eitaa logo
روایتگری شهدا
22.9هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اگر مدافعان حرم نبودند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایتی حقیقی از تواضع در برابر نیروها و استفاده از جیره غذایی معمولی پایگاه ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🕊️ای شــھید.... دسٺی بــرآر؛ نفس ما را هم تخریب کن! تا مــعبرِ آســــمان✨ به روےِ ما هم بــاز شود... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
صبحانه‌ای که به خلبانها می‌دادم، کره، مربا و پنیر بود. شهید کشوری مرا صدا زد و گفت: شما در یک منطقه جنگی در مهمانسرا کار می‌کنید. پس باید بدانید مملکت ما در حال جنگ است. و در تحریم اقتصادی به سر می‌برد، شما نباید، کره، مربا و پنیر را با‌هم به ما بدهید. باید یک روز به ما کره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید. 🌹شهید امیر سرتیپ خلبان احمد کشوری ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | سبک زندگی شهدا 🔻 توي يکي از مأموريت هاي شناسايي اش در کردستان، يکي از نیروهای ضد انقلاب را اسير کرده بود. چند ساعت که راه مي آيند، هوا تاريک مي شود. تا مقر نيروهاي خودي فاصله زياد بوده است. ابراهيم جاي امني را پيدا مي کند. تصميم مي گيرد شب را آن جا استراحت کند و صبح دوباره بزند به راه. دست و پاي آن اسير را مي بندد و مي خوابد. نيمه هاي شب از خواب بلند مي شود. وضو مي گيرد و مشغول خواندن نماز شب مي شود. صبح آن اسير، مي گويد: «حال و هواي ديشبت، و آن گريه هاي سر نمازت، من را زير و رو کرد؛ راستش را بخواهي، من اصلاً فکر نمي کردم، شماها اين قدر روح لطيفي داشته باشيد.» چند روز بعد، آن اسير پيش بروجردي توبه کرده بود؛ همان روز هم رفته بود جزء نیروهای مردمی. 🌷 شهید ابراهیم امیرعباسی ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🔻شهیددکترمصطفی چمران: راستی عبادت چیست؟! احساسی که در آن تمام ذرات وجود به ارتعاش در آید، جسم می‌ سوزد، قلب می ‌جوشد، اشک فرو می ‌ریزد، روح به پرواز در می آید و جز خدا نمی ‌بیند و جز خدا نمی خواهد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🔻شهید‌عباس‌دانشگر: آخر من کجا و شهدا کجا، خجالت می‌کشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم، من ریزه‌خوار سفره‌ی آنان هم نیستم. شهید شهادت را به چنگ می‌آورد، راه درازی را طی می‌کند تا به آن مقام می رسد اما من چه؟! سیاهیِ گناه چهره‌ام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده. حرکت جوهره‌ی اصلی انسان است و گناه زنجیر. من سکون را دوست ندارم، عادت به سک‍ـون بـلای بزرگ پیروان حق است. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 📍مثل‌ حر بشویم... 🔻شب عاشوراهمه بچه‌ها رو جمع کرد و گفت حر وقتی توبه کرد امام بخشیدش و به جمع خودشون راهش داد بیایید امشب ما هم حر امام حسین بشیم، بعد گفت پوتین هاتون رو در بیارید بند پوتینش را گره زد و توش خاک ریخت و انداخت روی گردنش و پیاده توی بیابان شروع به عزاداری کرد.آن شب احمد زمزمه های داشت که تا آن موقع ندیده بودیم.... 