یک #مقنعه
▪️این داستان #افسانه نیست
#روایت دخترشهید #مهدی_قاضی_خانی ....
🌷بسمِ رَبِّ الزِینَب🌷
#یک مقنعه با تمثیل پدرشهید
امروز برای کاری سرزده رفتم مدرسه نهال خانوم
که نهال رو ازمدرسه بیارم ،
یهو دیدم تمثیل شهید قاضی خانی روی مقعنهی نهاله گفتم:
نهال چرا عکس بابارو زدی به مغنه ات؟؟
با ناراحتی😔 ودرحالی که اشک توچشماش😭 جمع شده بود،
گفت: آخه بچه ها هی میگن:
توبابا نداری!!
عکس بابا رو زدم تا ببینن منم
بابا دارم😊
گفت: مامان نمیدونی تو کتابم هم عکس بابا رو زدم ...
به نظر شما!؟
من حرفی برام می مونه که به نهال بگم ؟!
✍ #راوی #همسر شهید مهدی قاضی خانی💔
#عشق_قیمت_نداره
#شهید_مهدی_قاضی_خانی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @shahidabad313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✅ خاطره همسر شهید مدافع حرم #شهید_نبی_لو از واسطهگری برای ازدواج دختر ۱۴ سالهاش...
🔹 موقع ازدواج، آقای نبیلو ۲۳ سال داشت، من ۱۹ سال... همیشه میگفت، ما دیر ازدواج کردیم. خانم حیف نبود؟ این زندگی، به این خوبی رو، ما چهار سال زودتر میتونستیم شروع کنیم. چرا دیر ازدواج کردیم؟!
🔹 همیشه میگفتن وقتی انسان میتونه زندگی خوبی داشته باشه، چرا دیر؟!
🔹 بعد شاید باورتون نشه، دخترمون که ۱۴ سالش بود، خود آقای نبیلو واسطه ازدواج دامادم با دخترم شدن ...
🔹 اصغر آقا یه طلبه ساده، از روستاهای استان همدان بودن و پسر دایی بنده، که در قم در حال تحصیل بودن، یه روز در حرم، همسرم به ایشون گفته بودن، چرا شما ازدواج نمیکنی؟!
🔹 گفته بود، من شرایط ازدواج ندارم...
🔹 گفته بودن، حالا اگر من یه خانوادهای رو پیدا کنم که حاضر باشن با شرایطی که داری به شما دختر بدن، شما چکار میکنی؟!
🔹 ایشون گفته بود، اصلا محاله یه همچین چیزی... من یه طلبه سادهام... هیچی ندارم... پدرم خوب یه کشاورزه... محاله کسی به من دختر بده...
🔹 گفته بودن، نه من یه خانوادهای رو میشناسم که شما رو میشناسن، من شما رو بهشون معرفی کردم...
🔹 برای من خیلی سخت بود. چون فامیل هم بودیم... گفتم برای من وجهه خوبی نداره، بری و پیشنهاد بدی... آقای نبیلو میگفتن، نه روی شناختی که من از این جوون دارم، دوست ندارم همچین پسری رو از دست بدیم. بعد من میگفتم، اصلا، مگه دختر ما چقدر سن داره، که ما خودمون بخوایم اقدام کنیم برا ازدواجش؟! خلاصه ایشون تونست منو قانع کنه برای این کار ...
🔸 شهید نبیلو به دامادم گفته بود، من با خانواده این دختر صحبت میکنم. اونها هم با دخترشون مطرح کنن، اگر بتونم موافقت همه شون رو بگیرم، حتما میام بهت میگم.
🔸 حالا من مونده بودم، چطوری این موضوع رو با دخترم مطرح کنیم. به همسرم گفتم، حالا چطور میخوای به طیبه بگی؟! گفت خانم، اونم راهش رو بلدم. من خودم یه جوری میگم.
🔸 ایشون نشستن شروع کردن به صحبت کردن با دخترم، که چقدر ازدواج خوبی داره، و چقدر باعث دوری از گناه میشه و اینکه اگر پسر مؤمن با تقوایی باشه و ... اینها رو توضیح داد برای دخترم، خیلی با بچهها راحت بود.
🔹 بعد گفت حالا اگر من به عنوان پدرت، یه پسری رو معرفی کنم که تمامی این خصوصیاتی که گفتم، داشته باشه، تو چکار میکنی؟ نظرت چیه؟! دخترم بنده خدا همین جور مونده بود... همسرم به دخترم گفت: نه حالا نمی خوام جواب بدی، خوب فکرات رو بکن، بعد جواب بده...
