eitaa logo
شهیدانه
2.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
10.6هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
روز خرید بازار عبدالمهدی گفته بود هرچه عروس دوست دارد بگیرد. هرچه می‌ خواهد.🥰 بانو خودش زیر بار خرید گران و کلان نرفته بود.👌به ذائقۀ خانواده‌ ها نگاه نکرده بود. به اندازۀ نیاز اندک و ارزان خریده بود. ✅نیازش نگاه خدا بود دنبال زندگی‌ شان، نه طلا و پارچه و چرم گران وسط خرت و پرت‌ های خانه‌ شان!🌺 به همین راحتی هم عقد کردند و هم عروسی. آخر شب عبدالمهدی رفت تا عروسش را بیاورد. دست عروس سفید پوشش را که گرفت، چادر عروسش را که روی صورتش کشید، آرام آرام کنار گوشش زمزمه کرد: آخر شب آمده‌ام دنبالت که چشم نامحرمی به خانمم نیفتد… آدم باید یک جایی دلش را تحویل عشق بدهد و پله پله برود بالا تا خدا! خانه اجاره‌ ای، وسایل مورد نیاز، شروع زندگی شیرین و … بعد هم سکونت در ۲ اتاق خانۀ عموی عبدالمهدی. عروس و داماد زندگی را زیر سایه‌ی خدا و نگاه خدا شروع کرده بودند.
رفتند شهر ری، زیارت شاه عبدالعظیم حسنی. هرکس ایشان را زیارت کند ثواب زیارت امام حسین (علیه‌السلام) را می‌برد. قرار ساعتی مشخص شد و همه راهی شدند. نیروها سر ساعت آمدند جز عبدالمهدی. وقتی رسیدند یکی گفت: - شما خودتان به عهدی که بستیم وفا نکردید و سر ساعت نیامدید. یک تأملی کرد عبدالمهدی و سرش خم شد و گفت: - حق با شماست! حق تنبیه دارید. این حرف را به شوخی نگفت. متأسف و جدی ایستاد وسط اتوبوس و حلالیت طلبید. اتوبوس در سکوت فرو رفت. نمی‌خواستند جسارت کرده باشند. یکی گفت: -ما کی باشیم که به شما جسارت کنیم، فقط اگر یک قولی به ما بدهید ما شما را می‌بخشیم. عبدالمهدی همان‌طور که ایستاده بود گفت: - چه‌کار باید بکنم؟ همان زیرک گفت: - قول بدید اگر شهید شدید، جمع حاضر را شفاعت کنید. همه ساکت بودند. مبهوت هم شدند. اما حال عبدالمهدی بدتر از همه، دگرگون شد. هیچ نگفت و نگاه از همه گرفت و کم‌کم عرق نشست روی پیشانی‌اش. همه منتظر بودند. لب زد: - من لیاقت ندارم...
یک‌بار بانو غذایی طبخ کرد تاریخی، شور و سوخته! بغض کرده منتظر آمدن عبدالمهدی بود. آمد اما نه بویی شنید، نه رویی در هم کشید، خوشی همیشگی را داشت و نشست کنار سفره‌‌ای که بانویش بغض کرده چیده بود. تا خواست بخورد بانو عذر خواست. عبدالمهدی خندید و خورد. بانو معترض شد: _ چه‌طور داری می‌خوری.  عبدالمهدی لب زد:  _ نعمت خدا و دست پخت خانممه. غذا می‌خورم که جون داشته باشم، برای لذتش نیست که. با این حس بخور، نه سوختگی می‌فهمی نه شوری! خورد و سفره را جمع کرد. بانو رفت تا ظرف‌ها را بشوید، عبدالمهدی ایستاد مقابل ظرفشویی و گفت:  -شما خسته‌ای ظرفا رو من می‌شورم!
