روایتگری شهدا
🕊🕊غریبه ای آشنا
🕊داستان معروف ترین عکس شهید
همه ما با این عکس خیلی خوب آشنائیم.
هر جا نامی از شهید و شهادت باشد ، حتما این عکس زیبایی که تمام و کمال از مظلومیت خون شهدا و مفهوم عمیق شهادت سخن آشکار می گوید ، را دیده ایم و دلمان عجیب برای غربت شهدا می گیرد.
🍃شهید امیر حاج امینی…
بیسیم چی لشگر ۲۷ محمد رسول الله… .
از مظلومیتش همین که هیچ مطلبی را در مورد زندگی نامه اش و یا وصیت نامه اش نمی یابی… .
ولی تاریخ شهادتش ۱۰ اسفند ماه ۱۳۶۵ و محل شهادتش کربلای شلمچه بوده است.
معرفی شهید
خستگی نداشت. می گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدین، بعدی ادامه بده… اینقدر بدن آماده ای داشت که تو جبهه گذاشتنش بیسیم چی. بیسیم چی (شهید) پور احمد…
🍃اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه.
هر کار می کرد، برا خدا می کرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسی خبردار می شه یا نه! عجیب نسبت به بچه های یتیم هم حساس بود، کمک به یتیمان هیچوقت فراموشش نمی شد…
🍃یه بار که تو منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: “نکنه فکر کنین که فلانی ما رو آموزش می ده، من خاک پاهای شماهام. من خیلی کوچیکتر از شماهام… اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم….”
🍃ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه. همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف پوتین بچه ها و خاکش رو می مالید رو پیشانیش…. می گفت: من خاک پای شماهام ...
به گفته برادرش:
🍃بعد شهادتش یه نامه به دستمون رسید که چند روز قبل از شهادتش نوشته بود، اولش اینطور شروع می شد: “از اینکه به این فیض عظیم الهی نایل شدم، خدا را بسیار شکر گذارم…..”
دفعه آخری موقعی بود که بچه ها یک به یک جلو می رفتن و بر می گشتن. یه بار دیدیم امیر بلند شد که بره تو خط. یکی بهش گفت: حاجی! الان نوبت منه… ولی امیر گفت: نه! حرف نباشه، این دفعه من می رم…..
همین دفعه بود که با خوردن یه خمپاره شهید شد.
احسان رجبی، عکاس این صحنه اینطور تعریف می کنه:
🍃بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برا سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. ۱۰ ، ۲۰ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم.
🍃 دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تو حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد….
هیچ وقت فکر نمی کردم که عکسی که می گیرم به این اندازه مشهور شود. خوشحالم از این که این عکس آرامش خاطری است برای همه خانواده های شهدا. آنها که عکس و تصویری از شهادت فرزندانشان ندارند و نمی دانند چه حالی داشته وقی به شهادت رسیده است. وقتی خانواده های شهدا آرامش و زیبایی شهید حاج امینی را می بینند قطعاً تسلی پیدا می کند.
🍃گفته می شود تا کنون هشتصد هزار نسخه از این عکس چاپ شده است اما من نمی دانم، الان مادر این شهید کجاست؟ شنیده ام از تهران کوچ کرده است. پدر شهید، فوت کرده و مادرش در یکی از روستاهای ساوه به سر می برد. نمی دانم آیا کسی به مادر او سر می زند یا نه؟
🍃دوست دارم یک روز با دوربین سراغ این مادر بروم، مادری که فرزندش، با آرامشی ملکوتی، آنچنان زیبا به شهادت رسیده و با تصویرش خیلی ها اگر خودمانی بخواهم بگویم؛ صفا می کنند.
#شهید_امیرحاج_امینی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🍃دیگه خیالم راحته!
