eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
231 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
32 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دی ماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دهم #قسمت۴ کم کم دوران طولانی نقاهت سپری
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دهم حس می کردیم خانوادۀ حاجی احمد دوست دارند راحت تر خرج کنند. گاهی کباب بخورند یا از بیرون غذا بگیرند. می دیدم که برای ملاحظۀ ما، خیلی از خواسته های دلشان را اجابت نمی کنند. زمزمه های جدا شدن که بالا گرفت، مانع نشدم. زندگی باید مسیر خودش را می رفت. علیرضا بهتر شد. یکی دو بار هم سفر کاری رفت. تنگنای مالی مان را دیگران هم حس کرده بودند. حتی صحبت ها به گوشم می رسید که «توسلی که سر کار نمی رود! این ها از کجا می آورند و می خورند؟! توسلی که مدام در خانه است». نمی دیدند که توسلی مثلاً سه ماه نبوده و یک ماه است که از افغانستان آمده. این پچ پچ ها حالا بیشتر هم شده بود، چون کارهای جهادی را تعطیل کرده بودند و علیرضا افغانستان هم نمی رفت. ⭕️فصل یازدهم حال علیرضا که بهتر شد، دنبال کار رفت. با چند نفر تماس گرفت. بالاخره هم قرار شد با آقای علیزاده برود بنّایی. علیزاده هم جوان نوکاری بود. دوست و هم رزم بودند. در سفرهای جهادی با هم می رفتند. بعد از بنایی هم چند باری به سفر افغانستان رفتند. در این سفرها علیزاده یک رقم از لباس های بچه اش را می برد که آنجا دل تنگی نکند و به یاد بچه اش باشد. عکسش را هم همیشه با خود داشت. من به علیرضا گفتم: «تو چرا از فاطمه لباس یا عکس نمی بری؟ زیبا نیست یک پدر لباس بچه اش را با خود به سفرش ببرد؟!» از بالای عینکش زل زد به من و خیره نگاهم کرد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دهم #قسمت۵ حس می کردیم خانوادۀ حاجی احمد
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل یازدهم - من از این سوسول بازی ها بلدم؟ نه. بلد نیستم. عاشق بچه ام هستم، دلم برایش شب وروز می تپد، اما این کارها را نمی کنم. خودت بهتر مرا شناس داری. در قصۀ این کارها نیستم و اعتقادی هم به این لوس بازی ها ندارم. قرار شد علیرضا با خودش تیشه و بیل و کلنگ نبرد. فقط یک دست لباس کار و یک ظرف غذا برای ناهارش برداشت. چند روزی که رفت، می گفت: «از کارکردن کارگرها راضی نیستم؛ از کار می دزدند. چون روزمزد هستند، به جای اینکه کار را جمع کنند تا تمام شود، وقت را تلف می کنند تا روزشان تمام شود». سر این قضیه حتی با کارگرها درگیر شده بود. گرد و خاک و گچ و آلودگی برایش زهر بود و شُش هایش دوباره به مشکل می خورد. دو هفته که می رفت سر کار، هفتۀ سوم می افتاد. همان را هم که در این دو هفته کار کرده بود، باید برای دوا و دکتر صرف می کردیم. فکرم مشغول بود، به این مردی که می توانست در جایگاه اصلی خودش چقدر تأثیرگذار و مفید باشد؛ اما حالا باید کیسۀ برنجی لباس و لقمۀ نانش را دست می گرفت و پای دیوار می ایستاد و خشتِ پخته و بلوکه جابه جا می کرد. برای نقاشی ساختمان هم با دوست دیگرش به نام آقای مهدوی می رفت. آقای مهدوی که دیده بود علیرضا در کار بنّایی اذیت می شود، گفت: «برای نقاشی ساختمان با من بیا. کار هم یادت می دهم که زود مستقل شوی و برای خودت کار کنی». مهدوی روزی چهارهزار تومان مزد می داد. همین مقدار را هم می گفت «زیادی است، چون تو الان شاگردی می کنی و به شاگرد فقط کرایۀ رفت و برگشت می دهیم». هفته ای بیست وچهار هزار تومان مزد علیرضا بود. نقاشی، تمیزتر از بنایی بود؛ اما باز هم آسیب های ریوی داشت. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل یازدهم #قسمت۲ - من از این سوسول بازی ها