قرار شده است ساواکی‌ها در راه‌پیمایی تمام بلندگوها را با تیر بزنند و ارتباط و صدا را، در طول مسیر قطع کنند. امام جماعت مسجد و بقیهٔ انقلابیون هوشیار شدند. قرار شد بلندگوها در دید نباشد! ساواکی‌ها در راه‌پیمایی صداها را می‌شنیدند اما بلندگویی نمی‌دیدند. کلافگی بین نیروهای گارد شاهی کار انقلابیون را پیش برد. کم‌کم خبر کارهای عبدالمهدی شد پرونده در ساواک، اعلامیهٔ پخش کردن در پادگان هم شد سند محکم و اسمش رفت در لیست سیاه برای دستگیری. اما قبلش عبدالمهدی به امر امام‌خمینی از پادگان تهران فرار کرد. چند وقتی به‌صورت مخفی در کرمان زندگی کرد اما متوجه شد تحت تعقیب است و دوباره فرار کرد تهران!
عبدالمهدی کتاب پنجم مجموعه از او ،نوشته نرجس شکوریان فرد است که در انتشارات عهد مانا به چاپ رسیده است. این کتاب که در حوزه ادبیات پایدرای و دفاع مقدس جای دارد به قصهٔ شهید عبدالمهدی مغفوری می‌پردازد. مجموعه از او پنج جلد دارد که هر جلد حاوی خاطرات شیرینی از شهدا است. . دل، فرماندۀ عاطفی جسم و روح است، تنها که بشود، اذیت می‌شود. همین هم می‌شود که انسان‌ها دنبال کسی می‌گردند که بشود محرم دلشان و پناه عاطفی‌شان! همین آدم را در به در می‌کند، می‌کشاند تا ناکجا آباد! سر مزار عبدالمهدی اما آبادی دل‌هاست؛ کفایت می‌کند دقایقی در گلزار شهدای کرمان توقف کنی، از جمعیت متفاوتی که سر مزار او می‌نشینند و با او گرم گفت‌و‌گو می‌شوند، مبهوت می‌شوی. کوچک و بزرگ، پیر و جوان... با کتاب این شهید بزرگوار همراه باشید. به قول حاج قاسم، شهید عبدالمهدی نافله شب شان هیچگاه ترک نشد و حتی اگر سوار اتوبوس بودند، پیاده می‌شدند و بعد نماز با اتوبوس دیگری به مسیرشان ادامه می دادند. شهید عبدالمهدی مغفوری از شهدای بزرگ و با اخلاص کرمان هستند که بعد از شهادتش در قبر اذان‌گفتند و سوره کوثر را تلاوت کردند... هیچ‌وقت نبوده که اذان بوده باشد و عبدالمهدی ایستاده نباشد و صدایش فضای اطراف را به شور نیاورد. .اگر بوده، زمان، در اختیارش بود. و اذان در زمان خودش سلام بلند بالای خداست! صدای خوبی در خواندن قرآن داشت و اذانی که آرام بخشی خاصی در جان‌ها می‌گذاشت.
علی که لحظه شناس خوبی👌 بود تصمیم گرفت از این فرصت ها برای گفتگو درباره دین استفاده کند🙏 اتفاقاً آن ها هم بدشان نمی آمد و به این امور رغبت نشان میدادند.😌 با فرا رسیدن ماه رمضان این بحث‌ها از محدوده کلاسها فراتر رفت و به ناهارخوری و باشگاه افسران رسید. علی تصمیم گرفته بود روزه را بگیرد، هر چند دوره سخت بود و مخصوصاً کلاسهای عملی انرژی می‌برد و او میتوانست با هفته ای یک سفر چند کیلومتری به شهرهای مجاور مشکل شرعی هم نداشته باشد، اما چنان حال روحانی خوبی داشت که نمی خواست که فضیلت ماه مبارک را از دست بدهد.😇 آمریکایی ها هنگام نهار وقتی می دیدند آن ها ناهار نمی‌خورند کنجکاو شدند🧐 و علت را می‌پرسیدند🤔 و علی می گفت: « ما روزه ایم! » با کنجکاوی می‌پرسیدند: « روزه یعنی چه؟ و همین بهانه ای میشد برای بحث درباره روزه و اسلام. ✅_افق را رفتم از یک روزنامه آمریکایی درآوردم و بر اساس آن اذان را حساب کردم😎 خودم افق را تعیین کردم چون با مساجد آمریکا نتوانستم تماس برقرار کنم. در اتاقی که داشتیم سحری درست میکردیم، افطار آماده می کردیم، بیشتر شیر و لبنیات بود عجیب صفای معنوی داشت صفای روزه از این طرف از طرف دیگر هم بحث با آمریکایی‌ها! شبها نیز دور میزی که علی و دوستانش می‌نشستند معمولاً شلوغ ترین ميز می‌شد و بحث هایی در می گرفت😊 سروان گفت: آقاجان اینجا آمریکاست نه حوزه علمیه قم😳 جای این شیخ بازیها این جا نیست. ☹️ما که نیامده‌ایم کسی را مسلمان کنیم بلکه به اندازه وزن ما دلار هزینه شده تااز رو دست اینها یک چیزی یاد بگیریم.
