eitaa logo
شـهــیـــــــــــــــــــدانـــــه
1.8هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم نزد امام حسن عسکری(ع) تا از جانشین ایشان بپرسم. نمی خواستم پس از ایشان بدون شناخت امام زمان سرگردان بمانم. امام رفت داخل خانه، بیرون که آمد کودکی سه ساله همراهش بود به زیبایی ماه شب چهارده. به من فرمود:« چون نزد خدا و حجت هایش ارجمند بود ه ای این فرزند را نشانت می دهم که او هم نام رسول الله است و همان کنیه ایشان را دارد. زمین را پر می‌کند از قسط و عدل، در حالی که پر شده باشد از جور و ستم. احمد بن اسحاق مَثَل او در امتم مثل خضر و ذوالقرنین است. به خدا سوگند او غیبتی خواهد داشت که در آن از هلاک نجات نمی یابد مگر کسی که خدا او را به اقرار و اعتقاد به امامتش ثابت دارد و توفیقش دهد تا برای تعجیل در فرج دعا کند. (عج) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
کتاب «مکیال المکارم فی فوائد الدّعاء للقائم»را آيت الله سيد محمد تقی موسوي نوشته که در اصفهان می زیسته و شیدای امام زمانش بوده. « مکیال المکارم» یعنی پیمانه ی خوبیها. نویسنده، روایات و احادیث درباره شناخت امام عصر (جان های ما به فدای خاک پایش)، ویژگی های امام، نتایج دعا برای فرج امام، اوقات و حالات مناسب برای دعا، چگونگی دعا برای فرج امام و تکالیف شیعیان درباره امام زمانشان را در این کتاب جمع کرده است. این صفحات جرعه‌ای است از این پیمانه گوار. جرعه ای، نه به قدر تشنگی و عطش دوستداران حضرت صاحب الزمان(عج) بیشتر از این است که با این جرعه ها سیراب شود.اما جرعه ای است متناسب با توان ناچیز نگارنده که خود از خداوند می خواهد تا به او توفیق معرفت امامش را عطا کند. (عج) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
فرشتگانی که با نوح بودند در کشتی، فرشتگانی که با ابراهیم بودند در آتش، آنهایی که با موسی بودن در شکافته شدن دریا، آنهایی که با عیسی بودند در زمان رفتنش به آسمان ، چهار هزار فرشته ی نشان داری که با پیامبر اکرم(ص) بودن، سیصد و سیزده فرشته ای که با پیامبر بودند در بدر ، چهار هزار فرشته ای که فرود آمدن در کربلا برای یاری امام حسین(ع) و به آنها اجازه داده نشد، همه شان در زمین منتظرند تا قیام قائم شروع شود تا همگی به یاریش بشتابند. (عج) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
برادران یوسف نه دیوانه بودند، نه کند ذهن، عاقل بودند و چیز فهم. یوسف را دیدند، با او صحبت کردند، با او معامله کردند، رفت و آمد داشتند، اما او را نشناختند . با اینکه در تمامی احوالات او برادرشان بود. یوسف عزیز مصر بود که با پدرش فقط ۱۸ روز فاصله داشت. اما یعقوب نبی از او بی خبر بود، تا روزی که خدا اجازه داد و خودش را معرفی کند. وقتی گفت: یوسف هستم برادرانش او را شناختند. امام ما درست مثل یوسف در میان امتش رفت و آمد می کند، در بازار هایشان راه می‌رود، بر فرش هایشان پا می گذارد، ولی هیچ کس او را نمی شناسد انکارش می کنند و می گویند: کو؟ کجاست؟ ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
راض بابا، زندگی نامه شهیده راضیه کشاورز است... یکی از شهدای، واقعه بمب گذاری هیئت رهپویان شیراز راضیه کشاورز است. کتاب با سبکی ساده و قابل لمس نوشته شده است، راوی اکثر روایت های کتاب مادر این شهید عزیز میباشد. روایت مادرانه راضیه، باعث ارتباط قلبی بیشتر خواننده با کتاب میشود. شهیده راضیه کشاورز الگوی خوبی برای همسالانش میباشد و کتاب این الگو را به خوبی به تصویر کشیده است... شهید در زمان حیات دنیایی اش، تأثیرگذاری خوبی روی دوستانش داشت... اما حالا راضیه، دوستان زیادی را همراهی میکند تا به راه و مقصود اصلی بروند! کتاب را بردار و راز را کشف کن... پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
_بچه‌ها! توی این چند دقیقه ای که تا زنگ تفریح مونده دوست دارم تک تکتون بگین که میخواین در آینده به کجا برسین یا بزرگترین آرزوی زندگی تون چیه؟ پچ پچ بچه ها بالا گرفت من هم با لبخند، راضیه را برانداز کردم و از تعجب ابروهایم را بالا دادم. یک نفر از ردیف دوم دستش را بلند کرد: _خانوم من دوست دارم وکیل بشوم. دیگری از آخر کلاس سریع دستش را بالا آورد و پشت سر او گفت:« من دوست دارم اون قدر درس بخونم که دانشمند بشم.» صدای خنده ها در بین دستهای بالا آمده بلند شد کناری اش با ناز و ادا گفت: « من می خوام پولدار بشم.» خنده ها ادامه داشت. دانش آموزی از ردیف سوم با غرور گفت: « خانم من می خوام جراح قلب بشم.» معلم با لبخند به تک تک بچه ها نگاه می کرد و به حرف هایشان گوش میداد که یکدفعه به صندلی رو به رویش چشم دوخت: « راضیه ساکتی تو میخوای چیکاره بشی؟ راضیه که در حال بازی کردن با جلد کتابش بود سرش را بالا آورد نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد و بعد دوباره به کتاب چشم دوخت _خانوم من....من دوست دارم یکی از یاران امام زمان(عج) بشم. نگاه ها روی راضیه ثابت ماند صداهای آهسته و خنده ها را از اطراف می شنیدم.... ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @MAGHAR98
