#خاطرات_شهدا
حاج حسين رزمنده ها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد.
یک شب تانک ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستـور حرکت بوديم.
من نشسته بودم كنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی كه گاه بچهها داشتند.
یک وقت ديدم یک نفر بين تانک ها راه میرود و با سرنشینان ، گفت و گوهای كوتاه میكند.
کنجکاو شدم ببينم كيست !!
مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه مـن نشسته بودم رويش.
همين كه خواستم از جايم تكان بخورم ، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد !
گفت ، به خدا سپردمتون !!
تا صدایش را شنيدم ، نفسم بريد !
گفتم ، حاج حسين؟!
گفت ، هيس ؛ صدات در نياد !
و رفت سراغ تانک بعدی.....
#سردارشهیدحاج_حسین_خرازی
📕 ستارگان خاکی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سیره_شهدا
نیمه های شب ، سنگر به سنگر ، بچهها را بازرسی می کرد تا مبادا پتویی از روی رزمنده ای افتاده باشد و سرما بخورد.....
#سردارشهیدحاج_حسین_خرازی
📕 امام سجاد و شهدا ، ص19
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطرات_شهدا
حاج حسين رزمنده ها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد.
یک شب تانک ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستـور حرکت بوديم.
من نشسته بودم كنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی كه گاه بچهها داشتند.
یک وقت ديدم یک نفر بين تانک ها راه میرود و با سرنشینان ، گفت و گوهای كوتاه میكند.
کنجکاو شدم ببينم كيست !!
مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه مـن نشسته بودم رويش.
همين كه خواستم از جايم تكان بخورم ، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد !
گفت ، به خدا سپردمتون !!
تا صدایش را شنيدم ، نفسم بريد !
گفتم ، حاج حسين؟!
گفت ، هيس ؛ صدات در نياد !
و رفت سراغ تانک بعدی.....
#سردارشهیدحاج_حسین_خرازی
📕 ستارگان خاکی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#تلنگر
وسط عملیات..!
زیر آتش..!
فرقی براش نداشت ؛
هرجا که بود ،
اذان که میشد میگفت :
من میرم ، موقعیت الله...
#سردارشهیدحاج_حسین_خرازی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