ده سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که ستوان علی صیاد شیرازی افسر گمنام در لشکر تبریز بود، تیمسار یوسفی فرمانده لشکر در میان جمعی از نظامیان گفته بود: « نام این جوان را به خاطر بسپارید. من در ناصیه او آن قدر لیاقت می بینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسد آن در امان بماند، روزی فرمانده نیروی زمینی ایران شود.👌👌👌👌» پیش بینی سرلشگر پیر ۱۳ سال بعد هنگامی تحقق یافت که ایران یکی از حساس ترین لحظات تاریخی خود را می‌گذراند..... شهید سپهبد صیاد شیرازی: « اگر آدمی در سنگرهای اسلام قرار بگیرد خداوند هم او را یاری می کند و به او جسارت، و شجاعت و تهور می دهد حالتی می دهد که احساس می کند همه چیز رو به راه است. این از شدت توکل به خداست که به عنوان یک نعمت نازل می شود.» با خواندن این کتاب مهمان دلیری ها، شادی ها و غم های سپهبد شهید علی صیاد شیرازی می شوید.
ساعت سه نیمه شب بود که متوجه شدیم صدای زنگوله می آید😳، درست مثل کوخان. بعدش صدای بع بع گوسفند آمد. گله گوسفند بود🐑، ولی مطمئن بودم که در میانشان ضد انقلاب پناه گرفته است.🧐 در بالای ارتفاع فشنگ برای دفاع کم داشتیم. گفته بودم حتی الامکان تیراندازی نکنند تا دشمن نزدیک شود. این تجربه بسیار خوبی بود که از نبرد کوخان داشتیم بی سیم ها را خاموش کردیم تا سکوت کامل برقرار شود. هر چه نزدیک تر شدن ما عکس العمل نشان ندادیم🤫. یک آرپی‌جی به طرفمان شلیک کردند که باز هم ما سکوت کردیم. گذاشتیم تا نزدیکتر شوند در انتظار عجیبی به سر می‌بردیم. جوانی که محافظ و راننده من بود ناگهان دست برد و تفنگ ژ ۳ قنداق کوتاه من را برداشت و بدون اجازه من به طرفشان رگبار بست😣. بقیه هم که گویی منتظر یک چنین فرصتی بودند شروع کردند به تیراندازی، تا خواستم جلوی ایشان را بگیرم دیگر دیر شده بود.☹️ تیر بود که به طرف ضد انقلاب زده می‌شد، آنها حتی فرصت نکردند، تیراندازی کنند. سریع عقب نشستند، مثل همیشه زخمی‌ها 🤕و جنازه هایشان را هم با خود برده بودند، ولی از خون‌هایی که به زمین ریخته شده بود، می شد فهمید اولاً خیلی به ما نزدیک شده بودند و ثانیاً تلفات زیادی داده‌اند😎. از این حمله ضد انقلاب بر ایشان تعدادی گوسفند غنیمت ماند هفتاد هشتاد رأس🤩. تعدادی از آنها زخمی شده بودند و جان می‌کندند. نگذاشت حرام شوند دستور داد حلال شان کردند و بعد گفت همه گله را پایین ببرید. بچه‌ها در این هفته غیر از نان خشک و پنیر چیزی نخورده اند، باید شکمی از عزا در بیاورند🥩😋.