زمان، زمان شعار دادن ها و راهپیمایی های قبل از سال پنجاه و هفت نبود! زمان پشت جبهه، با تمام وجود کار کردن واسه جبهه اسلام هم نبود... زمان واسه وقتی بود که یه سریامون فکر میکردیم؛ باب.شهادت بسته شده! عشق به هیئت رهپویان وصال آخرش راضیه رو راهی.بهشت کرد... راستی، حواستون که هست! اینکه در ایام ولادت امام زمان (عج) هستیم را میگم... آخرش، آقامون اشک های راضیه رو خرید! اشک هایی که هر جمعه صبح با دعای ندبه از چشمای راضیه میچکید رو کتاب دعا... راضیه دختر هم عصر و هم نسل ما بود، دختری که با بندگی کردن خالصانه اش آخر به شهادت رسید... نامه ای که برای امام زمان "عج" نوشته رو بخون! تو هم از منتظر بودن راضیه سرشار میشی... پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
: نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم . کوچه انتظار، پلاک یا مهدی! به نام خداوند بخشنده و مهربان نامه راضیه به امام زمان(عج) در شانزده سالگی: سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار ای دریای بیکران ، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبحدم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند . تو کلید درِ تنهایی من ! من تورا محتاجم . بیا ای انتظار شبهای بی پایان ، بیا ای الهه ی ناز من ، که من از نبودن تو هیچ و پوچم . بیا و مرا صدا کن ، دستهایم را بگیر و بلند کن مرا . مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر . بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار . صدایم کن و زمزمه ی دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن ، من فدای صدایت باشم . چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعا ندبه را خیس می کند . من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود . به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید . (عج) پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
تیمور در سالن منتظر ایستاده بود و با شوخی راضیه را سؤال و جواب می‌کرد. _راضیه بابا کجا میخوای بری؟ پشت به دیواری که پرچم سبز رنگ یا ابوالفضل(ع) یادگار محرم رویش نصب بود به سمت تیمور برگشت و با لبخند گفت: _چون دانش آموز خوبی بودم جایزه میخوان ببرندم مشهد، اگر خدا بخواد. _میری اونجا برای ما هم دعا می کنی؟ دستانش رو به پشت کمرش حلقه کرده بود و همینطور که خودش را به جلو و عقب تکان می‌داد گفت: _ها! دعا می کنم ولی من بیشتر به دعای شما محتاجم. لبخندی گوشه لب تیمور سبز شد و گفت: _حالا تو بری ما که دلمون اصلاً برات تنگ نمیشه. راضیه سریع با لبخند جواب داد: _حالا معلوم میشه وقتی دخترتون رفت و دیگه پیش تو نبود یه روز این فیلم را میزارین و نگاهش میکنین. اون روزی که دیگه من نیستم اون موقع معلوم میشه کی دلش برای دخترش تنگ میشه. تیمور خنده اش را آزاد کرد جلو رفت و راضیه را در بغلش فشرد. نمیدانم چرا راضی این حرف را زد اما حالا با تمام وجود حسش میکردم. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
ساعت سه نیمه شب بود که متوجه شدیم صدای زنگوله می آید😳، درست مثل کوخان. بعدش صدای بع بع گوسفند آمد. گله گوسفند بود🐑، ولی مطمئن بودم که در میانشان ضد انقلاب پناه گرفته است.🧐 در بالای ارتفاع فشنگ برای دفاع کم داشتیم. گفته بودم حتی الامکان تیراندازی نکنند تا دشمن نزدیک شود. این تجربه بسیار خوبی بود که از نبرد کوخان داشتیم بی سیم ها را خاموش کردیم تا سکوت کامل برقرار شود. هر چه نزدیک تر شدن ما عکس العمل نشان ندادیم🤫. یک آرپی‌جی به طرفمان شلیک کردند که باز هم ما سکوت کردیم. گذاشتیم تا باز نزدیکتر شوند در انتظار عجیبی به سر می‌بردیم. جوانی که محافظ و راننده من بود ناگهان دست برد و تفنگ ژ ۳ قنداق کوتاه من را برداشت و بدون اجازه من به طرفشان رگبار بست😣. بقیه هم که گویی منتظر یک چنین فرصتی بودند شروع کردند به تیراندازی، تا خواستم جلوی ایشان را بگیرم دیگر دیر شده بود.☹️ تیر بود که به طرف ضد انقلاب زده می‌شد، آنها حتی فرصت نکردند، تیراندازی کنند. سریع عقب نشستند، مثل همیشه زخمی‌ها 🤕و جنازه هایشان را هم با خود برده بودند، ولی از خون‌هایی که به زمین ریخته شده بود، می شد فهمید اولاً خیلی به ما نزدیک شده بودند و ثانیاً تلفات زیادی داده‌اند😎. از این حمله ضد انقلاب بر ایشان تعدادی گوسفند غنیمت ماند هفتاد هشتاد رأس🤩. تعدادی از آنها زخمی شده بودند و جان می‌کندند. نگذاشت حرام شوند دستور داد حلال شان کردند و بعد گفت همه گله را پایین ببرید. بچه‌ها در این هفته غیر از نان خشک و پنیر چیزی نخورده اند، باید شکمی از عزا در بیاورند🥩😋. ✅پاتوق