💠هر سال از طرف جهاد تعدادی ماشین قسطی به نیروهای جهاد میدادن. تعداد زیادی ثبتنام میکردن و قرعهکشی معلوم میکرد که ماشینها قسمت چه کسانی میشه. سال شصت و دو بود که اسم ما تو قرعهکشی دراومد و یه پیکان قسطی بهمون دادن. هر ماه مقداری از پولش رو میدادیم تا بالاخره ماشین مال خودمون شد. یادم نمیره روزی که آخرین قسط ماشین رو پرداخت کرد با خوشحالی اومد خونه و گفت: "عطیه، فردا دیگه خیالم راحته که ماشین بیتالمال زیر پام نیست!"
#شهید_سید_محمد_تقی_رضوی
📚یادگاران17، ص82
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#شهیدی_که_هنگام_مرگ
#به_اماممعصوم_سلام_داد❗️
🌺فرازی از وصیتنامه شهید
والامقام حسینعلی صالحی:
❣اگر جنازه من دست راست آن
❣روے سینہ بود منظورش این
❣است ڪہ من امام حسین(ع)
❣یا امام زمان(عج) را دیده ام
❣و سلام هم ڪردم ڪہ آرزوی
❣بنده برآورده شده است...!
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🏵 الگوی نماز 🏵
⚪️ حتی یک بار دیده نشد پدرم به ما در امر عبادات دستور بدهند و مثلاً بگویند پاشو برو نمازت را بخوان ولی رفتار خودشان که همیشه اول وقت وضو می گرفتند و نماز می خواندند. او الگوی رفتار ما شده بود.
⚪️ البته اگر گاهی می دیدند نمازمان را دیر می خوانیم تذکر می دادند ولی با لفظ چرا نخواندی؟ و... همراه نبود.
📚 سیره شهید دکتر بهشتی، ص80
#نماز_شهیدان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطرات_شهدا 💕
🌷🍀🌷🍀🌷🍀
❄حمید به این چیزها خیلی #حساس بود.
به من میگفت« فاطمه ! این چیه که #زنها میپوشند ؟ »
میگفتم « #مقنعه را میگویی ؟ »
⭐میگفت : « نمیدانم اسمش چیه .
فقط میدانم هر چی که هست برای تو که بچه #بغل میگیری و
روسری و چادر سرت میکنی #بهتر از روسریست .😍
دوست دارم یکی از همینها بخری سرت کنی #راحتتر باشی . »
🌼گفتم « من #راحت باشم یا تو #خیالت راحت باشد ؟
#خندید گفت « هر دوش »😂
🍃از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر #هرگز از خودم جداش نکردم ،
تا یادش باشم ، تا یادم نرود او کی بوده ، #کجا رفته ، چطور رفته ، به کجا رسیده..
#شهیدحمیدباکری ❤
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#شهدای_علم_و_اخلاق
#القصه...
🍃امرار معاش همراه با ایمان!
✍دانشجو بودیم و مخارج تحصیل و امرار معاش، اقتضا میکرد که همزمان با تحصیل، کسب درآمد هم داشته باشیم. مجید تدریس خصوصی برای دانشآموزان دبیرستانی رو انتخاب کرده بود. اما تدریسش خیلی دوام نیاورد و بعد از یه مدت رهاش کرد.
گفتم: "چرا دیگه تدریس نمیکنی؟" گفت: "بعضی از خانوادهها آداب شرعی رو رعایت نمیکنن." بعد ادامه داد:
"آخرین روزی که برای تدریس رفتم، مادرِ یکی از دانشآموزهایی که بهش درس میدادم، بد حجاب بود. چند لحظه پشت در ایستادم تا خودشو بپوشونه، اما دیدم خیلی بیتفاوته. خیلی ناراحت شدم و گفتم: لااقل یه چادر بیارید من خودمو بپوشونم! اینو گفتم و از همونجا برگشتم."
#شهید_دکتر_مجید_شهریاری
📚شهید علم، ص10
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✅ شهیدی که امام خمینی دلتنگش شده بود...
