eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋یکی دوبار، که درباره شهادت حرف می زد، می گفت: من پنج سال الی پنج سال و نیم با شما هستم و بعد می روم. که اتّفاقاً همینطور هم شد. دفعه ی آخری که مریض شده بود، اتّفاقاً از دعای توسل برگشته بود. دیدم حال عجیبی دارد. آن شب شنگول بود.تعجّب کردم، گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر هست؟ گفت: خودم هم نمی دانم ولی احساس عجیبی دارم. 🦋 حرفهایی می زد که انگار می دانست می خواهد برود. می گفت: آقا امضا کرد. داریم می رویم. نزدیک صبح دیدم خیلی تب دارد. می خواستم‌ مرخصی بگیرم که او قبول نکرد. گفت: " تو برو، دوستم‌ می آید و مرا به دکتر می برد. 🦋به دوستش هم گفته بود: " قبل از اینکه به بیمارستان بروم، بگذار بروم حمام. می خواهم غسل شهادت بکنم. آقا آمد و پرونده مرا امضا کرد. گفت: تو باید بیایی. دیگر بس است توی این دنیا ماندن. من دیگر رفتنی هستم. " غسل شهادت را انجام دادم رفت بیمارستان. 🦋هم اتاقی هایش درباره ی نحوه ی شهادتش می گفتند: لحظه اذان که شد. بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت و گفت: خداحافظ و شهید شد. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋هوا روشن شده بود. ما در منطقه ای جلوتر از سه راه شهادت ، در شلمچه، مستقر بودیم. فرمانده گردان کمی به این طرف و آن طرف رفت.‌ صدای غرّش توپخانه و حرکت تانک های دشمن هر لحظه نزدیک تر می شد. رفتم پیش حاجی، داشت با بیسیم صحبت می کرد. به من گفت:" بچه ها رو جمع کن، یه خط باید بریم عقب. لشکر سمت چپ ما جلو نیامده. الان همه ی ما محاصره می شیم! " 🦋به سرعت همه ی بچه ها را جمع کردیم. یک خط به عقب آمدیم. مجتبی با ناراحتی به نیزار خیره شده بود. رفیق صمیمی اش آنجا مانده بود و حالا..... 🦋این بار در خود سه راه و اطراف آن مستقر شدیم. دستور فرماندهی این بود که هر طور شده از این سه راه محافظت کنید. ساعتی بعد تانکهای دشمن در مقابل سه راه موضع گرفتند. حالت منطقه طوری بود که دشمن بر این سه راه اشراف داشت. شلیک بی امان تانک ها آغاز شد. کم کم خاکریز ما در حال محو شدن بود! 🦋هر با که تانکهای دشمن قصد پیشروی داشتند، بچه ها قد علم می کردند. من و چند نفر دیگر از بچه ها آنقدر آر پی چی زدیم که گوشهای مان تقریباً هیچ صدایی را نمی شنید. اما به یاری خدا توانستیم تا زمان تاریک شدن هوا خط را نگه داریم. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
سیّد همیشه «یا زهرا (س)» می‌گفت، البته عنایاتی هم نصیب ما می‌شد، مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی‌پول شدیم، آنچنان توان مالی نداشتیم، یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم، 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود، توی جیب ایشان هم پول نبود، وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناس‌های هزاری زیر طاقچه‌مان است، تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاری‌ها از کجا آمد، گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است، تا من زنده هستم به کسی نگو. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_seyed_mahdy