eitaa logo
شـهــیـــــــــــــــــــدانـــــه
1.8هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺دست تنها همه جا را دنبالش گشتم. از خانه این و آن،تا بیمارستان و کلانتری. عصر که پدرش برگشت، فکر و خیال رهایمان نمی‌کرد جایی نمانده بود که نرفته باشیم. 🌺ناامید از همه جا متوسل شدیم به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و رفتیم جمکران. پسرم را با دست فروش‌ها که کنار خیابان ایستاده بودند دیدم. یک کارتون کنارش بود و بشقاب و کاسه بلور چیده بود کنار هم. آنقدر عصبی بودم که اگر می‌گرفتیمش یک کتک مفصل می‌خورد. اما با این صحنه، اشک توی چشمام حلقه زد. 🌺بوسیدمش و گفتم اینجا چه کار می‌کنی؟ گفت: دوستام آومدن دستفروشی من هم باهاشون اومدم. 🌺پدرش که می رفت بنایی همراهش می رفت. خیلی وقت ها نمی گذاشتم برود. می گفت: مامان! بزار برم کارتون جمع کنم. گفتم: ببین اینایی که کارتون جمع می کنن چقدر دستاشون کثیف و سیاهه. کم نمی آورد می‌گفت: من کارتون های نو را جمع می کنم باشه؟ 🌺یه روز توی بازار دیدمش. میان کارتون ها بود و آنها را جمع می‌کرد و می چید روی هم. نفس نفس می زد و با دست های کثیف کار می‌کرد. دلم سوخت دیگر نگذاشتم برود. آخر پدرش را راضی کرد که مدرسه نرود. می خواست کار کند. پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🌷بعضی وقت ها داغ دلم می نشست روی زبانم هر چه باید و نباید می‌گفتم. چرا باید سعید من؟ پدرم که رفته بود، همسرم می تونست پیشم باشه. مثل هزار نفر که رفتن و برگشتن سعید هم بر می‌گشت. 🌷یک دفعه یک نفر از کنار ضریح داد زد :خانم ها! آقایون! فکر نکنید که اگه ما اومدیم اینجا می جنگیم به خاطر شخص اومدیم، ما شخص رو در نظر نداریم، ما اگه می جنگیم به خاطر همین بی بی هست که دارید زیارتش می‌کنید. دانه دانه سؤال‌های من را جواب داد. 🌷میخکوب شده بودم. احساس کردم فقط من حرف هایش را می شنوم به بغلی ام گفتم :شما هم این صدا رو می شنوی؟ گفت: آره. انگار داره جواب سؤال‌های منو می ده. این زمزمه میان همه پیچیده بود که دارد جواب من را می‌دهد. 🌷محمدحسین رو چسباندم به ضریح. گفتم: بگو بی بی سلام! مواظب بابای من باش. بعد از اینکه با زبان بچگانه اش گفت، نگاهی به من کرد و گفت: مامان بابا اینجا نشسته. جیغ می کشید و ضریح را محکم گرفته بود. داد می زد: بابا بیا! من اینجام. همسر شهیدی بهم گفت: بس که بهش می گی بابا پیش ماست خیالاتی شده. فردای آن روز که برای زیارت حضرت رقیه(علیها سلام) رفتیم، دوباره همین اتفاق افتاد..... ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
💐کتاب 《 از چیزی نمی ترسم 》 که مزین به یادداشت رهبر معظم انقلاب شده است، نخستین اثر چاپ شده توسط انتشارات «مکتب حاج قاسم» محسوب می‌ شود. 💐این کتاب شامل دست نوشته ‌های شخصی شهید سلیمانی از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانه‌ی مبارزات انقلابی در سال 57 است. 💐کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» در دو بخش نوشتار و دست‌ نوشته به چاپ رسیده است. 💐یادداشت رهبرانقلاب بر کتاب خاطرات خودنوشت حاج قاسم: 《 یاد او را اگرچه خداوند در اوج برجستگی قرار داد و بدین گونه پاداش دنیائی اخلاص و عمل صالح او را بدو هدیه کرد ولی ما هم هرکدام وظیفه‌ئی داریم. کتاب حاضر را هنوز نخوانده‌ام اما ظاهراً میتواند گامی در این راه باشد. رزقناالله ما رزقه من فضله ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
💐از همان ابتدای کودکی، حالتی از نترسی داشتم. ده سالم بود. تابستان بود و مدرسه تعطیل. فصل درو کردن ما قبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود. 💐پدرم یک گاو نر شاخ زن خطرناک داشت که همه از او می ترسیدند. مرا سوار بر این گاو کرد که ببرم به ده دیگری که ۱۵ کلیومتر با خانه ما فاصله داشت. 💐آن ده سرسبزتر بود و خانه عمه ام همان جا بود. گاو مغرور حاضر به فرمان بری نبود و با سر خود به پاهای کوچک‌ من می کوبید. من این بیابان را، تنها سوار بر این حیوان خطرناک، تا ده عمه ام رفتم‌. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