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل یازدهم خریدها با خودم بود. بهتر می دانستم چه کنم. علیرضا اصلاً فرصت خرید کردن نداشت. دستش هم به کم نمی رفت. زیادزیاد می خرید. من اگر قند می خواستم به اندازۀ دو قندان می خریدم، اگر برنج می خواستم، برنج تایلندی یا نیمه پیدا می کردم و به اندازۀ یک کیلو می خریدم. نمی توانستم خرید هفته را یکجا بکنم. چارۀ درآمد پایین، خرید کم و روزانه است. به اندازۀ ناهار روزمان خرید می کردم. برای شام می دیدم که چه لازم دارم؛ چند دانه سیب زمینی یا چند عدد بادمجان و چند دانه پیاز. اما علیرضا خوش خرید بود. به جای نیم کیلو گوشت، دو کیلو می خرید. به جای چند عدد سیب زمینی و خیار، پنج شش کیلو می خرید. وقتی با دست های پر می آمد، حرص من درمی آمد. می گفتم: «همۀ پول ها را تمام کردی؟! هنوز تا آخر هفته پنج روز مانده. فکر فردا را هم بکن». خوش خوراکی اش هم مزید بر علت شده بود. مدام سر یخچال می رفت و چیزی به دست می گرفت و می خورد. خدا را شکر می کردم که از بابت کرایۀ خانه راحتیم، وگرنه باید با یک پاره نان و یک پیاله چای سبز، روزمان را سر می کردیم! یک روز با یک کالسکۀ سورمه ای آمد خانه. می گفت دست دوم است، اما خیلی نو بود. هنوز پلاستیک هایش باز نشده بود. آن را به یازده هزار تومان خریده بود. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل یازدهم #قسمت۳ خریدها با خودم بود. بهتر می
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل یازدهم ماندم که غر بزنم یا دعاگویش باشم. فقط هفتۀ سختی در پیش داشتیم و باید تا آخر هفته با سیزده هزار تومانِ باقی مانده گذران می کردیم. کالسکه کارم را راحت کرد. خیلی هم ملاحظه می کردم که از جاهای خوب بروم تا آسیب نبیند. وقتی خودش کالسکه را از تکه های تازه آسفالت شده می برد، می گفت: «این تیکه را مخصوص دختر من آسفالت کردند. چه نو و تمیز! مخصوص فاطمه آغَی». وقتی هم ماشین ها پشت چراغ قرمز توقف می کردند، می گفت: «به احترام فاطمه آغَی، همۀ ماشین ها استُپ کردند! همه چی تعطیل که فاطمه آغی رد شود.» علیرضا از برنامه ها و کارهای تازه نمی ترسید، ولی من خیلی سبک سنگین می کردم. مدام «اگر بشود اگر نشود» می گفتم؛ ولی علیرضا خودش را به دل کار می زد. سفرش هم همین طور بود. برای کارهای فرهنگی تشکیلات به تهران سفر کرد. البته هیچ وقت سر نگرفت. هنوز امید داشت که این سابقه و تجربه بی ثمر نماند. بی بی می آمد و شب ها پیش من می ماند. هم برای بچه می ترسید، هم از قضا شدن نماز صبحم نگران بود. یک شب علیرضا از تهران به حاجی احمد زنگ زد که «الان همه دارند می روند کربلا. بیا با هم برویم!» هفتۀ دوم ماه رمضان بود. به من هم گفت با حاجی بیا. گفتم: «کجا بیایم با بچۀ سه ماهه؟ پول هم که نداریم!» سفر کربلا ده روز طول کشید. پشیمان شدم از اینکه سفر کربلا را نرفتم.