💐عهد کرده بود تا وقتی که دشمن توی خاکِ ایران حضور داره، برنگرده تهران.
👌نه مجلس میرفت، نه شورایِ عالیِ دفاع...
یک روز آقا سید احمد خمینی تماس گرفتند و گفتند: به دکتر چمران بگین بیاد تهران...
بهشون گفتم:
دکتر عهد کرده تا دشمن توی ایران حضور داره، نیاد تهران...
آقا سید احمد گفتند:
👌به دکتر بگید امام دلتنگشون شدند و گفتند که آقا مصطفی بیاد می خواهم ایشان رو ببینم...
وقتی به دکتر چمران گفتم امام خمینی میخواهد شما را ببیند، گفت:
❤️چشم! همین فردا می روم...
🌺خاطره ای از زندگی سردار شهید دکتر مصطفی چمران
📚منبع: یادگاران۱ «کتاب شهید چمران» صفحه ۹۲
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹
#متن_کوتاه #تلنگر #تربیتی #همراه_با_علما #همراه_با_شهدا #حزب_الله #سیاسی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📖 #خاطرات_شهدا
برا انجام ڪاری از خونہ رفت بیرون ؛
شب دیدم با پای برهنہ و بدون ڪاپشن برگشت . با نگرانی ازش پرسیدم : اتفاقی افتاده ؟
گفت : نہ پدر جان !
« توی راه یہ جوون دیدم می خواست بره سربازی و وضع مناسبی نداشت ،
منم ڪفش و ڪاپشنم رو بهش دادم .»
#شهید_علی_اکبر_درگزینی
✍ : ڪتاب لحظہ های بی عبور ، ص۵۸
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا 🌺🍃
وقتی که کار اشتباهی انجام میداد، مادر از دستش عصبانی میشد و با تندی با او برخورد میکرد، حسین سرش را پایین میانداخت و به حرفهای مادر گوش میکرد.
اهل سادگی بود و از تجملات بیزار، از اول زندگی این خصلت، در او خوش میدرخشید.
شهید زین الدین ، خیلی کم در مقر می ماند.شناسایی ها را خودش شخصاً انجام می داد و معبرها را چک می کرد.همیشه می گفت:« وقتی گردانی را می خواهم به معبر بفرستم ، اول باید از آن مطمئن شوم » . اگر می دید معبر خطرناکی است ، اجازه عبور گردان را نمی داد . ما همیشه بیشترین و برجسته ترین نیروها را در تخریب داشتیم و فرماندهی مثل شهید زین الدین ، که معبرها را خودش چک می کرد.
#شهید_مصطفی_زینالدین
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌹 شهیدی ڪه در وصیتنامهاش از دیدار امام زمان (عجل الله تعالی الفرجہ الشریف) خبر داد ...
✍ فرازی از وصیت نامہ شهید « مجد » :
بگذارید بعد از مرگم بدانند ڪه همانطور ڪه اساتید بزرگمان می گفتند «نوڪر محال است صاحبش را نبیند من نیز صاحبم را ، محبوبم را دیدار ڪردم .»
اما افسوس ڪه تا این لحظہ ڪه این وصیت را مینویسم ، دیدار مجدد او نصیبم نگشت .
بدانید ڪه امام زمانمان حی و حاضر است و او پشتیبان همه شیعیان می باشد . از یاد او غافل نگردید .
دیگر در این مورد گریہ مجالم نمی دهد بیشتر بنویسم و تا این زمان دیدار او را برای هیچڪس نگفتم مبادا ڪه ریا شود و فقط میگویم ڪه از آن دیدار بہ بعد چون دیگر تا این لحظہ او را ندیده ام تمام جگرم سوختہ است .
#شهید_مصطفی_ابراهیمی_مجد
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📖 #خاطرات_شهدا 🌷
داستان زیبای دو رفیق ♥️
دو شهید .... ♥️
همہ جا معروف شده بودن بہ باهم بودن ؛
تو جبهه حتی اگہ از هم جدا شونم میڪردن آخرش ناخواستہ و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم ...!
