#بریده
#نخل_و_نارنج
سید علی به زحمت چشم گشود. قطره های عرق از پیشانی اش سُر می خورد و روی بستر می افتاد.
_اگر صلاح می دانید کسی را بفرستم شیخ اعظم را خبر کند.
سید به سختی زبان چرخاند.
_نه به زودی خودش خواهد آمد.بروید در را باز کنید. او اکنون در پیچ کوچه است.
شیخ، آرام، بر بالین سید علی نشسته بود و سوره یاسین میخواند. پسران سید از آرامش شیخ متعجب بودند. آن ها به علاقه و ارادت شیخ به پدرشان به خوبی مطلع بودند و حالا که پدر در بستر مرگ افتاده بود، آرامش شیخ را نمی فهمیدند.
شیخ قرآن را بست، بوسید، به پیشانی گذاشت و بالای سر سید گذاشت.
_پریشان نباشید؛ سید علی از این مرض به زودی خلاص می شود.
سید چشمانش را باز کرد و به شیخ نگاه کرد.
_من سید را وصی خویش قرار داده ام و دعا کرده ام که او بر جنازه من نماز بگذارد و دعای من مستجاب شده است.
فرزندان سید در سکوت دور تا دور حجره نشسته بودند و به احترام حضور شیخ هیچ سخنی نمی گفتند.
_به دعای من شک نکنید.سید بزودی برخواهد خواست.
#شیخ_مرتضی_انصاری
#وحید_یامین_پور
#نخل_و_نارنج
📗📘📙
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98