eitaa logo
روایتگری شهدا
23هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ #برگے_از_خاطراٺ 🔴《 #نیمه_شعبان 》 🍃عصر روز نیمه شعبان #ابراهیم وارد مقر شد، همان روز بچه‌ها دور هم جمع شدیم؛ از هر موضوعی صحبت به میان آمد تا این که یکی از ابراهیم پرسید: بهترین فرماندهان در جبهه را چه کسانی می‌دانی و چرا؟! 🍃ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: تو بچه‌های سپاه هیچکس را مثل #محمد_بروجردی نمی‌دانم‌ , محمد کاری کرد که تقریبا هیچ کس فکرش را نمی‌کرد، در #کردستان با وجود آن همه مشکلات توانست گروههای #پیش_مرگ کُرد #مسلمان را راه‌اندازی کند و از این طریق کردستان را آرام کند. 🍃در فرماندهان #ارتش هم هیچکس مثل سرگرد #علی_صیاد_شیرازی نیست، ایشان از بچه‌های #داوطلب ساده‌تر است، آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک جوان #حزب_اللهی و #مؤمن است. 🍃از نیروهای #هوانیروز ، هرچه بگردی بهتر از #سروان_شیرودی پیدا نمی‌کنی، شیرودی در #سرپل_ذهاب با هلی‌کوپتر خودش جلوی چندین #پاتک عراق را گرفت. با این که فرمانده پایگاه هوایی شده آنقدر ساده زندگی می‌کند که تعجب می‌کنید! ... 🍃همان روز صحبت به اینجا رسید که آرزوی خودمان را بگوئیم...؛ هرکسی چیزی گفت، همه منتظر آرزوی ابراهیم بودند. ابراهیم مکثی کرد و گفت: آرزوی من شهادت هست ولی حالا نه! من دوست دارم در #نبرد_با_اسرائیل شهید شوم! #راوی 👈 جمعی از دوستان ❣#شهیــد_ابراهیـــــم_هـــــادی🌷 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍بعد از نماز ظهر بود. کل بچه های گردان دور هم جمع بودند. یکی از مسئولین لشکر آمد و گفت: رفقا، دستشویی اردوگاه خراب شده. چند نفر رو آوردیم برای تعمیر، گفتند: باید دستشویی تخلیه بشه! برای همین چند تا نیروی از جان گذشته می خواهیم. ♻️در جریان مطلب بودم. زیر دستشویی های اردوگاه حالت مخزن داشت. هر وقت پر می شد با ماشین مخصوص تخلیه می کردند. اما این بار دیوارهای کنار دستشویی ریخته بود. امکان تخلیه با ماشین نبود. برای مرمت دیوار باید چاه تخلیه می شد. از طرفی هیچ دستشویی دیگری برای استفاده بچه ها نبود. 💢هرکس چیزی می گفت: یکی می گفت: پیف پیف! چه کارهای از ما می خوان. دیگری می گفت: ما آمدیم بجنگیم، نه اینکه... خلاصه بساط شوخی و خنده بچه ها راه افتاده بود. رفتیم برای ناهار. بعد هم مشغول استراحت شدیم. با خودم گفتم: کسی که برای این کار بشه کار بزرگی کرده. نفس خودش رو شکسته. ♻️چون خیلی ها حاضرند از جانشان بگذرند اما... گفتم: تا بچه ها مشغول استراحت هستند بروم سمت دستشویی ها ببینم چه خبره! وقتی به آنجا رسیدم خیلی تعجب کردم. عده ای از بچه های گردان ما مشغول کار شده بودند. از هیچ چیزی هم باکی نداشتند؛ نجاست بود و کثیفی. اما کار برای خدا این حرفها را ندارد. با تعجب به آنها نگاه کردم. 💢آنها ده نفر بودند. اول آنها محمدرضا تورجی زاده بود، بعد رحمان هاشمی و ... تا غروب مشغول کار بودند. بعد همگی به حمام رفتند. دستشویی های اردوگاه همان روز راه افتاد. بعضی از بچه ها وقتی این ده نفر را دیدند شوخی می کردند. سر به سرشان می گذاشتند. ♻️اما آنها...به دنبال بودند. آنچه که برای آنها مهم بود بود. نمی دانم چرا، ولی من اسامی آنها را نوشتم و نگه داشتم. سه ماه بعد به آن اسامی نگاه کردم. درست بعد از عملیات کربلای ده. نفر اول شهید، نفر دوم شهید، نفر سوم ... تا نفر آخر که شهید تورجی زاده بود؛ به ترتیب یکی پس از دیگری! گویی این کار آنها و این مهر تاییدی بود برای شهادتشان. 📚منبع : هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام، شماره 605 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🦋فتح المبين ص ۱۵۳ ✔جمعي از دوستان شهيد 💚عبور از میدان مین❤️ 🦋...با نزديك شــدن غروب روز اول فروردين، جنب و جوش نيروها بيشتر شد. بعد از نماز، حركت نيروها آغاز شد. 🦋من لحظه اي از ابراهيم جدا نمي شــدم. بالاخره گردان ما هم حركت كرد. اما به دلايلي من و او عقب مانديم! ساعت دو نيمه شب ما هم حركت كرديم. 🍁@shahidabad313 🦋در تاريكي شب به جايي رسيديم كه بچه هاي گردان در ميان دشت نشسته بودند. ابراهيم پرسيد: اينجا چه مي كنيد!؟ شما بايد به خط دشمن بزنيد! 🦋گفتند: دســتور فرمانده اســت. با ابراهيم جلو رفتيم و به فرمانده گفت: چرا بچه ها را در دشــت نگه داشــتيد؟ الان هوا روشــن ميشــه، اينها جان پناه و خاكريز ندارند، كاملا ً هم در تيررس دشمن هستند. 🍁@pmsh313 🦋فرمانده گفت: جلو ما است، اما تخريب چي نداريم. با قرارگاه تماس گرفتيم. تخريب چي در راه است. 🦋ابراهيم گفت: نميشه صبر كرد. بعد رو كرد به بچه ها و گفت: چند نفر از جان گذشته با من بيان تا راه رو باز كنيم!چند نفر از بچه ها به دنبال او دويدند. ابراهيم وارد ميدان مين شــد. 🍁@shahidabad313 🦋پايش را روي زمين مي كشيد و جلو مي رفت! بقيه هم همين طور! هاج و واج ابراهيم را نگاه مي كردم. نََفس در سينه ام حبس شده بود. من در كنار بچه هاي گردان ايستاده بودم و او در. 🦋رنگ از چهره ام پريده بود. هر لحظه منتظر صداي انفجار و شهادت ابراهيم بودم! لحظات به ســختي مي گذشــت. اما آنها به انتهاي مسير رسيدند! شكر خدا در اين مسير مين كار نشده بود. 🦋آن شب پس از عبور از به سنگرهاي دشمن حمله كرديم. مواضع دشمن تصرف شد. اما زياد جلو نرفتيم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