eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
245 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دیماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل نهم ⭕️ سلام آقا... #قسمت_۷ رجب ابتدا قبول نکرد و گفت: «تو برای من نقش
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل نهم ⭕️ سلام آقا... شب ها کنار مادران شهدا می نشستم و به خاطراتشان گوش می دادم. بعضی از زن های جهادی خوزستان، چندین شهید تقدیم انقلاب کرده بودند و بازهم خودشان را بدهکار انقلاب می دانستند! در مقابل آن ها خجالت می کشیدم بگویم من هم مادر شهید هستم. قدرت روحی زنان جهادگری که از نزدیک می دیدم، کلی انگیزه بهم می داد. حضور در جمع زنان رزمنده خوزستانی حالم را بهتر کرده بود. بعد از چند هفته برگشتم تهران. سعی کردم قرص های اعصاب را کنار بگذارم. دوباره خودم را با جلسات زنانه و کارهای جهاد سرگرم کردم. ⭕️آقای معلم از بچه های مسجد می شنیدم علی فکر و خیالاتی در سر دارد. یک شب قبل از خواب رفتم سراغش و گفتم: «علی جان! می خوای بری جبهه؟! تو که هنوز سنی نداری، نمی تونی.» از حرف هایم جا خورد. اخم کرد و گفت: «مامان خانوم! من نمی تونم؟!» از اینکه گفتم نمی تواند خیلی ناراحت شد. حرفم را پس گرفتم و گفتم: «نه پسرم! می دونم بزرگ شدی. منظورم اینه که الان وقت جبهه رفتن...» نفهمیدم رجب از کجا سروکله اش پیدا شد. با عصبانیت فریاد زد: «حالا نوبت علی شده؟! داغ اولی یادت رفته؟! انقدر تو گوش این بچه نگو جبهه جبهه! چرا دست از سر بچه های من برنمی داری؟! تو پدر منو درآوردی! تو امیر منو...» از ضرب محکم سیلی سرم گیج رفت و خوردم زمین. علی دست رجب را گرفت و کمی به عقب هُلش داد: «مامان منو می زنی؟! مگه چی گفته؟!» لباس علی را گرفتم و کشیدمش عقب. گفتم: «تو دخالت نکن.» دوست نداشتم حرمت پدرْ فرزندی شکسته شود. هر دو زیر دست و پایش کتک خوردیم تا آرام گرفت. ادامه دارد... 🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ ✨ 📙 📎|ڪانال‌ رسمی شہید‌مهدے‌ زاهدلویے‌|° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔@shahid_zahedlooee ━─━────༺🇮🇷༻────━─━