روایتگری شهدا
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۱۲۱ 🌸 خانومم! پارتی بازی ممنوع #پارتی_بازی #تقوا #مسئول_مردمی #شهیدبابا
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۲۱
✍ خانومم! پارتی بازی ممنوع
#متن_خاطره
مدرسه ای که در آن تدریس میکردم، نزدیکِ حرمِ حضرت عبدالعظیم(ع) بود. فشار زیادی را تحمل می کردم. باید اول صبح بچهها رو آماده می کردم. حسین و محمد رو میذاشتم توی مهد کودک، و سلمان رو با خودم میبردم مدرسه. از خانه تا محل کار هم ۲۰ کیلومتر می رفتم و ۲۰ کیلومتر بر می گشتم. یه روز به عباس گفتم: تو رو خدا حداقل کاری کن تا مسیرم یه کم کمتر بشه...
عباس با اینکه میتونست، اما این کار رو نکرد و گفت: اونایی که پارتی ندارن پس چیکار کنن؟ ما هم مثل بقیه. ما هم باید مثل مردم این سختیها رو تحمل کنیم.
📌خاطره ای از زندگی خلبان شهید عباس بابایی
📚منبع سالنامه یاران ناب ۸۹ به نقل از همسر شهید
#پارتی_بازی #تقوا #مسئول_مردمی #شهیدبابایی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨#شهدا_نماز_شب✨
«...شبهایی که دو ساعت مانده به اذان صبح بیدار میشدم هر چه میگشتم تا بچههای گردان را پیدا کنم نمیتوانستم. نه داخل مسجد و نه تو اتاقهای گردان. مگر تک و توکی که احتمالاً در کارشان ناشی بودند.
یک روز صبح محمد سیفی -مسئول دسته -را کنار کشیدم و پرسیدم: مگر من تافته جدا بافته هستم؟ نصف شبها کجا میروید؟ اول خودش را به آن راه زد اما سماجت مرا که دیدگفت: شب که شد بهت میگم.
1:30یا ۲ نصف شب بیدارم کرد. از مقر گردان رفتیم بیرون به سمت خاکریزها و بیابانهای پشت خاکریزها. با تعجب گفتم: آقا محمود سرکاریه؟ کجا میبری منو نصفه شبی؟
با صدایی گرم و محجوب گفت: عجله نکن الان میرسیم پسره شیطون.
وقتی رسیدیم پشت خاکریز گفت: بچهها آن پشت هستن نگاه کن. گفتم: گرفتی ما رو؟ شوخی میکنی؟ وقتی اشک را در چشمهایش دیدم یواشکی رفتم بالای خاکریز و سرک کشیدم.
خدای من! چه خبر بود! اینجا کجاست؟! تعداد زیادی قبر کنده شده دیدم. که عدهای داخلش مشغول #عبادت بودند. یکی نماز میخواند یکی ناله میزد یکی گریه میکرد و...
تعجب کردم که خدا چطور مرا به میان این فرشتگان زمینی راه داده! بوی عطـر رفت و آمد ملائک و ائمه به مشام میرسید. در حالی که سعی میکردم محمود انقلاب روحیام را نفهمد و اشکهایم را نبیند، گفتم خیلی خُب فهمیدم بریم...»
#حماسه_یاسین
#سید_محمد_انجوی_نژاد
#نماز_شب
#حماسه_یاسین کتابی که به بارها خواندن می ارزد...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطره_از_شهدا
«ما همه بسیجی هستیم؛ منتها یكی مسئولیتش بیشتر است و یكی كمتر.»
در مشهد، بارها شاهد بودم كه از محمدباقر میپرسیدند: شما در جبهه چه كار میكنی؟ چه مسئولیتی داری؟ میگفت: «من افتخارم این است كه برای بسیجیها جاروكشی میكنم.» بعضی وقتها هم میگفت: «آبدارچی هستم.» اینها را طوری جدی میگفت كه كسی دچار شك و تردید نمیشد. خود من قبل از اینكه اهواز بروم، اصلاً فكرش را هم نمیكردم كه او حتی فرمانده دسته باشد، چه رسد به اینكه مسئولیت بالاتری داشته باشد. شاید همین چیزها بود كه حس كنجكاویام را برانگیخت تا برای یكبار هم كه شده، همراه او به جبهه بروم. بعد از اصرار زیاد، یك روز راضی شد مرا ببرد.
فكر میكنم رفتیم طرف محور سلمان، اطراف خرمشهر. آنجا برخورد نیروها با او با محبت و تواضع بیشتری همراه بود. او همان جا هم با لباس بسیجیاش این طرف و آن طرف میرفت. مدت زیادی از آمدن ما نگذشته بود كه یك موتورسوار از گرد راه رسید و همین كه عینكش را برداشت و سلام كرد، فهمیدم بسیار عصبانی است. به محمدباقر گفت: فرمانده شما در این محور كیست؟
محمدباقر لبخندی زد و به نرمی گفت: خدا قوت اخوی! مشكلی پیش آمده؟
او با همان ناراحتی گفت: شما فقط بگو فرمانده این محور كیست؟
محمدباقر جلو رفت و دست به شانهاش گذاشت و گفت: حالا بیا پایین! صحبت میكنیم.
او سمجتر از قبل گفت: میگی فرمانده كیست یا بروم از یكی دیگر بپرسم؟
محمدباقر گفت: خیلی خوب، بیا پایین تا من ببرمت پیش فرمانده.
محمدباقر دست او را گرفت و رفتند چهل - پنجاه متر آن طرفتر و حدود بیست دقیقه با هم صحبت كردند و من ندیدم كه آنها پیش فرمانده بروند. وقتی برگشتند، نمیدانم محمدباقر به او چه گفته بود كه برخوردش 180 درجه فرق كرده بود. با كلّی معذرت خواهی خداحافظی كرد و رفت.
همان شب یا شب بعد كه تك و تنها در سنگر نشسته بودم، بین خواب و بیداری زنگ تلفن قورباغهای مرا به خود آورد. گوشی را برداشتم، كسی از آن طرف گفت: سنگر فرماندهی؟
از شنیدن كلمه فرماندهی تعجب كردم. طرف دوباره گفت: الو! سنگر فرماندهی؟
دستپاچه گفتم: اینجا كسی نیست آقا!
گفت: یعنی چه؟ پس تو كی هستی كه گوشی را برداشتی؟
وقتی دید چیزی نمیگویم، با ناراحتی گفت: بنا بود یك ماشین بیاید تو خط شلمچه، چرا نیومد؟
گفتم: ببخشید! من از هیچی خبر ندارم.
با حالت مشكوكی پرسید: ببینم اسم تو چیه؟
گفتم: محمدصادق جوادی.
گفت: با آقای صادق جوادی چه نسبتی داری؟
گفتم: برادرش هستم.
با خنده و تعجب گفت: به! تو برادر فرمانده محوری و نمیدونی چی به چیه!
مكث كرد و ادامه داد: بدو برو دنبال برادرت و بگو بیاد پای گوشی.
آقا صادق وقتی فهمید من از سمت او اطلاع پیدا كردهام، گفت: «ما همه بسیجی هستیم؛ منتها یكی مسئولیتش بیشتر است و یكی كمتر.»
آن روز آقا صادق به من فهماند كه درباره این موضوع نباید به كسی چیزی بگویم. من هم تا زمان شهادتش كه دو، سه ماه بعد بود، این راز را پیش خود نگه داشتم.»
شهید جوادي
منبع : راوی: محمدصادق جوادی؛ ر. ك: كلید فتح بستان، صص 156 – 159
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
کلام از شهدا
ازدنیا چیزی ندارم
مادر پیری دارم ، دوبچه قد و نیم قد
از دنیا چیزی ندارم جز یک پیام:
قیامت یقه تان را میگیرم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید شهيد مجيد محمودي
منبع:سايت غريور
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌟جبران اشتباهات #شهید_همت
📚برگرفته از کتاب #پسرانه
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