شهیدانه
مرد از راه رسید و از همان دم در داد زد: « ماموستا مردم همدیگر را می کشند.😨» ماموستا ماجرا را که فهمید بیرون آمد و پا برهنه تا میدان دوید. وقتی که رسید پرچم اسلام در آن بالا بود و باد تکانش میداد🇮🇷 و در پای آن دو گروه به هم بد و بیراه می گفتند. خودش را وسط دو طرف انداخت: « این چه وضعی است که بار آورده اید؟ این چه خاکی است که دارید بر سرما می کنید؟😠 مرد روحانی دید مذهبی ها بی اعتنا به او همچنان پرچم سرخ را لگدمال می‌کنند. توپید چه کار دارید می کنید؟😫 پدر ما را که شما در آوردید؟😩 پرچم را خواست، اما جوانان مسلمان مقاومت کردند. شیخ به میان شان رفت و خواهش کرد اما ندادند خود را به پای ایشان انداخت و گریه کرد. صداهایی از مردم در آمد که از بی ادبی جوانان عصبانی شده بودند😠 پاها سست شد . پرچم سرخ را از زمین بر داشت. و بشنوید ادامه ماجرا را از زبان یکی از یاران شیخ: شیخ پرچم سرخ گل‌آلود را بر سینه می چسباند و به سمت جوان های کمونیست می رود و با عجله و نگرانی گلهای پرچم را پاک میکند، آن را می بوسد آن را به چشم هایش می مالد. آن را بر دوش می‌گذارد و باز آن را می بوسد و با این کار قلب جوان های شهر شروع به شکستن می‌کند.💔 شیخ بغض کرده است. اشک هایش بیرون می آیند.😭هنوز دارد گل های پرچم را پاک می کند و آن را به سینه می چسباند . مذهبی ها از حیرت بی حرکت مانده‌اند😳. کمونیست‌ها چشمشان پر از اشک شده است.😢..... شیخ از نردبان بالا می‌رود و پرچم سرخ کمونیست ها را کنار پرچم مذهبی ها قرار می دهد و از نردبام پایین می‌آید حالا بغضش ترکیده است و دارد گریه می‌کند.😭 از همین روز ناگهان شیخ انقلاب می‌شود و در برابر انقلاب اسلامی می ایستد😡 از گمنامی در می آید و نامش در صدر اخبار خبرگزاری‌ها قرار می‌گیرد😎 او عزالدین حسینی نام دارد، که امام جمعه منصوب شاه در مهاباد بود و در پیش از انقلاب متهم بود که با ساواک ارتباط دارد!😖
دشمن گرای آنجا را گرفته بود و همین که هلیکوپتر می آمد با خمپاره ۱۲۰ آنجا را می‌زد.🤨 این نشانه گیری های دقیق دشمن برای ما خیلی عجیب بود🧐و نشان می‌داد که دیده بان خدمه آن از نیروهای با سابقه نظامی هستند. نشست و برخاست هلیکوپتر ها بیشتر از چند ثانیه طول نمی کشید که در چند ثانیه مهمات را پیاده می‌کردند و مجروحین و شهدا را برمی‌داشتند. در همین لحظه کوتاه هم سریع گلوله خمپاره می آمد. یکبار در حالیکه هلیکوپتر را هماهنگ می کردم تا بنشیند، ناگهان دیدم خمپاره به سویش آمد، از وحشت چشمانم را بستم صدای انفجار که برخواست احساس کردم هلیکوپتر و نیروهای داخلی آن تکه تکه شدن😭، چشم هایم را باز کردم با تعجب دیدم هلیکوپتر در هواست. 😊بیسیم که زدم با خوشحالی گفتند: برادر صیاد ما سالمیم. هلیکوپتر آبکش شده ولی هیچ آسیبی به کسی یا دستگاههای حساس وارد نشده. ما رفتیم خداحافظ!🤗» خمپاره درست پایین آن خورده بود.😚😊..... گرای خمپاره ها چنان دقیق بود که برای سرهنگ و دوستانش تردیدی باقی نماند که نظامیان متخصص و باسابقه آنها را هدایت می‌کنند.😳 حالا آنها یقین داشتند که نه با یک مشت شورشی کم آشنا به اصول نظامی، بلکه با نخبگان فراری ارتش شاهنشاهی روبرو هستند.😡.
سلام بر همه شما اهالی فرهنگ، نظرتان را درباره بهترین کتاب برای مطالعه در ماه رمضان، برای ما بنویسید. پیشاپیش از همراهی تون سپاس