📕 خط عاشقی ، ج۱ 🌷شهید احمد پلارک🌷 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم:دفاع مقدس 🔸صفحه:۶۳ 🔻قسمت پنجاه وسوم: مرخصی ✍سال ها در لشکر ثارالله کنار هم بودیم و‌کاملا یکدیگر را میشناختیم. چند روز پیش از عملیات کربلای پنج به پیرمردی که پنج دختر داشت گفتم: « اگه دوست دارین میتونید برید مرخصی.» در حقیقت میخواستم با رفتن به مرخصی خطری برایش پیش نیاید. هنگامی که ساک در دست جبهه را ترک میکرد، به طور اتفاقی با حاج قاسم روبرو شد که گفت: «به مقرّتون برگردید ، نباید مرخصی برید.» چند ساعت بعد حاجی من را دید و علت را جویا شد. گفتم: « میخواستم با رفتن ایشون نیروی جوونی رو‌ جایگزین کنم.» پاسخ داد: « ماجرا اینگونه که شما میگید نبوده. شما میخواستید از شهید شدن اون پیرمرد جلوگیری کنین و با خودتون گفتین او پنج تا دختر داره، نکنه شهید بشه. اما بدونید که اگر قرار باشه این مرد شهید بشه، نمیشه جلوی اونو گرفت. خدایی که ایشون رو آفریده، مقدّرات زندگیشو فراهم کرده.» آن پیرمرد در چند عملیات شرکت کرد و حتی کوچکترین خراشی برنداشت و هم اکنون نیز در قید حیات است. 🗣️ سردار حمید عسکری،نشریه اطلاعات ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت بیست و دوم:خداحافظی با وطن 🔰هنوز داشتم از سرما می لرزیدم. پرسید می ترسی؟ گفتم نه سردمه. تو آب بودم بدنم یخ زده. یه پتو رو دوشم انداخت و محکم منو چند دقیقه بغل کرد تا کم کم بدنم گرم شد و لرزش بدنم تموم شد. 🔰پرسید چیزی میخوای؟ روم نشد بگم گشنمه. فقط گفتم سه روزه آب نخوردم، تشنمه. یه قمقمه آب اورد وقتی داشتم می خوردم انگار تو عمرم آبی به این گوارایی نخورده بودم. بعدش بدون اینکه چیزی بپرسه مقداری نان اورد و یه کنسرو غذای بادمجان برام باز کرد و منم مقداری خوردم و ازش تشکر کردم. 🔰می گفت ما دو ملت مسلمان و برادر هستیم از جنگ ناراحت بود. شاید خیالش راحت بود که بقیه کوردی نمی دونن خیلی راحت حرف می زد. راستشو بخواید مقداری تو شک و شبهه افتاده بودم. اون همه تبلیغات ایران که عراق با اسرا اینجوری رفتار می کنن و شکنجه میدن کجا و این رفتاری که با من می شد کجا؟ کجای اینا به خونخوار و جنایتکار می خوره؟ 🔰رفتاری که تو اون نیم ساعت با من شد بالاترین جلوه بود. شاید اگه موفق میشدم و برمیگشتم تو بیمارستانای ایران بهتر از این امکان نداشت با من رفتار بشه. اینکه یه دشمن پتو بیاره و منو بغل کنه تا گرم بشم خیلی متفاوت بود از اون تصوری که از ارتش عراق داشتم که به صغیر و کبیر رحم نمی کنه و اُسرا رو تا سر حد مرگ شکنجه میکنه! ما همه ی ارتش عراق رو جنایتکار و بعثی می دونستیم ولی واقعیت اینجور نبود بین اونا کم و بیش افراد خوبی هم وجود داشت. 🔰همه ی این رفتارا تردید منو بیشتر می کرد و به جای اسارت و عواقب اون فکر و ذهنم شده بود همین مسئله و با خودم وَر میرفتم که قضیه چیه؟ تا اینجای کار چیزی جز محبت و انسانیت از عراقیا ندیدم. حدودا نیم ساعتی گذشت و یکی اومد داخل سنگر و چیزی به اون سربازِ کورد گفت. اونم اومد گفت که یه وسیله آماده س تو رو پشت خط منتقل کنه. گفت هر چه زودتر از اینجا بری بهتره. چونکه هر آن احتمال داره به علت آتشباری ایران اینجا کشته بشی، ولی نگرانی تو چهره اش موج میزد و ظاهراً می دونست چی در انتظارمه . 🔰وقتی مسائل بعدی پیش اومد و رفتارای وحشیانه بعثیا  رو در ادامه دیدم ، تازه فهمیدم اون بنده خدا چرا اون همه نگران بوده. می دونست پشتِ خط چه رفتاری با اسرا میشه. بعنوان آخرین خدمت زیر کتفمو گرفت و تا نزدیکی یه نفربر که آماده برگشتن به پشت جبهه بود، همراهی کرد و با من خداحافظی کرد و رفت سرِ پُستش... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🔻شهید محمد اسلامی نسب: به آزادی خواهان بگویید علاج بیرون کردن دشمن از خانه فقط اسلحه گرم و خون است،نه بر سر میز مذاکره نشستن و خود را برای ابد به دشمنان اسلام و انسانیت فروختن... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
❤️حضرت آقا، سینه‌شان از آن بمبی که در ششم تیرماه ۱۳۶۰ در مسجد ابوذر تهران منفجر شد، احتیاج به رطوبت و هوای مرطوب دارد. دست راست هم لمس است... ♦️سفر چین، در خدمت آقا بودم. دکترهای طب سوزنی چین به آقا گفتند در عرض یک هفته دست شما را راه می‌اندازیم. آقا فرمودند: در ایران معلولین مثل من زیاد هستند. اگر همه آن‌ها آمدند، من هم می‌آیم. (امیر علی‌اصغر مطلق) ⭐منبع : چند خاطره از زندگی شخصی رهبرمعظم انقلاب ، تابناک ،۷ تیر ۱۳۸۹ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃زمین جای تو نبود تو آسمان نشین بودی 🌱اما فراموش نکن عده ای در زمین چشم یاری از آسمان دارن ... 💔 🕊️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💌 🌹‌شهـــید حسین اجاقی: میزی که شما پشت آن نشسته‌اید بر دریایی از خون شهدا استوار است و شما مسئولیت سنگینی بر عهده دارید! یا حسینی باشید یا زینبی در غیر اینصورت یزیدی هستید. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🔻شهیده زینب کمایی: خدایا نگذار نقاب نفاق و بیطرفی بر چهره‌مان افتد و در این هنگامه جنگ حسین را تنها گذاریم. اینها از یزدید بدترند و جایگاهشان اسفل السافلین است و بس ... «ماذا وجدک من فقدک و ماذا فقد من وجدک» چه یافت آن کسی که تو را گم کرد و چه گم کرد آن کس که تو  را یافت. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔹 دلتنگ امام 🔹 🔷خاطره شنیدنی رهبر معظم انقلاب از اولین دیدارشان با امام پس از واقعه ترور در مراسم تنفیذ شهید رجایی ‌ 🔵«دلم براى امام تنگ شده‌بود. ما، همراه با دكتر «فاضل» و دكتر «ميلانى» اين‌جا آمديم و امام را زيارت كرديم. اوّلين روزى بود كه من عصا دستم گرفتم. ‌آمديم توى اتاق و امام نبودند. من همين‌طور، متحيّر ايستاده بودم كه يك وقت امام وارد شدند و با خنده جلو آمدند. گفتند: «اتّفاقاً من الان به فكر تو بودم. با خودم گفتم همه اين‌جا جمع شده‌اند؛ جاى فلانى خالى است.» ‌خيلى خوشحال شدم و دستشان را بوسيدم. بعد اصرار كردند: «اين‌جا، روى اين صندلى بنشين.» من، نمى‌نشستم. به‌نظرم آن‌قدر اصرار كردند تا من نشستم.» ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم : دفاع مقدس 🔸صفحه:۶۴ 🔻قسمت پنجاه وچهارم: :بسیجی وظیفه شناس ✍درمنطقه ی فاو که بسیارحساس بودوبایدکنترل می شد،یک بسیجی که وظیفه دژبانی ازمقرراداشت،گفته بود: هیچ کس راداخل راه نمی دهی. شب بعد من و اوباخودرویی رفتیم منطقه راببینیم،رسیدیم به این دژبانی وکلاه هایمان راپایین کشیدیم تامارا نشناسد. گفتیم که از طرف حاج قاسم سلیمانی نامه داریم،اجازه ندادکه نداد. کلاهمان راکنارزدیم. تامارادید،اجازه ی عبورداد. این نشانه ی حرف شنوی نیروهاازسرداراز یک طرف ودقت ایشان درمسائل حفاظتی ازطرف دیگر بود. آن شب حاجی از ماشین پیاده شد،مأموردژبانی رابوسیدوازاوتشکرکرد. این مدل رفتاری مختص سردارسلیمانی بود. 🗣مصطفی مؤذن زاده،نشریه اطلاعات ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا