گلچینی از کتاب «دخترم ناهید» :
اسیر چاق شروع کرد به عجر و التماس :« خواهش می کنم آزادم کنید. اگر آزادم کنید تا عمر دارم نوکری تان را می کنم …»
اسیر لاغر که مثل گنجشک کوچک روی سکوی برفی می لرزید از همان جا صدا بلند کرد :« به کی التماس می کنی؟ احمد تو را به خدا … تو را به مولا …» یک پس گردنی صدایش را در گلو خفه کرد.
اسیر چاق گفت :« خواهش می کنم به من رحم کنید. من تازه عقد کردم. من سربازم. اویی که من را اسیر کرد نگه ام داشت تا ریشم بلند شود و بگوید یک پاسدارم و پول بیشتری از شما بگیرد. قسم می خورم.» بغض کرد و در گلو گفت :« اصلا به من می خورد پاسدار باشم؟» سرهنگ فقط خندید و با اشاره سرهنگ اسیر چاق از پله ها رفت بالا.
از هر پله که بالا می رفت دوستش از روی سکوی برفی داد می زد:« نه ، احمد نه !»
هر پله که بالا تر می رفت، التماس های اسیر لاغر بیش تر می شد. آخرها دیگر بهش فحش می داد. اسیر چاق به نزدیک سرهنگ که رسید، حمله کرد به سمت او و با همان دست های بسته، دستش را چسبید و با خودش کشید سمت پائین. به چشم به هم زدنی سرهنگ و اسیر چاق غلت خوردند تا پای سکو. مردم زدند زیر خنده و اسیر لاغر فریاد الله اکبر سر داد. هی الله اکبر می گفت و هی می گفت :« آفرین احمد ! به این می گوید فرزند خمینی. »
#ناهید_فاتحی_کرجو
#زندگی_نامه_شهدایی
#سمیه_کردستان
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98