🔹 من به عنوان پدر تو، خوشبختی تو رو میخوام. اگر یه روزی چنین پیشنهادی بدم، نظرم رو میپذیری؟!
🔹 بعد از مدتی مجدد موضوع رو با دخترم مطرح کردیم و دخترم هم موافقت کرد.
🔹 وقتی مجدد با پسر داییم مطرح کرده بودن، ایشون گفته بودن، من حتما باید این خانواده رو ببینم، پدرش رو ببینم، مادرش رو ببینم، رو چه حسابی با این شرایط من، حاضرن به من دختر بدن؟!
🔹 گفته بودن باشه من هماهنگ میکنم، بیا حرم، بگم پدرش هم بیاد، با هم صحبت کنید.
🔹 میگفت رفتیم نشستیم، اصغر آقا هم هی نگاه میکرد، با یه حالت نگرانی میگفتن نیومدن، نمیخواید یه تماس بگیرین، ببینید چرا نیومدن؟!
🔹 گفته بودن: الان من پدر اون دختر، چی میخوای بهش بگی؟!
🔹 خندید گفت: نه حالا بیان، من بهشون میگم.
🔹 گفته بودن، اومدن دیگه... من الان پدر اون دختری هستم که گفتم، من طیبه رو برای شما در نظر گرفتم.
🔸 دامادم تعریف میکنه که وقتی بابا این حرف رو زد، از یه طرف واقعا تو دلم یه همچین چیزی رو میخواستم و دوست داشتم چنین ازدواجی انجام بشه، همیشه میگفتم، کاش این دختر سه چهار سال بزرگتر بود، من جرأتش رو داشتم، که مطرح کنم. از اون طرف میگفتم، کاش زمین دهن باز میکرد من میرفتم داخلش، چقدر راحت بابا گفت، من پدر اون دخترم...
📌 خلاصه با هم صحبت کرده بودن و آقای نبیلو گفته بودن از نظر من مسئلهای نیست. به لحاظ مالی هم حاضرم از حقوق خودم، یه کمکی به شما بکنم، ولی راستش رو بخواید، نمیخوام پسری مثل شما رو از دست بدم. من با خانواده هم صحبت کردم و هماهنگ هستند.
🎊 الحمداللّه دختر من ۱۴ سالگی ازدواج کرده... تا به امروز، حتی یکبار هم نگفتم، کاش دو سال دیرتر این ازدواج انجام میشد. الحمداللّه هم خودش تونسته عاقلانه با این موضوع برخورد کنه، هم خدا رو شکر، انتخابی که همسرم کرده بود، مناسب و شایسته بود. و تا به امروز هم واقعا خیلی راضی هستیم.
📌 دخترم الان یه وقتایی که در فراق پدرش گریه میکنه، میگه، بابا دستت درد نکنه، واقعا عاقبت به خیری منو میخواستی...
#ازدواج_در_وقت_نیاز
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @shahidabad313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬دخـتر شـهید:مـن نمیـگم شـهادت بـده..ولی مـن الان تو سـنی نبـودم کـه بـی بـابـا بـشـم😭😭😔😔
#عشق_قیمت_نداره
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @shahidabad313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا 🌺🍃
از بچگی یک خصوصیت اخلاقیای که داشت، #حجب و #حیا و #غیرت بود. وقتی هنوز مدرسه نمیرفت، او را در کلاس ژیمناستیک ثبتنام کردیم، روز اول که رفت، گفت «دیگر نمی روم،» «لباسهایشان بد است، من دوست ندارم.»
عباس طوری زندگی کرد که تا روز شهادت به مادر و پدرش #دروغ نگفت. در کل اهل دروغ گفتن نبود، یعنی همانطور که ظاهر بسیار زیبایی داشت، #زیبایی_باطنش هزار برابر بود و باطن بسیار خوبی داشت.
#شهید_عباس_آسمیه
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @shahidabad313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
در مدرسه عشق
تو کلاس شهادت
پای درس شهدا
موضوع: حق الناس
معلم: سردار شهید ابوالفضل روشنک
ابوالفضل در مرغداری به برادرش کمک میکرد. چند کارگر دیگر هم در مرغداری بودند که بعضی وقتها برای رفع گرسنگی جوجهای را میگرفتند، کباب میکردند و میخوردند.
اما ابوالفضل هیچگاه این کار را انجام نمیداد و برای خوردن ناهار یا شام میآمد خانه. گاهی اتفاق میافتاد که دیر برمیگشت و خیلی گرسنه بود، میگفتم: «تو هم مثل بقیه یه جوجهرو کباب کن و بخور، مرغداری که مال برادرانت هست.»
ناراحت میشد و میگفت: «گرچه مرغداری مال برادرانم باشه، این کارِ درستی نیست.»
