🦽کتاب «دخیل عشق» رمانی زیبا و خواندنی از مریم بصیری است که داستان دخیل بستن زنی به نام صبوره در کنار ضریح حضرت امام رضا (ع) برای ازدواج با یکی از یادگاران دفاع مقدس را روایت میکند.
🦽صبوره پرستاری است که دل در گروی مهر جانبازی به نام رضا دارد اما حجب و حیا مانع از بیان عشقش میشود و درنهایت دست تقدیر رضا را با خود میبرد. صبوره تنها میماند اما کمی بعد سر و کلّه یک خواستگار پیدا میشود و...
🦽مریم بصیری در «دخیل عشق» به موضوعاتی که ناشی از افروخته شدن آتش جنگ است، پرداخته است. مجرد ماندن دختران، صدمات جسمی و روحی جوانان که ناشی از جنگ است، شیمیایی شدن جانبازان که با گذشت بیش از ۲۰ سال از جنگ از آن بیاطلاعند و ... از جمله مسائلی هستند که در این رمان مطرح میشوند.
#معرفی_کتاب
#دخیل_عشق
#مریم_صبوری
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🦽- همیشه فکر میکنم من عاشقترم یا تو؟ معلومه من عاشقترم. من دلبستن رو خوب بلدم رضا، اما دلکندن رو نه.
🦽صدای دختر انگار از جایی دور میآید. گوشهای رضا هنوز از موج انفجار سوت میکشد؛ همان انفجاری که پرتش کرده بود طرف میدان مین و سیمهایخاردار. نمیتواند از جایش تکان بخورد و فقط دست چپش به کمک دست راستش میآید.
🦽- صدای من رو میشنوی رضا؟
- از من دل بکن حوری! من دیگه نمیتونم بمونم.
🦽حوریه سینهخیز خودش را از روی خاکریزی بالا میکشد و نگاهش را به رضا میدوزد. رضا در میان سیمهایخاردار گیر افتاده است. دختر دست میاندازد بهطرف سیمهایخاردار. خون از میان انگشتهای حوریه روان میشود و روی برفها میچکد. کوهِ دل رضا از دیدن زخمِ دست دختر فرو میریزد. رضا آوار میشود و به بازی قطرههای خون خودش و حوریه در روی برفها نگاه میکند.
🦽دختر در گرگومیش هوا تلاش میکند دست رضا را از میان سردی سیمهایخاردار بیرون بکشد. خاری در بازوی رضا فرو رفته است و حوریه هرچه میکند نمیتواند دست رضا را رها کند. جوان درد میکشد اما پردۀ تبسم را بر روی دردهایش میکشد و با لبهای ترکخوردهاش به حوریه لبخند میزند
#بریده_کتاب
#دخیل_عشق
#مریم_صبوری
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🦽صبوره هر روز به حرم میآید؛ اما در کنار مردانی که اشکشان جاریست، حس دیگری دارد. هل دادن چرخ رضا، قلبش را به تپش انداخته است. مرد هیچ نمیگوید و فقط با دست چپش اشکهایش را پاک میکند.
🦽صبوره حس میکند چقدر خوشبخت است که میتواند دستی شود برای چرخاندن چرخ رضا، پایی شود برای رسیدن او به خواستهاش که رضا را از تمام اندوههای سالهای قبل رها میکند. دختر انگار بار اولش است که با آن همه احساس، پا به حرم میگذارد و همپای آن مردان، در آن طرف دیوار شیشهای ضریح میگرید.
🦽همهمه و شلوغی قسمت زنان، صبوره را از دیوار شیشهای جدا میکند. دختر مثل همیشه، در گوشه تنهایی خودش در کنج ایوان طلا مینشیند، گریه میکند و به دستی میاندیشد که نمیداند عاقبت به ضریح میرسد یا نه.
🦽صدا در صدا میپیچد؛ اما انگار دختر فقط صدای رضا را میشنود که صندلی چرخ دارش را کنار او نگه داشته است و میگوید: "دل به من نده، من رفتنیام." سرش را که با عجله بالا میگیرد، کسی کنارش نیست. هیچ کس کنارش نیست و او دارد در میان کوچهها با عجله به خانهای میرود که مادر را از صبح، در سکوت آن تنها گذاشته و او در آستانه در کوچه، منتظر آمدن دختری از دل شب است.»
#بریده_کتاب
#دخیل_عشق
#مریم_صبوری
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🦽صبوره چارهای ندارد یا باید جواب مادر و برادرش را میداد، یا خودش برای خودش دستی بالا میزد. از اهواز که برگشت، فقط یک شوخی بود. بعد از جنگ، با خودش شرط کرده بود شوهرش فقط باید جانباز باشد. امکان نداشت بعد از آن همه سال که بی خیال ازدواج شده بود، برود سراغ بنگاهدار. در میان آن مردها، رضا تنها کسی بود که می توانست کمکش کند. پس میگذارد گل بتههای ملافه آرام بگیرند و مرد دستکم، سرش را بیرون بیاورد و حرفی بزند. از وقتی آورده بودنش، ندیده بود چند جملهای بیشتر حرف بزند.
🦽- ببین سید رضا... .
باز، شرمی دخترانه جلوی زبانش را میگیرد و دیگر نمیتواند چیزی بگوید. لبش را میگزد و سرش را پایین میاندازد.
🦽- من نذر کردم فقط همسر یه جانباز بشم، اما نمیدونم چرا این همه سال نشد... . شاید لیاقتش و نداشتم. شایدم زیادی سخت میگرفتم که باید حتما خوشگل باشه، سید باشه... . هر چی بود، نتونستم پا روی دلم بزارم. نه نمیشد، نشدنی بود... .
🦽حاضرین... ، حاضرین با من زیر یه سقف زندگی کنین؟
نفس صبوره بند میآید....»
#بریده_کتاب
#دخیل_عشق
#مریم_صبوری
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🦽بادی در میان شاخ و برگهای درخت توت میپیچد و خنکای نسیم آن به صورت صبوره میخورد.
🦽– منو ببخشین. تو حرم خوب باهاتون حرف نزدم. مثلاً اومده بودم، از خودم بگم؛ اما نمیدونم چرا فقط دریوری گفتم.
🦽دختر با دیدن پروانه که از پشت پنجره برای او شکلک درمیآورد، خندهاش میگیرد و چادر گلدار صورتیاش را روی دهان میکشد. مرد رد نگاه او را میگیرد و میبیند زهره، بچه را از جلوی پنجره کنار میکشد. صبوره به ستون ایوان تکیه میدهد و به مرد نگاه میکند؛ به قدِ بلند و هیکل چهارشانهاش. اینبار رسول سرش را پایین میاندازد و نفسش را در سینه حبس میکند. زود وسط ایوان و کنار صبوره مینشیند تا نتواند دوباره براندازش کند. میترسد سرووضعش دختر را بترساند. همسر اولش همیشه میگفت او فقط یک غول عصبانی است.
🦽– دلم میخواد آمنه رو ببینم.
– کنیز شماست.
– اینطور نگین؛ بچهها حساسن.
– دور و بَر من همیشه پُر بچه بوده. خواهر و برادرهای کوچیکم، بعد بچههای برادر شهیدم؛ الآنم سه تا بچه خودم.
#بریده_کتاب
#دخیل_عشق
#مریم_صبوری
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98