💐 گفت: «اسمت چیه؟؟؟ » گفتم: « قاسم » -فامیلیت؟؟ -سلیمانی -مگه درس نمی خونی؟ -چرا آقا؛ ولی می خوام کار هم بکنم. 💐مرد صدا زد: « محمد، محمد، آ محمد. » مرد میانسالی آمد. گفت «بله، حاجی» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد. اولین بار بود می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی می گویند. 💐 گفت: « بگذار جلوی این بچه. » طبع عشایری ام و مناعت طبع پدر و مادرم اجازه نمی داد این جوری غذا بخورم. گفتم: « نه، ببخشید. من سیرم. » 💐در حالی که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی که بعداً فهمیدم حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: « پسرم، بخور. » ظرف غذا را که تا ته خوردم و یک نوشابه پپسی که در شهر دیده بودم را سر کشیدم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
‌💐دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده‌رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا مرا برآشفته کرد. بدون توجه به عواقب آن؛ تصمیم به برخورد با او گرفتم. 💐پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهار راه جنب شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین آمدم. آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. 💐دو پلیس مشغول گفت و گو با هم شدند. برق آسا به آن ها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی هایش فوران زد! پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به سمت ما دویدند. 💐با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تخت ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @ maghar98
. 💐افسری بود به نام آذری نسب گفت: « بیا تو. اتفاقاً گواهینامه ات رو خمینی امضا کرده است، تحویل بگیری. » من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. 💐دو نفر درجه دار دیگر هم وارد شدند و شروع به دادن فحش های رکیک کردند. من در محاصره آن ها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آن ها با سیلی و لگد و ناسزای غیر قابل بیان می گفتند: « تو شب ها می روی دیوارنویسی می کنی؟! » 💐 آنقدر مرا زدند که بی حال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن چنان ضربه ای به شکمم زد که احساس کردم‌ همه احشای درونم نابود شد. 💐به رغم ورزشکار بودنم و تمرینات سختی در ورزش کاراته و زورخانه می کردم. توانم تمام شد و بیهوش شدم. وقتی که به هوش آمدم، در اتاق بسته بود و من محبوس در آن بودم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦽کتاب «دخیل عشق» رمانی زیبا و خواندنی از مریم بصیری است که داستان دخیل بستن زنی به نام صبوره در کنار ضریح حضرت امام رضا (ع) برای ازدواج با یکی از یادگاران دفاع مقدس را روایت می‌کند. 🦽صبوره پرستاری است که دل در گروی مهر جانبازی به نام رضا دارد اما حجب و حیا مانع از بیان عشقش می‌شود و درنهایت دست تقدیر رضا را با خود می‌برد. صبوره تنها می‌ماند اما کمی بعد سر و کلّه یک خواستگار پیدا می‌شود و... 🦽مریم بصیری در «دخیل عشق» به موضوعاتی که ناشی از افروخته شدن آتش جنگ است، پرداخته است. مجرد ماندن دختران، صدمات جسمی و روحی جوانان که ناشی از جنگ است، شیمیایی شدن جانبازان که با گذشت بیش از ۲۰ سال از جنگ از آن بی‌اطلاعند و ... از جمله مسائلی هستند که در این رمان مطرح می‌شوند. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🦽- همیشه فکر می‌کنم من عاشق‌ترم یا تو؟ معلومه من عاشق‌ترم. من دل‌بستن رو خوب بلدم رضا، اما دل‌کندن رو نه. 🦽صدای دختر انگار از جایی دور می‌آید. گوش‌های رضا هنوز از موج انفجار سوت می‌کشد؛ همان انفجاری که پرتش کرده بود طرف میدان مین و سیم‌های‌خاردار. نمی‌تواند از جایش تکان بخورد و فقط دست چپش به کمک دست راستش می‌آید. 🦽- صدای من رو می‌شنوی رضا؟ - از من دل بکن حوری! من دیگه نمی‌تونم بمونم. 🦽حوریه سینه‌خیز خودش را از روی خاک‌ریزی بالا می‌کشد و نگاهش را به رضا می‌دوزد. رضا در میان سیم‌های‌خاردار گیر افتاده است. دختر دست می‌اندازد به‌طرف سیم‌های‌خاردار. خون از میان انگشت‌های حوریه روان می‌شود و روی برف‌ها می‌چکد. کوهِ دل رضا از دیدن زخمِ دست دختر فرو می‌ریزد. رضا آوار می‌شود و به بازی قطره‌های خون خودش و حوریه در روی برف‌ها نگاه می‌کند. 