👈#بهشت_در_حوالی
🍂روایاتی عاشقانه از ارادت#سردار_دلها به محضر مادران شهدا(۱)
💢#سفر_حج
✍مکه بود که تماس گرفت تا احوال مادر را بپرسید؛گفتم مادر مشرف شده اند حج،مشخصات کاروان را گرفت و خداحافظی کرد.
🔹مادر که برگشت،تعریف کرد:حاج قاسم کاروان ما را پیدا کرد و آمد پیش مان.یک شب تا صبح من و مادر شهید گرامی را به مسجد الحرام برد؛گفت گوشه ی لباس احرام من را بگیرید و
دنبالم طواف کنید.
🔸بعد هم برایمان قربانی و رمی جمرات کرد.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈#بهشت_در_حوالی
🍂روایاتی عاشقانه از ارادت#سردار_دلها به محضر مادران شهدا(۲)
💢#دعوت_ناهار
✍چون نتوانسته بود حضوری برود،تماس گرفت که احوال پرسی کند.مادر گفت:برای ناهار آبگوشتی که دوست دارید،درست می کنم؛منتظرتان هستم.
🔸گفت:شما باید به پرواز برسید و برگردید تهران.خندید و گفت روی حرف مادر شهید که نمی توانم حرف بزنم؛تازه،آبگوشت های مادر خستگی را از تن بیرون می کند.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈#بهشت_در_حوالی
🍂روایاتی عاشقانه از ارادت#سردار_دلها به محضر مادران شهدا(۳)
💢#منتظر_مادر
✍خبر داد که برای دیدن مادر می آید.اما مادر خانه نبود؛ما هم چیزی نگفتیم.
🔹تا به خانه برسیم،بیست دقیقه طول کشید.این مدت را توی کوچه منتظر ایستاده بود.
🔸پیاده شدم تا در خانه را باز کنم.خودش نشست پشت فرمان و ماشین را آورد داخل حیاط.بعد هم مادر را با ویلچر به داخل اتاق برد.
می خندید و می گفت:می خواهی با کمک به مادر تمام ثواب را خودتان ببرید...
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈#بهشت_در_حوالی
🍂روایاتی عاشقانه از ارادت#سردار_دلها به محضر مادران شهدا(۴)
💢#لقمه_گیری
✍بعد از یادواره،گفت برای پدر و مادر شهید در یک اتاق دیگر سفره بیندازید.خودش هم رفت تا با هم غذا بخورند.
🔸دیدم که نشسته بود بین پدر و مادر شهید و برای شان لقمه می گرفت؛یک لقمه برای مادر،یک لقمه برای پدر، و می گفت من را به عنوان پسر کوچک تان قبول کنید.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈#بهشت_در_حوالی
🍂روایاتی عاشقانه از ارادت#سردار_دلها به محضر مادران شهدا(۵)
💢#صبح_زود
✍شب، از ماموریت بر می گشتند؛گفت:حالا که این جا هستیم،برویم و به مادر شهید سر بزنیم.
🔹وقتی دید چراغ خانه خاموش است،شب را در سپاه شهر ماهان خوابید تا صبح زود خودش را به مادر برساند.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈#بهشت_در_حوالی
🍂روایاتی عاشقانه از ارادت#سردار_دلها به محضر مادران شهدا(۶)
💢#همراهی_مادر
✍مادر شهید را در هواپیما دیده بود.وقت پیاده شدن،با اینکه خیلی عجله داشت،ساک مادر را گرفت و با خودش آورد.
🔹پای مادر درد می کرد.با این حال پله ها را یکی یکی هم پای مادر پایین آمد و تا کنار ماشین همراهی اش کرد.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈#بهشت_در_حوالی
🍂روایاتی عاشقانه از ارادت#سردار_دلها به محضر مادران شهدا(۷)
💢#آخرین_دیدار
✍مادر خواست کنارش بماند و جایی نرود و گفت؛اگر بروی،شاید دیگر من را نبینی.با اینکه کار مهمی داشت،تصمیم گرفت بماند پیش مادرش.ما خواهرها مادر را مجاب کردیم که رضایت بدهد به رفتنش.
🔸وقت خدا حافظی،کف پای مادر را بوسید و رفت همان شد که مادر گفته بود،این آخرین دیدارشان بود.
🔹بعدها خوشحال بود که حسرت بوسیدن کف پای مادر بر دلش نمانده.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈#بهشت_در_حوالی
🍂روایاتی عاشقانه از ارادت#سردار_دلها به محضر مادران شهدا(۸)
💢#دوزانو_نشستن
✍پرسید:شهید دیگری در این روستا مانده که به خانه اش برویم؟گفتیم یک نفر هست اما دیر وقت است و روستا برق ندارد،منطقه هم که امنیت ندارد:صلاح بدانید،برگردیم.
🔹نپذیرفت.رفتیم و قریب به یک ساعت در خانه ی شهید نشستیم.تمام مدت کنار مادر شهید دو زانو نشسته بود و مثل فرزند خودش احوالش را می پرسید.
🔸وقتی مادر شهید اصرار کرد راحت بنشیند،گفت:محضر مادر شهید،محضر خداست و احترام دارد.من دوست دارم دو زانو جلوی مادر بنشینم.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