برگشتنش هم بی مقدمه بود. نصف شب رسیدند! ناغافل و بی خبر. تعجب کرده بودیم. کلی هم گلایه کردیم که چرا بی خبر؟! ما پارچه نوشتیم. تدارکات دیدیم گفتند: «چه لزومی دارد؟ فردا همه خبر می شوند». نه شام خوردند نه چای. فقط محتاج خواب بودند. وقتی تنها شدیم، دست هایش را جلو آورد. گفت: «زود باش دست های کربلایی را ببوس تا متبرک شوی!» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل یازدهم خلوت علیرضا با باغچه می گذشت. خودش گل های صدفی و میمون خرید و درون باغچه کاشت. فاطمه را هم لباس گرم می پوشاند و با روروَک اش می برد کنار باغچه که: «دخترم بیاید بابایش را ببیند که دارد باغبانی می کند.» وقتی می خواستند باغچه را آب بدهند، همۀ روروَک و لباس فاطمه پر می شد از گِل و خاک و سیخ و برگ. غر هم که می زدم می گفت: «ما از خاکیم و به خاک برمی گردیم. بگذار بچه با خاک انس بگیرد». در جشن تولد یک سالگی فاطمه نشد شرکت کند. جشنمان زنانه بود و علیرضا در کوچه ماند! همه آمدند و شلوغ شد، طوری که از کیک تولد هم چیزی به علیرضا نرسید! فاطمه به حرف آمده بود. به همان نسبت که شیرین زبان و خوش حرف می شد، بدغذا و بداخلاق هم می شد. با آنکه علیرضا زیاد پیشش بود، اما وابستۀ پدرش نشد. یک صبح، چشم هایش را باز می کرد و می دید پدرش رفته. تا یک هفته بعد هم نمی آمد. اوایل، قم و تهران می رفت؛ بعدها گناباد و طبس و شیراز. کار ساختمان بود. یکی دو هفته کار می کرد و بعد با رنجوری و بدحالی برمی گشت. هر روز اذیت ها و بداخلاقی های فاطمه بیشتر می شد. بغلی شده بود و حاضر نبود چند قدم راه برود. بقیه به آه دلش بودند، اما من هم دعوایش می کردم و او شکایت مرا به علیرضا می کرد. علیرضا هم به من می خندید و نچ نچی می کرد و گفت: «متأسفم! ببخشید که مادر است و کاریش نمی شود کرد». علیرضا تنها توسلی ای بود که به فوتبال علاقه داشت. المپیک را پی می گرفت. یک پیاله پر از تخمه را هم می گذاشت جلویش و لمیده به تلویزیون زل می زد. همان ده دقیقۀ اول، تخمه ها تبدیل می شدند به یک کوه پوست که در پیش دستی بالا و بالاتر می آمد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل یازدهم #قسمت۵ خلوت علیرضا با باغچه می گذ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم علیرضا یک روز به حاجی احمد گفت: «اینجا برای من کاری نیست! می خواهم بروم داخل. شاید بتوانم کاری جور کنم.» حاجی هم گفت: «اتفاقاً من هم می خواهم بچه ها را ببرم آنجا و این خانه را هم بفروشم». این جوری شد که باید بار سفر می بستم به جایی که وطنم بود و تاکنون ندیده بودمش. با تمام شدن مدرسۀ مرتضی، خانوادۀ حاجی به افغانستان رفتند. در خانۀ به آن بزرگی، من بودم و علیرضا و فاطمه. علیرضا همچنان سر کارهای ساختمانی و نقاشی می رفت. دست وپاشکسته کار می کرد و بعد از چند وقت دوباره ناخوش احوال مدتی را خانه می ماند. وقتی هم خانه بود، یا کتاب های روان شناسی و اعتقادی می خواند، یا پای کامپیوتر بود، یا با هم فیلم می دیدیم. گاهی می رفتیم کوهسنگی. تا مزار شهدای گمنام بالا می رفتیم. جوری می رفتیم که غروب را آن بالا باشیم. علیرضا این طور می خواست. هر بار هم به تاریخ سنگ مزار شهدا نگاه می کرد و می گفت: «بنین! ببین این شهید نوزده سالش بوده!» حتی در زمان بارداری من هم خواسته اش این بود که غروب، کوهسنگی باشیم. با آن وضعم مرا هم بالای کوه می کشاند. زمزمه های رفتن ما به داخل، بین فامیل پیچید. علیرضا برای مادرم دلایل می آورد که «تا اکنون زن و بچه را صلاح نبود ببرم. الان برای کار و زندگی می روم ان شاءالله که کارم رونق بگیرد. بدون بنین و فاطمه روزها سخت تیر می شود. وجودشان مرا دلخوش میکند.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دوازدهم #قسمت۱ علیرضا یک روز به حاجی اح