خبر شهادت علی رو ڪه اوردن ، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت : بچم
اول همه فڪر میڪردن علی رو هم مثل بچش میدونہ بہ خاطر همین داره اینجوری گریہ میڪنہ .
بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی ، تو هنوز زانوهات محڪمہ ، تو باید ننہ علی رو دلداری بدی .
همونجوری ڪه های های اشڪ می ریخت گفت :
زانوهای محڪمم ڪجا بود ؟
اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محالہ از هم جدا بشن .
🔹 عهد بستن آخہ مادر ...
عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....!
مأمور سپاهی ڪه خبر اورده بود ڪنار دیوار مونده بود و بہ اسمی ڪه روی پاڪت بعدی نوشتہ شده بود خیره مونده بود ....
نوشتہ بود #شهید_سید_محمد_رجبی ...! 🌷
✍ پ.ن : خدایا بہ حق شهدا ... دلم یہ رفیق خدایی میخواد.♥️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#شهدای علم و اخلاق
#القصه
هواپیماهای فرانسوی✈️
طبق گزارشها، عراق پنج فروند هواپیمای پیشرفتهی فرانسوی رو تحویل گرفته بود و پیش بینیِ کارشناسان، شکستِ قطعی ایران در آیندهای نزدیک بود.
فرماندههای #سپاه دست به کار شدند و طرحهای پیشنهادی برای مقابله با این نوع هواپیما رو بررسی کردند.
از بینِ همهی طرحها، طرح ساده و کم هزینهی «حسین قاسمی» انتخاب شد.
طبق طرح، یه سری سازههای فلزی ساخته و اطراف شناورها و کشتیهای ایرانی رها شد. اولین هواپیمای فرانسوی اومد، کشتی ایرانی رو نشونه گرفت و موشک فوق پیشرفتهی اگزوسه* رو شلیک کرد، اما در عین ناباوری به یکی از همین سازههای شناور خورد و عراقیها رو ناکام گذاشت.
موشکهای بعدی هم سرنوشتی بهتر از موشک اول نداشتند و رویای شیرین پیروزی رو به کابوسی تلخ تبدیل کردند.
شدت ناکامیها اونقدر زیاد بود که هواپیماهای فرانسوی توان تحمل ناکامیها رو نیاوردند و صحنهی جنگ خلیج فارس رو ترک کردند.
* موشک اگزوسه(به فرانسویexocet)، موشکی هوا به سطح و ضد کشتی، ساخت فرانسه است که به همراه هواپیماهای میراژ به عراق تحویل شده بود.
#شهید_حسین_قاسمی
🍃سایت ساجد
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍اگر شهید شدم، به مادرم تبریک بگویید
💠در کلاس ما علی و تعداد کمی از بچهها نماز خواندن بلد بودند؛ معلم روستا مأموریت یاد دادن نماز را به علی داد. علی در کمتر از چند روز همه را مسجدی کرد.
💠بخشی از وصیت این نوجوانِ مدرسهای را با هم بخوانیم:
🕊«چقدر شهادت در راه خدا زیباست، مانند گل خوشبوست! من در این سرزمین، اینقدر با دشمن میجنگم تا پیروزی و موفقیت نصیبم گردد و یا به درجه رفیع شهادت نائل گردم. اگر لیاقت داشته باشم که در راه اسلام و قرآن شهید بشوم، به مادرم تبریک بگویید، چون به مهمانی خدا رفتهام. راستی که مرگ در راه خدا چه خوب و خواستنی است.»
#شهید_15_ساله_علی_مؤمنی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه...
#شهدای علم و اخلاق
🔰شناسایی با موتور!
♻️چند نفر از قهرمانهای موتورسواری کشور رو آورده بود جنوب.
یه مدرسه هم در اختیارشون گذاشته بود به عنوان پایگاه. تیپ و قیافه و رفتارشون به بچههای جبهه نمیخورد.
♻️از همه بدتر اینکه، رسیده و نرسیده گفته بودند: "برامون کیسه خواب آمریکایی تهیه کنید!"
♻️بچهها کفری شده بودند و به دکتر میگفتند: "اینا دیگه کیاند برداشتی آوردی؟!"
دکتر هم مثل همیشه آروم جواب میداد:
"این باب شهادت فرصتیه که شاید بعدها از بین بره. بذارید اینها هم از این فرصت استفاده کنند."
♻️از رفتارشون که بگذریم واقعاً قهرمان بودند. مهمترین و خطرناکترین شناساییها و شبیخونها رو همین موتورسوارها انجام میدادند. طوری که بعد از اون، شناسایی با موتور توی جبهه باب شد.
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
📚مرگ از من فرار می کند، ص 54
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطرات_شهدا
#طنز_جبهه
🌰آجیل مخصوص🌰
#شوخ طبعی اش باز گل کرده بود.
همه ی بچه ها دنبالش می دویدند
و اصرار که به ما هم آجیل بده؛
اما او سریع دست تو دهانش می کرد
و می گفت
نمی دم که نمی دم.😋😜
آخر یکی از بچه ها پتویی آورد
و روی سرش انداخت
و بچه ها شروع کردند به زدن.
حالا نزدن کی بزن
آجیل می خوری؟ بگیر، 😠
تنها می خوری؟ بگیر.😠
و بالاخره در این گیر و دار
یکی از بچه ها در آرزوی رسیدن به آجیل
دست توی جیبش کرد
اما آجیل مخصوص چیزی جز
نان خشک ریز شده نبود.
همگی سر کار بودیم. 😂
📋 منبع: مجله جاودانه ها، شماره مجله:49
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
﷽؛
✨ نظافت برای عبادت #شهید_صیاد_شیرازی ✨
🌸 زمستان بود. توی راه کرمانشاه، بچه بغلش بود. زد و لباسش را نجس کرد. رسیدیم به یک قهوه خانه ی بین راهی. گفت: نگه دار.
پیاده شد. همه پیاده شدیم.
🌸 از قهوه چی سراغ آب گرم را گرفت. فکر کرد برای چای می خواهیم. گفت: داریم. بعد که فهمید می خواهد خودش را آب بکشد، گفت: نه، نداریم. این جا حموم نداریم که.
🌸 صیاد دست بردار نبود. بالاخره هر طور بود، خودش را آب کشید و لباسش را عوض کرد که پاک باشد، که #نماز_اول_وقت را از دست ندهد.
📚 یادگاران، جلد 11، ص 78
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
⭕️خوابی که مادربزرگ شهید جهاد مغنیه دید.
دو هفته بعد از شهادت جهاد، خواب دیدم آمده پیشم، مثل زمانی که هنوز زنده بود و به من سر میزد و میآمد پیشم. گفتم: جهاد، عزیز دلم، چرا اینقدر دیر آمدی؟ خیلی منتظرت بودم. جهاد گفت: بازرسیها طول کشید، برای همین دیر آمدم. در عالم خواب یادم نبود شهید شده، فکر کردم بازرسی های سوریه را می گوید. گفتم: مگر تو از بازرسی رد می شوی؟
گفت: آره، بیشتر از همه سر بازرسی نماز ایستادم. با تعجب گفتم بازرسی چی؟ گفت: بازرسی نماز. و ادامه داد، بیشتر از همه چیز از #نماز صبح سؤال می شود. نماز صبح. تازه یادم آمد جهادم شهید شده. پرسیدم: حساب قبر چی؟ گفت: شهدا حساب قبر ندارند. حسابی در کار نیست. ما هم الان کارمان تمام شد و راه افتادیم...
#شهید_جهاد_مغنیه
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir