🌺کتاب مربع های قرمز، یا خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا از کودکی تا پایان دفاع مقدس، کتابی دربارهی زندگی، کارها و فعالیتهای حسین یکتا است.
🌺حسین یکتا در سال ۱۳۴۶ در قم متولد شد. او در جنگ ایران و عراق حضور داشت و یک چشمش را در جریان جنگ از دست داد. یکتا در حال حاضر عضو شورای مرکزی قرارگاه عمار است و سابقه فرماندهی قرارگاه خاتم الاوصیا را هم در کارنامهی خود دارد.
🌺اما شهرت حسین یکتا به دلیل برگزاری اردوهای راهیان نور است که برای بازدید دانشجویان و دانشآموزان از مناطق جنگی ترتیب داده میشود.
🌺در کتاب مربع های قرمزدربارهی فعالیتهای او، خانواده و اعتقادات خانوادگی که او را به این مسیر کشاند، نگاه حسین یکتا به مسالهی روحانیت و توجه به شهدا و الگو گرفتن از آنان میخوانیم.
#مربع_های_قرمز
#خاطرات_جنگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺همه چیزمان شده بود جنگ و حرف های سیاسی گنده گنده. هر روز در مدرسه بحث و دعوا بود. یک عده طرفدار بنی صدر بودند، یک عده طرفدار بهشتی.
مثل نخود در بحث ها قل می خوردم. معنای بیشتر حرف هایم را هم نمی فهمیدم. هر چه را جلوی قصابی احمد آقا از بنی صدر ها شنیده بودم، تکرار می کردم.
🌺 احمد آقا هر روز یک روزنامه حزب جمهوری به درخت جلوی مغازه اش پونز می کرد. مردم دور روزنامه حلقه می زدند و چند دقیقه بعد صدای بحثشان بلند می شد.کم مانده بود سر بنی صدر و بهشتی دست به یقه شوند.
من و منصور در راه مدرسه حرف هایشان را می شنیدیم. آن قدر بنی صدر بنی صدر کردم که بابا ترسید.
🌺ترسید ضد انقلاب شوم. حق هم داشت. گنده تر از من هم با این بحث ها ضد انقلاب شده بودند؛ جوجه ای مثل من که یک لقمه چپ ضد انقلاب و فرقه هایش بود.
بدون اینکه بفهمم جعفر را کنار کشید که:
🌺_حواست به محمد حسین باشد. بیاورش در جمع خودتان.
همین شد که آن روز جعفر از من خواست نردبان را برایش نگه دارم. تمیز کردن کتابخانه مسجد را به من سپرد و از آن شب برای نماز دنبال می آمد.
دستم را در مسجد بند کرد و رفیق گرمابه و گلستانم شد. از دوست، دوست تر و از برادر، برادرتر.
#مربع_های_قرمز
#دفاع_مقدس
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺کله سحر رفتم بیمارستان لقمان تهران. جعفر با سر و صورت باند پیچی شده، روی تخت خوابیده بود. زیر ملحفه سفید تنی نمانده بود. دست سرد و بی جانش را گرفتم.
غصه از سر انگشتانم تا ته دلم دوید. چه قدر برایم عزیز بود. به شب تصادف که فکر می کردم دلم ریش میشد.
🌺همراه آقای پور گلستانی با موتور از پادگان ابوذر به سمت دشت ذهاب می رفتند. یک کامیون هم از رو به رو می آمده. هر دو چراغ خاموشند و یکدیگر را نمی بینند.
سرِ پورگلستانی با بر خورد به کامیون متلاشی می شود. جعفر هم با صورت به سر متلاشی شده او می خورد.
🌺 آقای پورگلستانی یک طرف می افتد، موتور یک طرف، جعفر هم دورتر از همه. بدن شهید پورگلستانی را شبانه به عقب منتقل می کنند.
در تاریکی جعفر را نمی بینند و تا صبح در خون خودش دست و پا می زند.
صبح که برای بردن موتور می آیند، جعفر را هم فک شکسته و بینی له شده پیدا می کنند.
🌺از لگنش استخوان برداشته بودند تا بینی اش را ترمیم کنند. دندان هایش را با سیم به هم جفت کرده بودند. مثل آدم فضایی ها، دو میله از دو طرف گیج گاه، کنار ابروهایش بیرون زده بود.
میله ها از دور داد می زدند که جعفر خیلی درد دارد؛ خیلی!
#مربع_های_قرمز
#شهیدان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺کم مانده بود از خوشحالی در خیابان پشتک بزنم. برای رسیدن به جعفر دو سال کم داشتم و راه دور زدن آن دو سال را یافته بودم.
اگر کمد رویم می افتاد حتما زیرش جان می دادم. روی پنجه کش آمدم. بقیه شناسنامه ها را از آن بالا در بغلم کشیدم. بالای کمد گذاشته بودنش که دست بچه فضولی مثل من به اش نرسد.
🌺خیلی وقت نداشتم، بین نماز مغرب و عشا از مسجد جیم شده بودم. کسی خانه نبود. شناسنامه ام را باز کردم. با سلام و صلوات دم ۶ را به راست کشیدم و ۴ شد. تاریخ تولد را نگاه کردم و از هوشم لذت بردم.
۱۳۴۶ به ۱۳۴۴ تبدیل شده بود. در فاصله منبر رفتن حاج آقا محصل یزدی دو سال بزرگ شدم. حالا هم سن جعفر بودم؛ به همین راحتی.
🌺کلّه صبح شال و کلاه کردم و به سپاه قم رفتم. پشت در برای صدمین بار روی جیب سینه ام دست گذاشتم. قلبم زیر شناسنامه بالا و پایین می پرید. آب دهانم را به زور قورت دادم و داخل شدم.
ساختمان سپاه به ابتدای خیابان گلستان منتقل شده بود. از شانسم مسوول ثبت نام همان مرد قد بلند بود.
🌺نگاهی به شناسنامه انداخت و نگاهی
به من. نفس عمیقش را که یک دنیا عصبانیت پشتش مهار کرده بود، بیرون داد. شناسنامه را جلویم گذاشت:
_این جا را یادت رفته درست کنی.
زیر انگشتش را نگاه کردم. تاریخ تولد به حروف هم نوشته شده بود.
از آنکه نوشته به آن بزرگی را ندیده بودم، جا خوردم.
#مربع_های_قرمز
#شهید
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺مدام هم دوشاخ پیروزی بلند می کردیم. پیروزی عملیات بیتالمقدس کام همه را شیرین کرده بود. در جبهه عادت داشتیم هر روز با سوت خمپاره بیدار شویم.
تیربار عراق صبح علی الطلوع تا شب کار می کرد. آن روز هر چه صبر کردیم خبری نشد. نه شلیکی، نه صدای سوت و تق و توقی.
🌺چشم مان به آسمان خشک شد که یک تیر این سمت بیاید. فکر کردیم عراق برایمان نقشه جدیدی کشیده است. فکرش را هم نمی کردیم با آزادی خرمشهر از کل جبهه سرپل ذهاب عقب نشینی کرده باشد.
بچه هایی که به آن طرف خط سرک کشیده بودند با آب و تاب از جبهه سوت و کور عراق برایمان می گفتند.
🌺از مهمات و تجهیزاتی که جا گذاشته بود. از سنگرهای بتونی شان که خالی بود. یک سال و نیم برای نگه داشتن اش عرق ریخته بود و حالا شبانه خط را به امان خدا ول کرده بودند.
فقط ارتفاعات مرزی قصر شیرین در اشغالش مانده بود. به لانه اش رفته بود تا از اول دو، دوتا چهارتایی کند و جلو بیایید.
🌺نیرو هایش را جایی برده بود که بیشتر احتمال می داد ایران حمله کند؛ یعنی جبهه جنوب. آزاد سازی خرمشهر و عقب نشینی دشمن از بیخ گوش مان، کام مان را عسل کرد.
مانده بودیم برای خرمشهر ذوق بکنیم یا جبهه خالی شده غرب. خستگی زندگی در دل کوه و تپه یک شبه رفع شد.
#مربع_های_قرمز
#خاطرات_جنگ
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
هدایت شده از اسرار آفرینش
⁉️ #راز_تکلیف_شرعی
🌹✨علامه طباطبایی قدس سره:علّت اينكه تو را به فرامين شرعى امر فرموده اند، آن است كه به ذات و فطرتت آشنا نمايند، زيرا شرع برخلاف ذات و فطرتت حكمى ندارد، بلكه همه ى احكام الهى بر وفق فطرت توحيدى تو صادر شده است،
ولى تو فطرتت را فراموش كرده اى، لذا با فرامين الهى باز تو را به آن چه از يادت رفته توجّه مى دهند.
📗راز دل ص 277
🌐 #اسرار_آفرینش_ثریا
sapp.ir/asrarafarinesh
eitaa.com/asrarafarinesh
شهیدانه
🌼بارها در طول نوشتن این رمان دچار تردید و دودلی شدم. یک دلم میگفت: بیا و از خیر این کار بگذر و برای خودت دشمنتراشی نکن. عقل هم چیز خوبی است! مثل مگس بر روی زخمها و عفونتها ننشین! خوبیها را ببین.
دل دیگرم جواب میداد: نویسنده باید آینه باشد. آینه اگر زشتیها را بپوشاند و فقط زیباییها را نشان دهد که دیگر آینه نیست. و پاسخ میشنید: اینجا که جای تعابیر شاعرانه نیست، از منظر عقل بررسی باید کرد. و جواب میگرفت: عقل میگوید که شأن و رسالت نویسنده، شأن و رسالت طبیب و حکیم است. طبیب روح و جان. و طبیب، نبض بیمار را نمیگیرد که از بخشهای سالم بیمار، تعریف و تمجید کند، طبیب برای شفا و مداوا به دنبال نقص و عیب و آسیب میگردد.
🌼و آن دل دیگر میگفت: طبیب هم اگر عاقل باشد، برای خودش دردسر درست نمیکند. مریضی اگر مراجعه کرد به معالجهاش میپردازد. به دنبال مریض راه نمیافتد تا مشکلاتش را به رخش بکشد و معایبش را مثل سیخ در چشمش فرو کند.
و جواب میشنید: این قسمت از قیاس، مع الفارق است. اتفاقاً نویسنده از این منظر شبیه طبیب نیست که در خانه بنشیند تا به او مراجعه شود و سفارش درمان بگیرد. نویسنده از این منظر، نقش زائد قبیله را دارد که باید صدها قدم جلوتر از کاروان حرکت کند و مخاطرات پیش رو را پیش از وقوع به مردم بشناساند و هشیارشان کند یا انذارشان دهد.
🌼و پاسخ میگرفت: این حرفها و تئوریها تا وقتیکه حرف است، گفتنی و شنیدنی است؛ زیبا و لذت بردنی است ولی در عمل، واقعیت چیز دیگری است. اگر حرف نزنی کسی مواخذهات نمیکند که چرا نگفتی ولی زمانی که گفتی هزار جور معارض و مخالف پیدا میکنی. بهخصوص اگر حرفت حقیقت باشد که تلخیاش را همیشه و همهجا با خود دارد.
🌼سرت رو درد آوردم ولی دوست داشتم بدونی که در طول این کار با خودم چه دستوپنجههایی نرم کردم.
و این فقط یکی از منازعات ذهنی و مجادلات درونی من بود دریکی از مراحل کار و مقاطع زمان.
🌼می دونی که پایان همین دعوا به کجا کشید؟ یککلام از حضرت مولا به یاد یکی از دو جبهه دل آمد. فصل الخطاب شد و به داد دعوا رسید. همون کلام که فرموده بود:
تلخی حق.، تو را از بیانش باز ندارد. حقیقت را بگو اگرچه تلخ باشد.
🌼و من-درست يا غلط- چون نوشتن اون رمان رو بیان واقعیت و حقیقت میدونستم دل دادم و از جون مایه گذاشتم.
#کمی_دیرتر
#انتظار
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
🌼این اثر که از چهار فصل زمستان، پاییز، تابستان و بهار تشکیل شده، نگاهی است متفاوت و نقادانه به فضای انتظار جامعه امروز. رمان با یک اتفاق شگفت و غریب آغاز می شود، جشن نیمه شعبان و مجلسی پرشور و بسیاری که فریاد «آقا بیا» سرداده اند... در این میان جوانی و فریادی که: «آقا نیا...» این شروع جذاب ما را با شخصیت هایی آشنا می کند که همه مدعی انتظارند اما وقتی هنگام عمل می رسد و هنگامه عمل به شعارها می رسد، آن نمی کنند که می گفتند.
🌼رمان در فضایی مکاشفه گونه و بی زمان پیش می رود و مواجه همه آدم ها را می بینیم با قصه ظهور... و کشف چرایی «آقا نیا»ی جوان.
🌼شجاعی در این رمان همه اقشار و همه آدم ها را با بهانه هایشان برای نخواستن امر ظهور، دقیق و ظریف معرفی می کند. تا آنجاکه حتی به راوی هم رحم نمی کند و در فضایی بسیار بدیع، خودش را هم در معرض این امتحان می گذارد. نویسنده در «کمی دیرتر» همه آفت های انتظار را با شخصیت های قصه اش برای مخاطب روایت نمی کند، بلکه به تصویر میکشد و نشانش می دهد... انسان های مدعی انتظار و منتظر ظهور غریبه نیستند؛ خودمانیم
🌼و شجاعی در رمانش به خوبی به این زبان دست یافته که وقتی از هر قشر و صنف و گروهی یک نمونه آورده با مصادیق کار ندارد و در پی اثبات شمول ادعایش است. نویسنده در پایان همه موشکافی هایش در نقد منتظران به دنبال آن است که مخاطب منتظر واقعی را بشناسد و ببیند که انتظار به فریادهای بلند «آقا بیا» نیست؛ به دلی است که برای حضرت می تپد و اخلاصی که میان زندگی جاری است و آقایی که خودش به دیدار منتظرانش می آید...
#کمی_دیرتر
#امام_زمان(عج)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌼پرنده ای که بال پرواز ندارد یا به پای خودش یا همتش، بند و زنجیر دارد، از انهدام قفس استقبال نمی کند.
چرا که ناتوانی اش به چشم می آید و درماندگی اش آشکار می شود. تا وقتی که میله های قفس هست، هر کس می تواند ادعا کند که اهل پروازهای بلند است. تا وقتی که میله های قفس هست، بندهای مرئی و نامرئی، خواسته و نخواسته و دانسته و ندانسته آدمها، مغفول یا مکتوم یا مستتر می ماند؛ حتی برای خودشان...
🌼وقتی که تشنه نیستیم، چه لزومی دارد که فریاد العطش سر بدهیم!؟ این چه منتی است که بر سر آب می گذاریم!؟
#کمی_دیرتر
#سید_مهدی_شجاعی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98