eitaa logo
روایتگری شهدا
23هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 🍂روایاتی عاشقانه از ارادت به محضر مادران شهدا(۱) 💢 ✍مکه بود که تماس گرفت تا احوال مادر را بپرسید؛گفتم مادر مشرف شده اند حج،مشخصات کاروان را گرفت و خداحافظی کرد. 🔹مادر که برگشت،تعریف کرد:حاج قاسم کاروان ما را پیدا کرد و آمد پیش مان.یک شب تا صبح من و مادر شهید گرامی را به مسجد الحرام برد؛گفت گوشه ی لباس احرام من را بگیرید و دنبالم طواف کنید. 🔸بعد هم برایمان قربانی و رمی جمرات کرد. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈 🍂روایاتی عاشقانه از ارادت به محضر مادران شهدا(۲) 💢 ✍چون نتوانسته بود حضوری برود،تماس گرفت که احوال پرسی کند.مادر گفت:برای ناهار آبگوشتی که دوست دارید،درست می کنم؛منتظرتان هستم. 🔸گفت:شما باید به پرواز برسید و برگردید تهران.خندید و گفت روی حرف مادر شهید که نمی توانم حرف بزنم؛تازه،آبگوشت های مادر خستگی را از تن بیرون می کند. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈 🍂روایاتی عاشقانه از ارادت به محضر مادران شهدا(۳) 💢 ✍خبر داد که برای دیدن مادر می آید.اما مادر خانه نبود؛ما هم چیزی نگفتیم. 🔹تا به خانه برسیم،بیست دقیقه طول کشید.این مدت را توی کوچه منتظر ایستاده بود. 🔸پیاده شدم تا در خانه را باز کنم.خودش نشست پشت فرمان و ماشین را آورد داخل حیاط.بعد هم مادر را با ویلچر به داخل اتاق برد. می خندید و می گفت:می خواهی با کمک به مادر تمام ثواب را خودتان ببرید... 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈 🍂روایاتی عاشقانه از ارادت به محضر مادران شهدا(۴) 💢 ✍بعد از یادواره،گفت برای پدر و مادر شهید در یک اتاق دیگر سفره بیندازید.خودش هم رفت تا با هم غذا بخورند. 🔸دیدم که نشسته بود بین پدر و مادر شهید و برای شان لقمه می گرفت؛یک لقمه برای مادر،یک لقمه برای پدر، و می گفت من را به عنوان پسر کوچک تان قبول کنید. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈 🍂روایاتی عاشقانه از ارادت به محضر مادران شهدا(۵) 💢 ✍شب، از ماموریت بر می گشتند؛گفت:حالا که این جا هستیم،برویم و به مادر شهید سر بزنیم. 🔹وقتی دید چراغ خانه خاموش است،شب را در سپاه شهر ماهان خوابید تا صبح زود خودش را به مادر برساند. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈 🍂روایاتی عاشقانه از ارادت به محضر مادران شهدا(۶) 💢 ✍مادر شهید را در هواپیما دیده بود.وقت پیاده شدن،با اینکه خیلی عجله داشت،ساک مادر را گرفت و با خودش آورد. 🔹پای مادر درد می کرد.با این حال پله ها را یکی یکی هم پای مادر پایین آمد و تا کنار ماشین همراهی اش کرد. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈 🍂روایاتی عاشقانه از ارادت به محضر مادران شهدا(۷) 💢 ✍مادر خواست کنارش بماند و جایی نرود و گفت؛اگر بروی،شاید دیگر من را نبینی.با اینکه کار مهمی داشت،تصمیم گرفت بماند پیش مادرش.ما خواهرها مادر را مجاب کردیم که رضایت بدهد به رفتنش. 🔸وقت خدا حافظی،کف پای مادر را بوسید و رفت همان شد که مادر گفته بود،این آخرین دیدارشان بود. 🔹بعدها خوشحال بود که حسرت بوسیدن کف پای مادر بر دلش نمانده. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈 🍂روایاتی عاشقانه از ارادت به محضر مادران شهدا(۸) 💢 ✍پرسید:شهید دیگری در این روستا مانده که به خانه اش برویم؟گفتیم یک نفر هست اما دیر وقت است و روستا برق ندارد،منطقه هم که امنیت ندارد:صلاح بدانید،برگردیم. 🔹نپذیرفت.رفتیم و قریب به یک ساعت در خانه ی شهید نشستیم.تمام مدت کنار مادر شهید دو زانو نشسته بود و مثل فرزند خودش احوالش را می پرسید. 🔸وقتی مادر شهید اصرار کرد راحت بنشیند،گفت:محضر مادر شهید،محضر خداست و احترام دارد.من دوست دارم دو زانو جلوی مادر بنشینم. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