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم خودم هم دوست داشتم بروم. نگران بودم؛ اما می گفتم کم یا زیاد کنار هم هستیم. امنیت هم که بهتر شده بود. علیرضا برایم از شهرک جبرئیل و قول درواز نقل می کرد. محله ای در هرات که اکثر توسلی ها در آنجا ساکن بودند؛ نزدیک ترمینال هرات. علیرضا می گفت: «نسبت منطقۀ درواز به هرات، مثل نسبت احمدآباد مشهد است به گلشهر!» برایم تصور این که در احمدآباد هرات زندگی کنم خوش می آمد. هوای آسایش و زیبایی منطقۀ قول درواز و محلۀ جبرئیل به سرم، فراق را کوتاه می کرد و جدایی را آسان. ۲۵ شهریور ۸۳، بعد از نماز صبح، با آژانس به سوی افغانستان حرکت کردیم. چشم های خیس مادرم و خواهرهام تصویری بود که مدام دور و دورتر می شد. حتی بی بی که به صبوری معروف بود، ناراحت بود. من حسرت و غبطه را در چشم های پدر و مادر می دیدم. حسرتی که برای وطن داشتند. هرچند می گفتند: «هیچ وقت به آنجا باز نمی گردیم.» بیش از همه بی بی، از وطن اِعراض کرده بود. غصه های جوانی اش را هنوز با خود داشت. علیرضا آب و آبمیوۀ خنک و بستنی می گرفت. چاشتمان را مادرم گذاشته بود. نزدیک ظهر داخل ماشین خوردیم. چند باری پیاده شدیم و سروصورتمان را آب زدیم. عطش علیرضا فروکش نداشت. بطری های آب سرد بود که می گرفت و سر می کشید. علیرضا برایم از بچه های برادرش گپ می زد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دوازدهم #قسمت۲ خودم هم دوست داشتم بروم.
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم از بی آبی و بی برقی می گفت؛ از کپسول گاز و گاز پیک نیکی. خودش جلو نشسته بود و من و فاطمه روی صندلی عقب. نمی شد بیاید کنار من بنشیند. فرهنگ آنجا با ایران فرق می کند. راننده هراتی بود. وقتی از مرز رد شدیم، صدای ضربان قلبم را می شنیدم. دلم می خواست از همۀ وجودم به چشم هایم ببخشم و هیچ چیزی از تصویر ورودی وطن از دست ندهم. آرامش خاصِ زادگاهِ پدری را حس می کردم. بانشاط و مغرور اطرافم را سِیر می کردم. اول گروهی بچه که بیشترشان هشت نه ساله بودند، سر راهمان را گرفتند و هر کدام برای گرفتن اسکناسی از دست ما التماس می کردند. آرامش و امنیت با رد شدن از زنجیر فولادی مرز در وجودم بیشتر شد. شنیده بودم که وقتی از زنجیر نقطۀ صفر مرزی رد بشوی، دیگر مانعی بین تو و وطنت نیست. با اینکه پول نداری، جنگ است و ناامنی و فقر و بیماری، ولی آرامش پیدا می کنی. دیگر نگران نیستی کارتت تا کی مهلت دارد، یا افغانی بگیرها تو را نبینند. امنیت خاطر، مهم ترین امنیت است. در وطن، خاطرَت امن است، حتی اگر کوچه ها و محله ها امن نباشد. من می گویم خاصیت خاک افغانستان این است که آرامت می کند. آرامش بخش ترین خاکی که یک مهاجر به عمرش دیده، خاک وطن خودش است. حتی اگر در بیست وپنج سال عمرش یک بار هم پا به آن نگذاشته باشد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دوازدهم #قسمت۳ از بی آبی و بی برقی می گف
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم شهرهای غزنی، قندهار و وردک را پشت سر نهادیم. هرچه پیش تر می رفتیم، جاده همچنان خامه بود. سرک های (شاهراه) پخته مخصوص ایران بود. از مرز به آن طرف جز سرک های اصلی، همۀ فرعی ها خامه بود و بس. خانه ها کاه گلی بود و در جاهای بهتر، بلوکه چینی شده بود. ساعت خلوتیِ روز رسیدیم و کسی در کوچه ها پیدا نبود. از منطقه های سنّی نشین رد شدیم. علیرضا سعی می کرد گزارش جغرافیایی را دم به دم برای من بازگوید. پوشش من چادر مشکی همیشگی بود. علیرضا هم لباس افغانی پوشیده بود که ابهتش را بیشتر می نمود. زن های آنجا چادر برقع می پوشند که برای دوخت آن هفت متر پارچۀ ابریشمی مصرف می شود و از هنرهای دستی هم در دوختن آن استفاده می کنند. هفت متر را چین های بسیار ریزی می دهند؛ آن قدر ریز که به اندازۀ دور یک کلاه می شود. حجمش زیاد است. با رنگ هایی متنوع که بیشترین کاربرد را رنگ کفتری دارد؛ رنگی نزدیک به طوسی ملیح. مهاجرینی که از ایران می روند با همین چادر ساده بازشناخته می شوند. هرات یک شهر مذهبی است که هم شیعه دارد هم سنی. روابطشان هم با هم خوب است. مردم این شهر اصالت عجم و آریایی دارند. هوای هرات تقریباً مثل مشهد خشک است. فاصله اش تا مشهد زیاد نیست. از مشهد که حرکت کنیم، شش ساعته به هرات می رسیم. هرات برای شیعه های مهاجر افغان مثل مشهد است. «جبرئیل» محله ای است که بیشتر، مهاجران، آنجا زندگی می کنند. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دوازدهم #قسمت۴ شهرهای غزنی، قندهار و وردک
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم سرگرم تماشای مردمانی بودم که تک وتوک در ظهر داغ مردادماهِ هرات دیده می شدند. هرچه پیش تر می رفتیم، اثری از احمدآباد نبود! بالاخره ماشین ایست کرد مقابل یک خانۀ کوچک با دیوارهای بلوکه! متعجب از علیرضا پرسیدم: «اینجا احمدآباد است؟ اینجا سناباد است؟!» خنده ای کرد و گفت: «بلی! احمدآباد قدیم. در آینده می شود مثل احمدآباد اکنون!» حاجی احمد و خانمش منتظرمان بودند. ناهار هم آماده کرده بودند. وارد خانه که شدم، به چشمم همه جا پر از خاک می آمد. روی قالین ها، روی اُپن، روی پشتی ها، آشپزخانه. خاک بود و خاک. متحیر بودم که چند ماه است خانه جارو نخورده؟! خانه ای هفتادوپنج متری با یک آشپزخانۀ بدون کابینت، یک ظرفشویی و یک اجاق گاز و کپسول. ناهار و چای خوردیم. هوا خیلی داغ بود. خانه کولر آبی داشت. بعد از ناهار، صدای باد بلند شد. هرات به باد ۱۲۰ روزه مشهور است. باد وزید. باد و باد و باد و به دنبالش خاک و خاک و خاک. چشم، چشم را نمی دید. دلیل خاک های خانه را فهمیدم. معلومم شد که هرچه جارو کنیم، فایده ای ندارد. کوچه، خیابان، حیاط، همه جا زیر خاک بود و ناخودآگاه با هر نسیمی خاک برمی خاست. حکمت باد هم این است که حشره های فراوانِ آنجا ازبین می روند و جان آدم از گزند نیش ها و زهرهایشان در امان می ماند. همۀ خانه ها چاه آب داشتند و با موتور، آب را از چاه می کشیدند و داخل تانک می ریختند. از تانک، لوله کشی شده بود به آشپزخانه. سیمان جای موزاییک، کف حیاط را پوشانده بود. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دوازدهم #قسمت۵ سرگرم تماشای مردمانی بودم