🦽دختر در گرگ‌ومیش هوا تلاش می‌کند دست رضا را از میان سردی سیم‌های‌خاردار بیرون بکشد. خاری در بازوی رضا فرو رفته است و حوریه هرچه می‌کند نمی‌تواند دست رضا را رها کند. جوان درد می‌کشد اما پردۀ تبسم را بر روی دردهایش می‌کشد و با لب‌های ترک‌خورده‌اش به حوریه لبخند می‌زند ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🦽صبوره هر روز به حرم می‌آید؛ اما در کنار مردانی که اشکشان جاری‌ست، حس دیگری دارد. هل دادن چرخ رضا، قلبش را به تپش انداخته است. مرد هیچ نمی‌گوید و فقط با دست چپش اشک‌هایش را پاک می‌کند.   🦽صبوره حس می‌کند چقدر خوشبخت است که می‌تواند دستی شود برای چرخاندن چرخ رضا، پایی شود برای رسیدن او به خواسته‌اش که رضا را از تمام اندوه‌های سال‌های قبل رها می‌کند. دختر انگار بار اولش است که با آن همه احساس، پا به حرم می‌گذارد و هم‌پای آن مردان، در آن طرف دیوار شیشه‌ای ضریح می‌گرید. 🦽همهمه و شلوغی قسمت زنان، صبوره را از دیوار شیشه‌ای جدا می‌کند. دختر مثل همیشه، در گوشه تنهایی خودش در کنج ایوان طلا می‌نشیند، گریه می‌کند و به دستی می‌اندیشد که نمی‌داند عاقبت به ضریح می‌رسد یا نه. 🦽صدا در صدا می‌پیچد؛ اما انگار دختر فقط صدای رضا را می‌شنود که صندلی چرخ دارش را کنار او نگه داشته است و می‌گوید: "دل به من نده، من رفتنی‌ام." سرش را که با عجله بالا می‌گیرد، کسی کنارش نیست. هیچ کس کنارش نیست و او دارد در میان کوچه‌ها با عجله به خانه‌ای می‌رود که مادر را از صبح، در سکوت آن تنها گذاشته و او در آستانه در کوچه، منتظر آمدن دختری از دل شب است.» ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🦽صبوره چاره‌ای ندارد یا باید جواب مادر و برادرش را می‌داد، یا خودش برای خودش دستی بالا می‌زد. از اهواز که برگشت، فقط یک شوخی بود. بعد از جنگ، با خودش شرط کرده بود شوهرش فقط باید جانباز باشد. امکان نداشت بعد از آن همه سال که بی خیال ازدواج شده بود، برود سراغ بنگاه‌دار. در میان آن مردها، رضا تنها کسی بود که می توانست کمکش کند. پس می‌گذارد گل بته‌های ملافه آرام بگیرند و مرد دست‌کم، سرش را بیرون بیاورد و حرفی بزند. از وقتی آورده بودنش، ندیده بود چند جمله‌ای بیشتر حرف بزند. 🦽- ببین سید رضا... . باز، شرمی دخترانه جلوی زبانش را می‌گیرد و دیگر نمی‌تواند چیزی بگوید. لبش را می‌گزد و سرش را پایین می‌اندازد.   🦽- من نذر کردم فقط همسر یه جانباز بشم، اما نمی‌دونم چرا این همه سال نشد... . شاید لیاقتش و نداشتم. شایدم زیادی سخت می‌گرفتم که باید حتما خوشگل باشه، سید باشه... . هر چی بود، نتونستم پا روی دلم بزارم. نه نمی‌شد، نشدنی بود... . 🦽حاضرین... ، حاضرین با من زیر یه سقف زندگی کنین؟ نفس صبوره بند می‌آید....» ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🦽بادی در میان شاخ و برگ‌های درخت توت می‌پیچد و خنکای نسیم آن به صورت صبوره می‌خورد. 🦽– منو ببخشین. تو حرم خوب باهاتون حرف نزدم. مثلاً اومده بودم، از خودم بگم؛ اما نمی‌دونم چرا فقط دری‌وری گفتم. 🦽دختر با دیدن پروانه که از پشت پنجره برای او شکلک درمی‌آورد، خنده‌اش می‌گیرد و چادر گل‌دار صورتی‌اش را روی دهان می‌کشد. مرد رد نگاه او را می‌گیرد و می‌بیند زهره، بچه را از جلوی پنجره کنار می‌کشد. صبوره به ستون ایوان تکیه می‌دهد و به مرد نگاه می‌کند؛ به قدِ بلند و هیکل چهارشانه‌اش. این‌بار رسول سرش را پایین می‌اندازد و نفسش را در سینه حبس می‌کند. زود وسط ایوان و کنار صبوره می‌نشیند تا نتواند دوباره براندازش کند. می‌ترسد سرووضعش دختر را بترساند. همسر اولش همیشه می‌گفت او فقط یک غول عصبانی است. 🦽– دلم می‌خواد آمنه رو ببینم. – کنیز شماست. – این‌طور نگین؛ بچه‌ها حساسن. – دور و بَر من همیشه پُر بچه بوده. خواهر و برادرهای کوچیکم، بعد بچه‌های برادر شهیدم؛ الآنم سه تا بچه خودم. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98