رفتارش نشان میداد که چهقدر به حقالناس اهمیت میدهد.
📘 راوی: مریم بیات ترک، مادر شهید
کجایید ای شهیدان خدایی
کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا
شادی روحش #صلوات
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @shahidabad313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨⚘✨⚘✨⚘﷽⚘✨⚘✨⚘✨
باز پنجشنبه و یاد شهدا با ذکر صلواتـــ
پنجشنبه ها
برای من یک روز مثل تمام روزهاست ؛
ولی برای او
یک قرار است
و یک دل تنگ 😔
و بوسه ای که هر هفته مینشاند ،
بجای گونه ی پسر ،
به روی سنگ سرد ...
😔😔😭
⚜بر دامن مادر شهیدان صلوات⚜
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👆سبک و کوچک شمردن گناه
👆پیامبر صلی الله علیه والله:همانا مومن گناه خود را چونان تخته سنگی بزرگ می بیند که می ترسد به روی او بیفتد و کافر گناه خویش را مانند مگسی می بیند که از جلوی بینی اش رد شود.
📚امالی طوسی
👆امام علی علیه السلام :بزرگترین گناه نزد خدای سبحان، گناهی است که درچشم گنهکار کوچک شمرده شود.
📚غررالحکم 3141
امام باقر علیه السلام :مصیبتی همچون کوچک شمردن گناهت و رضایت دادن به وضعیت موجودت نیست.
📚تحف العقول 286
☘امام رضاعلیه السلام :گناهان صغیره راهی به سوی گناهان کبیره اند و کسی که در برابر خدا ازگناه کم ترس نداشته باشد،درگناه زیاد نیز از او ترسی ندارد.
📚البحار :55/353/73
#پند و نصیحت
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💕خـاطـرات شــهــدا💕
🛣 کنار خیابون مشغول صحبت با ابراهیم بودم که یهو دیدم صورتش سرخ شد...
چشمش خورده بود به زن بد حجاب با دلخوری رویش رو بر گردوند و گفت:
☄غیرت شوهرش کجا رفته؟ غیرت پدرش کجا رفته؟ غیرت برادرش کجا رفته؟
بعد رو کرد به آسمان و با حالی پریشان گفت:
🔰خدایا شاهد باش که ما حاضر نیستیم چنین صحنه های خلاف دینی رو در مملکت ببینیم...
نکنه به خاطر اینها به ما هم غضب کنی...
#شهید_ابراهیم_هادی
◀️شهید ابراهیم امیر عباسی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍ حضرت فاطمه(سلام الله علیها):
اگر به آنچه تو را به آن فرمان مىدهيم؛
عمل كنى و از آنچه برحذرداريم دورى كنى؛
از شيعيان مايى و الاّ هرگز !!!
📚بحار الأنوار،ج۶۸، ص۱۵۵
✨ شهادت بانوی دو عالم
حضرت زهرا(س) تسلیت باد✨
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
در مدرسه عشق
تو کلاس شهادت
پای درس شهدا
موضوع: قول و قرار
معلم مربوطه: شهید چمران
مادرم توی خواستگاری شرط ڪرد ڪه دخترم ، صبحها باید شیر و قهوه جلوش بذاری و ...
خلاصہ زندگی با این دختر سختہ ؛
اما مصطفی همیشہ با اینڪه قهوه نمیخورد برایم قهوه درست میڪرد .
میگفتم : «واسہ چی این ڪارو می ڪنی؟...». میگفت : «من بہ مادرت قول دادم ڪه این ڪارها رو انجام بدم .»
محبتهاش رو ڪه میدیدم احساس میڪردم رنگ خدایی بہ زندگیمون داده
✍ : افلاڪیان ، ج۴ ، ص۷
روحش شاد و یادش گرامی باد به برکت صلوات
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطرهازشهیدجوادمحمدی
وقتی ایام #فاطمیه میرسید جواد حال و هوای خاصی پیدا میکرد ؛😔
روضه خواندن که شروع می شد🎤 صدای گریه و هق هق جواد در بین بچه های هیئت بلند تر بود ، از گریه های جواد ما هم حال پیدا میکردیم ...
جواد رو یه جمله خیلی حساس بود
وقتی روضه خوان ناله میزد
الهی بشکنه دست مغیره ؛ میان کوچه ها بی مادرم کرد 😭😭😭
جواد دیگه تاب نداشت و به سر و صورت خود میزد ...
آخه جواد خیلی مادری بود 😔
آخرش هم نشان از مادرش زهرا(س)گرفت ...
#ما_بچههای_مادر_پهلو_شکستهایم
#شهیدجوادمحمدی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