلو ندارد محمد جان»
#آبنبات_هل_دار
#رمان_طنز
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🤡«آبنبات هلدار» داستان طنزی است از زبان یک کودک بجنوردی؛ برادر این کودک قرار است به جبهه برود. محسن، راوی داستان، فرزند آخر یک خانوادة پنجنفری است. آنها همراه مادربزرگشان در یکی از محلههای قدیم بجنورد زندگی میکنند. فضای داستان سرتاسر ماجراهای خندهدار و حیرتآور است؛ ماجراهایی که محسن آنها را ایجاد میکند.
🤡یکی از نقاط قوّت کتاب توانایی نویسنده در نشاندادن فضای پشت جبهههاست؛ نویسنده نشان میدهد که چگونه مردم در این فضا زندگی روزمرة خود را میگذراندند و سرگرمیهای خاص خود را داشتند. در این داستان، نویسنده نشان میدهد، در سالهایی که به ظاهر برای بسیاری یادآور روزهای جنگ است، بخش عمدهای از مردم ایران زندگی شاد و پُرماجرایی داشتند؛ زندگیای همراه با خنده و سرزندگی.
🤡این کتاب، برای کسانی که از روزگار دهة 1360 خاطرات نوستالژیک دارند، برای نسل امروز هم، که دوستدارِ موقعیتهای طنزِ کُمیدی اند، حرفهای زیادی برای گفتن دارد.
🤡محسن، قهرمان داستان، از روزگاری میگوید که مردم با مسائل ساده شادیهای بزرگی میآفریدند، مثلِ اولین تجربة رفتن به سینما؛ دیدنِ اولین تلویزیون رنگی؛ تجربة حضورِ نخستین خوراکیهای لوکس در خانة مردم. انجامدادنِ کارهای ساده برای محسن به ماجراجوییهایی تبدیل میشود که کمتر از هفتخان رستم نیست؛ کارهایی مثل رفتن به مدرسه و پخش آش نذری یا پخشِ کارتِ عروسی برای محسن ماجراهایی را رقم میزند که هر یک برای خواننده کتاب دنیایی است پُر از خنده و نشاط.
🤡خلاصه اینکه برای کسانی که دوستدار یادآوری روزهای پُرخاطره همراه با خندیدناند این کتاب حرفهای بسیاری برای گفتن دارد...
#آبنبات_هل_دار
#رمان_طنز
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98