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم حاجی احمد مثل همیشه شوخ و سرحال می گفت: «دیدی اینجا چقدر بهتر است! دیدی چقدر نغز است!» علیرضا هم خوشحال بود و مغرور. این که در کشاکش ماندن و آمدن، من آمده بودم و او را به امنیت و آرامش خانه ام ترجیح داده بودم و او هر جا اراده می کرد من همراهش بودم، احساس خوشی و مردی می کرد. هر دو هم از اینکه بر ترس و دلواپسی هایمان غلبه کرده بودیم راضی بودیم. به قول علیرضا: «از بیم حادثه، داخل حادثه بهتر». مردمان شاد و بی غم، لباس های رنگی رنگی، ناخن های لاک زده، نان و خورش ساده، کوچه های خاکی و بلوکه های دیوارها برایم دوست داشتنی شد. همیشه دست بچه هایشان یک تکه نان بود؛ در کوچه و خانه و هنگام بازی. علیرضا می گفت: «بچه های اینجا فعالیتشان زیاد است ؛ یا بازی می کنند یا سر کارند. آب و خاک اینجا هم طیّب و طاهر است؛ همه چیز را زود هضم می کند و آدم زودبه زود گرسنه ش می شود». علیرضا رفت سر کار. یک شهرک تازه ساز که آب و زمینش دست نخورده و بی آلودگی بود. زمین ها مال حاجی احمد و شرکایش بود. نقشه ریزی کرده بودند و می خواستند زودتر خانه ها را بسازند. کارهای دفتری و ثبت و امور مالی را به علیرضا سپرده بودند. صبح می رفت، شب می آمد. همیشه هم با چند دبه آب خوشگوار برمی گشت. چاه خانه به گچ رسیده بود و طعم ناخوشی داشت. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷🏴
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #خاتون_و_قوماندان°• فصل دوازدهم #قسمت۶ حاجی احمد مثل همیشه شوخ و
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• °• فصل دوازدهم خانم حاجی باید برمی گشت. نزدیک مدرسه ها بود. گفت: «بازارهای اینجا قیمت های خوبی دارد. تنوع اجناسشان هم بالاست. بیا با من برویم پارچۀ سوغاتی بگیریم؛ هم راهِ بازار را یاد می گیری هم من تنها نیستم». در هرات، مردم سرمایه دارند. مغازه هاشان خلوت نیست. همه چیز هم در یک مغازه پیدا می شود. پارچه ها را طاقه طاقه نمی چینند؛ همه لای هم تلنبار است. رنگ به رنگ پارچه دیدم. از گیپور و ساتن بگیر تا مخمل و کشمیر و چادرهای مشکی بی نظیر. من خرید نکردم، اما نشان کردم تا در برگشت به ایران سوغات بگیرم. خانم های برقع پوش در بازار بودند. فاطمه از دیدن آنها می ترسید. در گوشم گفت: «مامان! دزد!» خانمی فهمید و چادرش را بالا زد و خنده ای به طرف ما کرد. فهمید غریبه ایم. وقتی به علیرضا گفتم فاطمه ترسید، گفت: «حق دارد بچه! می بیند یک چیزی هست که راه می رود، اما نه دستی دارد نه پایی و نه صورتی ازش دیده می شود. ترس ندارد؟!» علیرضا روش بازوبسته کردن کپسول را یادم داد. بعد هم کارکردن با آبگرمکن و موتور چاه را. برای اینکه تنها نباشیم، با خانوادۀ آقای حلیمی که از بستگان پدرم بود و روبه روی ما خانه داشت، رفت وآمد را شروع کردیم. آقای حلیمی دو همسر داشت. هر دو با هم زندگی می کردند. خانم بزرگ، عروس و داماد داشت و خانم کوچک پنج تا بچۀ قدونیم قد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی بانو ام البنین حسینی همسر (ابو حامد)، فرمانده لشکر فاطمیون✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee