eitaa logo
روایتگری شهدا
23هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
روایتگری شهدا
🍎#عکس_سه_نفره 👈آخرین روزهای دی ماه 1365 بود. #گردان_حمزه که ما در آن بودیم، در #خط_مقدم #ارتفاعات_ق
*🌷: : سه‌شنبه 7 بهمن 1365 عملیات کربلای 5 . مزار: (س) قطعۀ 27 ردیف 88 👈. در این سالها، نه خودم، نه هیچکس با این نخندید. خودم که 33 سال است دارم با دیدن این عکسها می ریزم و می سوزم. شدم از بس بهش کردم و باهاشون حرف زدم. زمان خسته نشد؟! نمی خواهد از گردش بازایستد؟! 👈گرفتن این در یک ثانیه رخ داد. یعنی: 33 سال پیش 12045 روز پیش 289080 ساعت پیش 17344800 دقیقه پیش 1040688000 ثانیه پیش و هر ثانیه اش به اندازه یک ! تازه می فهمم وقتی می گویند: "گذر هر روز در آن ، معادل چندصد سال این دنیاست!" یعنی چه! دی 1398 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
! 🔰اولین روزهای بهمن 1365 بود که گردان حمزه را به اردوگاه کارون بردند. وقتی فهمیدم گردان کناری 🌷 است، سراغ🌷 را گرفتم. 🍀حمید مسئول یکی از گروهان‌ها بود. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. اسم هرکدام از بچه های قدیمی گردان شهادت را که می گفتم، او با لبخندی سخت می گفت: - جاموند ... 🍀هیچ‌وقت او را ندیدم که از🌷 بچه‌ها ناراحت شود یا ضعف و سستی به خود راه بدهد. همیشه در برابر خبر شهادت بچه‌ها می‌گفت: - ما باید دعا کنیم که دوستامون شهید بشن. مگه نمی‌خواییم اونا به آرزو و سعادت‌شون برسند؟ پس خوش به حال‌شون که⚘ شدند. 🍀بعد از مقداری صحبت دربارۀ وضعیت منطقه، دیدم حالش عوض شد، در خودش فرو رفت و با چهره‌ای گرفته گفت: - داداش جون (حمید بچه‌های رزمنده را داداش خطاب می‌کرد. هنگام خداحافظی هم تکیه‌کلامش "غلامتم داداش" بود.) یه چیزی توی☀️ دیدم که خیلی حالم رو گرفت. با تعجب قضیه را جویا شدم. آخر هیچ‌وقت حمید را به آن ناراحتی و پکری ندیده بودم. سرش را پایین انداخت و گفت: 🍀- بعد از اون شبی که بچه‌های گردان حضرت علی‌اصغر لشکر سیدالشهدا زدند به خط عراق و برگشتند عقب، چند تا از بچه‌هاشون که شهید و مجروح بودن، جا موندن. دو سه روز گذشته بود که یک شب از جلوی خاکریز سر و صدایی اومد. بچه‌ها گفتند: "مثل این‌که کسی اون جلوست." از خاکریز رد شدم و رفتم جلو. از سر و صداش فهمیدم باید نیروی خودی باشه. دو سه تا از بچه‌ها رو صدا کردم که کمک کنیم بیاریمش.
گاهی وقت‌ها که دلتنگی، بر دلت سنگینی می کند؛ و محرمی را نمی‌یابی! شاید اگر چشمانت را ببندی و در کنج خاکریزی از خاکریز‌های؛ یا بیتوته کنی! کمی آرام شوی... 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا ... و امان از آن روزی که زمین شهادت می دهد... و آن زمین... خاکِ باشد... ۸ فروردین سالروز حضور (مدظله العالی ) در در سال ۱۳۷۸ ، گرامی باد . 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🦋محتبی نرسیده به خط تکه تکه شد 💢امروز داشتم خاطرات گذشته را مرور می کردم که نگاهم به تصاویرش گره خورد. بغضی سخت گلویم را خراشید و اشک ... وای خدای من ... 🌷 فقط ۱۴ سال و 10 ماهش بود! ⬅️، عملیات کربلای ۸ 💎نماز صبح جمعه، بیست و یکمین روز فروردین ۱۳۶۶ را که خواندیم، آمادۀ رفتن شدیم. کسی تا صبح نخوابیده بود. نجوای زیارت عاشورا که از حفظ خوانده می‌شد و گفت‌وگوهای دوستانه‌ای که شاید آخرین دیدارها بود، تنها صدایی بود که تا صبح به گوش می‌رسید. 💎هوا هنوز تاریک بود که گفتند سوار نفربر شویم. یکی از بچه‌های گردان حمزه را که دیدم، چشمانش بدجوری نگران بود و قیافه‌اش درهم و گرفته. علت را که پرسیدم، گفت: 💎"هفت هشت تا از بچه‌های گردان سوار وانت شده بودند که برن جلو، ناگهان یه خمپاره اومد وسط‌شون و همه‌شون رو تیکه پاره کرد." 💎خیلی دلم برای‌شان سوخت که نرسیده به خط شهید شده بودند. 💎وقتی گفت: 🌷"مجتبی کاکل‌ قمی" هم جزو اونا بود ..." رنگم پرید. 💎مجتبی کاکل‌ قمی نوجوان خوش‌سیمای کم سن و سال پرحرف و شلوغی بود. خودش می‌گفت مداحی هم می‌کند. مدام یا حرف می‌زد و مخ تیلیت می‌کرد، یا زیر لب ذکر و نوحه می‌خواند. 💎چهرۀ سبزه‌اش به شهید سعید طوقانی می‌خورد. جذاب بود و نورانی. تصور این‌که چه بر آن چهره و جثۀ کوچک آمده، مو بر تنم راست کرد. دلم خیلی سوخت؛ نه برای او، برای خودم که از همه عقب مانده بودم. 🌱نقل از کتاب "از معراج برگشتگان" 🌟نوشته: حمید داودآبادی
💎اگه شهیدم کنی،راضی نیستم! دوشنبه6 بهمن1365 عملیات کربلای5 🍁، سه‌راه مرگ 💢یک دستگاه نفربر بی.ام.پی که جهت آوردن مهمات به جلو آمده بود،دقایقی کنار پست امداد توقف کرد تامجروح‌ها را سوار کنیم.مجروحین بدحال راکه غالبا دست وپا قطع بودند،سوار آن کردیم.راننده مدام می‌گفت: -زود باشین...فرصت نیست...الانه که تانکای عراقی بزنن 💢ولی مابدون توجه به حرف او،تا آن‌جاکه جاداشت مجروحین راسوار کردیم.حتی آنها رابه هم فشار می‌دادیم تاتعدادبیش‌تری جا شوند.نالۀ بیش‌تر آنها بلندشد،ولی کاری نمی‌شدکرد.معلوم نبود وسیلۀ دیگری برای بردنشان بیاید. 💢خوب که مطمئن شدیم دیگر جایی برای کسی نیست،به‌زور درِ نفربر رابستیم و ازبیرون قفل کردیم.باقی مجروح‌ها به داخل پست امداد رفتند تاهمچنان منتظرآمدن آمبولانس بمانند. 💢نفربر باتکانی ازجاکنده شد وبه راه افتاد.هرچه سلام وصلوات به ذهن‌مان رسید،نذرکردیم تاسالم از سه‌راه مرگ ردشود.همین که به سه‌راه رسید،تانکی که همچون گرگی گرسنه درکمین نشسته بود،ازسمت چپ به طرفش شلیک کرد. درمقابل چشمان وحشت‌زده ومبهوت ما،گلولۀ مستقیم تانک به پهلوی نفربر خورد،آن را جرداد و باورود به داخل آن،درجا منفجر شد و نفربر رابه کنار خاکریز پرت کرد. 💢به‌دنبال آن،باران خمپاره وتوپ بودکه باریدن گرفت.به هیچ وجه نمی‌شدکاری کرد.درِ نفربر ازبیرون قفل شده بودو مجروح‌هاکه لای همدیگر فشرده بودند،میان آتش می‌سوختند.صدای دل‌خراش جیغ که ازحلقوم آنها به هوا برمی‌خاست،تنم رابه لرزه انداخت.هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم جیغ مرد،این‌گونه سوزاننده باشد!
🔻 ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ 🚩 سالروز آزاد سازی در عملیات غرور آفرین الی بیت المقدس گرامی باد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🔺 نامه‌ای عجیب از شهید " " که ۳۰ سال پس از شهادت به خانواده‌اش رسید. در بخشهایی از این نامه آمده است: 🔹وقتی در با دشمن نبرد می‌کردم به خودم آمدم احساس کردم نسیمی از سوی می‌آید، وقتی درون این احساس بودم یکدفعه صدای ملکوتی را احساس کردم، در همین لحظه، ملائکه‌ای مرا به آغوش کشید، وقتی چشم باز کردم خود را در صحن در کنار سرور شهیدان یافتم، آری مادر، آری مادرِ شهید مجتبی و ای مادران و همسران شهدا، این است مقام شهیدان. 🔹 مادر ماها پشت سر سرور شهیدان می‌خوانیم، هنوز باور ندارم چه می‌بینم، خوابم یا بیدار، خدایا بچه‌های فلاح به من خوش‌آمد می‌گویند، همه بچه‌ها اینجا هستند، وقتی به مقصد رسیدم بچه‌ها جویای حال خانواده‌شان بودند... مادر حال می‌فهمم من اینجا زنده هستم، در آنجا بی‌جانی بیش نبوده‌ام... 💥خدایا به عظمت وبزرگی مارامدیون نگردان 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست در عشق تو بی جسم همی باید زیست از من اثری نماند این عشق ز چیست چون من همه معشوق شدم عاشق کیست 🌷 📎پ.ن: در آغوش برادر ۱۴ ساله خود، کریم علوی... 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌴معجزه اذان ص ۱۳۷ ✔حسين الله كرم 💚هجده اسیر آزاد❤️ 🌴...از ماجراي مطلع الفجر پنج ســال گذشــت. در زمستان ســال 1365 درگير عمليات كربلاي پنج در بوديم. 🌴قســمتي از كار هماهنگي لشــکرها و اطلاعات عمليات با ما بــود. براي هماهنگي و توجيه بچه هاي لشکر بدر به مقر آنها رفتم. 🍁@shahidabad313 🌴قرار بــود كه گردانهاي اين لشــکر كه همگي از بچههــاي عرب زبان و عراقي هاي مخالف صدام بودند براي مرحله بعدي عمليات اعزام شوند. 🌴پــس از صحبت با فرماندهان لشــکر و فرماندهان گردانها، هماهنگي هاي لازم را انجام دادم و آماده حركت شدم. 🍁@pmsh313 🌴از دور يكي از بچه هاي لشکر بدر را ديدم که به من خيره شده و جلو مي آمد!آماده حركت بودم كه آن بسيجي جلوتر آمد و سلام كرد. جواب سلام را دادم و بي مقدمه با لهجه عربي به من گفت: شما درگيلان غرب نبوديد؟! 🌴با تعجب گفتم: بله. من فكر كردم از بچه هاي منطقه غرب است. بعد گفت: مطلع الفجر يادتان هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر!كمي فكر كردم و گفتم: خب!؟ گفت: هجده عراقي كه اسير شدند يادتان هست؟! با تعجب گفتم: بله، شما؟! 🍁@shahidabad313 🌴باخوشحالي جواب داد: من يكي از آنها هستم!! تعجب من بيشتر شد. پرسيدم: اينجا چه مي كني؟! گفت: همه ما هجده نفر در اين گردان هستيم، ما با ضمانت آيت الله حكيم(ره) آزاد شديم. ايشان ما را كامل مي شناخت، قرار شد بيائيم جبهه و با بعثي ها بجنگيم!خيلي براي من عجيب بود... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
۱۱ بهمن‌ماه ، گرامی باد . 🥀 نام پدر : میرشعبان تاریخ تولد :1346/06/16 تاریخ شهادت : 1365/11/11 محل شهادت : گلزار:شهدای دیوکلا : 🌺شهادت آخرین راه پیروزی بر دشمن می باشد و آن را امام سوم شیعیان سالار شهیدان حسین بن علی (ع) به ما آوخت . او با شهادتش در صحرای کربلا این پیام را برای ما به ارمغان آورد که در هر زمانه و عصری حق و باطل در نبردند ... 🌹ای عزیزان !کمی به خود آیید و در کارها و اعمالتان به دقت بنگرید و دست از نق زدن و مخالفت خودبردارید و چشم هایتان را باز کنید . ای دوستان عزیز !سلاح اصلی ما دعا می باشد ،پس در دعای کمیل و توسل شرکت کرده و نمازجماعت را که حج فقرا میباشد هیچگاه فراموش نکنید . برادران گرامی ام ! امیدوارم که شما بعد از این سلاح به خون آغشته ام را به دست بگیرید و در سنگر آزادگی و مردانگی به جنگ با دشمنان اسلام که مصمم شدند این انقلاب را از بین ببرند ، بپردازید . 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸گفتی که به دل شکسته گان نزدیکی ما نیز دل شکسته داریم ای دوست... 🍁 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
28.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مجموعه پادکست های میهمان "رمضان" ⬅️سیره و خاطرات و وصایای شهدای ماه مبارک رمضان 1️⃣ قسمت اول 🔸 عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو، و عقل و عشق را خدا آفرید تا انسان با میان این دو معنا شود... 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مجموعه پادکست های میهمان "رمضان" ⬅️سیره و خاطرات و وصایای شهدای ماه مبارک رمضان 🔰قسمت ششم: 🌹*شهید هرمز(میثم) محمدبیگلو*🌹 ★ــــــ★ــــــ★ــــــ★ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مجموعه پادکست های میهمان "رمضان" ⬅️سیره و خاطرات و وصایای شهدای ماه مبارک رمضان 🔰قسمت هفتم: 🌷*وصیتنامه شهید هرمز(میثم) محمدبیگلو*🌷 ★ــــــ★ــــــ★ــــــ★ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگر چنانچه از سیم خاردار میخواهی رد بشوی، اوّل باید از سیم خاردار نفْست عبور کنی. 🎙راوی:شهرجردی 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عروس و داماد مسیحی که ماه عسل خود را راهیان نور آمده اند... 🎙راوی:طحان 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کسی می گوید ؛ بهشت همیشه باید سرسبز باشد ، اینجا بهشت خاکی ست ، خاکی خاکی ، مثل چادر مادرمان . . . تصاویر زمینی : محمد رضا قنبری | فروردین سال ۱۳۹۷ | 🌸 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ماجرای سرلشکر بعثی که به حشدالشعبی پیوست و شهید شد🔻 🔰حجت الاسلام والمسلمین شیرازی :در عملیات کربلای 5 فرمانده در علیه یک سپاهی می جنگد ، که سپاه پنجم عراق با فرماندهی یک سرلشکر بعثی عراقی بود . 🔸️بعدها که صدام سقوط می کند در عراق ، وقتی داعش آمد ، همان سرلشکر سپاه پنجم عراق به حشدالشعبی مراجعه کرد که زیرنظر حاج قاسم است و او نیروی حاج قاسم می شود ، می جنگد و آخر هم شهید می شود... 🎐 | | | | ┏━━━🍃🌷🕊━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
🔺 سین ندارد اما ! 🌷 ساختمانهـایش ، سحرگاهانی را به خاطر دارد که رزمندگان ، با نوای دلنیشن مناجات نورایی همــدوش ِستارگان ، همپای فرشتگان و در کنــــار ِماه ، با خدا سخن میگفتند.. 🔺 سین ندارد اما ! سجده_های بسیجیانی را به خاطر دارد که با سربندهای سبز و سرخ ، سرهایشان را به خدا سپردند و با ندای" اعرلله جمجمتک " به دیدار معشوق شتافتند .. 🔺 سین ندارد اما ! سنگرهایش زخم ِ تن ِ شقایق هایی را به خاطر دارد که در کربلای خمینی.ره. با رمــــز " یـــ زینب ــــــــا " هر آنچه داشتند تقدیم ِ حضـــرتِ ارباب نمودند.. 🔺 سین ندارد اما ! سکــوی پرواز ِلب تشنگانی شد ، که مقتل شان یادآور کربلاست... 🔺 سین ندارد اما ! ِ شهادتش گــواه ِ رشادت ِمردانی ست که سبکبال ،تا عرش ِ اعلا ، پرستــــو شدند.. 🔺 سین ندارد اما ! ساحل ِخونینش ، غواصانی را به خاطر دارد که در شبهای عملیات ، از سیم خادار ِ نـَفــس ، گــذشتند و دل ، به دریای بیکران ِ عشق و عرفان زدند.. 🔺 سین ندارد اما ! سرداران بی نام و نشـانی را به خاطر دارد کـــه همچون مادرشان زهـــرا.س. فدایی ولایت شـــدند و گمنــــام ماندند.. آری ! با آمــدن ِ هر بهار ، شکوفه های دلــم ، به عشق ِ یادتان میشکفد و مرغ ِ خیالم پَر میگیـرد و بـر بام احساس مینشیند.. هور ... هویزه .. کرخـه .. چزابـــه .. عیــن خوش.. پاسگاه زید .. پادگان حمید .. کوشک .. خرمشهر.. به ! چه بوی سیب میآید از ایــــــن ســـــــــرزمین.. . الهـــــــــــی ! حـول حالَنا اِلی اَحسـَنِ الحال ، بحــق ِ شهدا .. . آمین. . .🤲😭💔 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ ✍نویسنده:قهرمان آزاده رحمان سلطانی 💢قسمت اول: 🔹️منطقه پر بود از مواضع و استحکاماتی که در هیچ جای دیگه ای از جبهه ها این حجم مشاهده نمی شد. ارتش بعثی از ترس حملات ما، سنگین ترین موانع و استحکامات رو تو منطقه ایجاد کرده بود که به حسبِ محاسبات عادی شکستن و عبور از اونا غیر ممکن به نظر می رسید. اونا علاوه بر سنگرها ، خاکریزهای چند لایه و مثلثی و موانع متعددِ سیم خاردار و خورشیدی، حجم انبوهی از آب رو تو منطقه شلمچه رها کرده و اونو به باتلاقی عظیم تبدیل کرده بود که عبور از اون خیلی سخت و حتی محال بنظر می رسید. بطوری که بچه‌ها اسم شلمچه رو گذاشته بودن شلاپچه... 🔸 اعزام بی بازگشت 🔹️هر روز خبرهای مسرت بخشی از پیروزی های پی در پی رزمندگان اسلام از شلمچه و کربلای پنج می رسید. گاهی هم بدن غرقِ بخون شهدا که بعضیشون از دوستام بودند به می رسید. مرحله اول عملیات با موفقیت تموم شده بود . اون زمان تو مدرسه علمیه آیت الله یثربی کاشان درس طلبگی میخوندم. 🔹️چند نفر از طلبه های این حوزه تو کربلای ۴ و ۵ به شهادت رسیده بودن و خیلی دوست داشتم یکی از اونا می بودم. سینه ام پر از شوق حضور توی عملیات بود. یه روز طلبه ها گفتند که یکی از دوستامون بنام محمود دانشیار زخمی شده و از بیمارستان ترخیص شده و بُردنش منزل. پا شدم برای ملاقات رفتم خونشون. بدجوری زخمی شده بود، ولی روحیه ش عالی بود و با شور و حرارت از آوردگاه شلمچه و حماسه عجیب و غریب بچه ها می گفت. دیگه طاقت موندن نداشتم و تصمیم گرفتم هر چه زودتر خودمو برسونم منطقه. 🔹️می ترسیدم عملیات تموم بشه و من جا بمونم. تازه بچه دار شده بودم و حسین پنج ماه و نیمش بود. تازه شیرین کاریاش شروع شده بود و کلبه محقر و گِلی و اجاره ایمون با صفا شده بود. از حوزه که برمی گشتم با لبخند شیرینش خستگی درس و بحث از تنم بیرون می رفت. دل کندن سخت بود. ولی جاذبه ای قوی منو به سمت خودش می کشوند. این بود تصمیم گرفتم به هر قیمتی خودمو به ادامه عملیات برسونم... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ ✍نویسنده:قهرمان آزاده رحمان سلطانی 💢قسمت سوّم: تمام تجهیزاتم برای جنگیدن 🔹️گردان به سمت خرمشهر حرکت می کرد و همه ی نیروها مسلح شده و تجهیزات لازم رو گرفته بودند. یه کلاش با ۵ خشاب و دو نارنجک و یک کوله پشتی و مقداری جیره جنگی و یه دونه سربند خوشگل. آها یه قمقمه آبم بود. ولی من از همه اینا بی نصیب بودم و هر چه گفتم پس اسلحه من چه می شه، می گفتند حاج آقا دیر شده و کار تسلیح تموم شده و همه مسئولین تدارکات و تسلیحات آماده حرکتند و بعضی قبلاً رفتن منطقه. اگر میخوای همینجوری همراه گردان حرکت کن یا بمون و با گردانای بعدی اعزام شو. گفتم نه میام، ان شاء الله تو منطقه خودم سلاح و مهمات پیدا می کنم. 🔸️نیروهای گردان  همه با سلاح و مهمات و تجهیزات سوار شدند و روحانی گردان که من بودم با یک جفت پوتین یه جفت گوشو یه عمامه راه افتادم. بی انصافی نشه سربند رو بهم دادند که بستم رو عمامه.خب چکار باید می کردم مثل حسنی مدرسه م دیر شده بود. حالا هنوز فرصت بود و با دشمن درگیر نشده بودیم. اصلا به شما چه؟ خودم یجوری درستش می کنم. بعضی از بچه ها سر بسرم میذاشتند و با شوخی می گفتند حاج آقا پس اسلحَت کو؟ نکنه میخوای دشمن رو با وِرد و دعا نابود کنی؟ بسیجی اند دیگه ! از خوش مزگی بچه ها لذت می بردم و گاهی هم احساس شرم می کردم که چرا اینقدر دیر خودمو به جمع این عزیزا رسوندم.! 🔹️به هر حال روز ۲۸ دیماه ۶۵ سوار شدیم و به خرمشهر رسیدیم و تو ساختمونی که برای توجیه و آشنایی ما با عملیات آماده کرده بودند ، مستقر شدیم. بچه ها سر از پا نمی شناختن و هر کدوم بنحوی آمادگی خودشون رو برای مقابله با دشمن و رزم بی امان با خصم نشون می دادند. چهره ها بشاش انگار دارن میرن عروسی. دعا ؛ قرآن ؛ شوخی و مسخره بازی ، همه جورش بود. عجب حال و هوایی بود و چه روزگار خوشی! 🔸️یکی دو روزی که خرمشهر بودیم فرماندهان و مسئولین طرح و عملیات ،کالک ها و نقشه های عملیات رو برامون تشریح کردند و اجمالا با منطقه عملیاتی و وظیفه خودمون تو عملیات آشنا شدیم. بعد از توجیهات و تهیه مقدمات لازمه، سوار تعدادی لندکروز عازم منطقه عملیاتی شدیم. کم کم صدای انفجار و رگبار مسلسل و توپ و خمپاره ها به گوش می رسید. حسابی بساط سور و سات برقرار بود... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت شصت و سوم:مکن ای صبح طلوع 🔘هیچی نداشتیم که به هم کمک کنیم جز زبونی که به مهربونی می چرخید و مرهمی بود بر زخمای بی شمار جسمی و روحیمون. اون شب به اندازه بر بچه ها گذشت. دقایق و ساعتاش طولانی ترین دقایق و ساعتا بودن. تمومی نداشت و انگار قرار نبود خورشیدی طلوع کنه و سپیده دمی بدمه. ولی بالاخره هر آغازی پایانی داره ، هر چقدر هم سخت و طولانی باشه و اون شب هم با تمومی خاطرات تلخش به پایان رسید. 🔻روز طولانی و کُشنده آمارگیری🔻 🔘مکن ای صبح طلوع ؛ شب آرزو میکردیم زودتر صبح بشه و صبح که شد پشیمون از آرزوی دیشب میگفتیم کاش هیچوقت خورشید طلوع نمیکرد. صبح روز ماه ۶۵ قبل از طلوع آفتاب و تو اون سوزِ سرمای خشک کویر تکریت که تا مغز استخون نفوذ میکرد ، با کتک و توهین بُردنمون توی محوطه خاکی در حالیکه خیلیا برهنه بودند و تنها شلواری به تن داشتن و تعدادی فقط یه زیر پوش و برخی هم یه لایه پیراهن چروک و کثیف و خونی پوشیده بودن. 🔘بعثیا داد میزدن «خمسات» نمی دونستیم منظورشون چیه. یکی از مترجما گفت منظورشون اینه که که پنج پنج پشت سر هم صف بگیرید. توی محوطه باز به صف شدیم و روی زمین نشستیم ، بخاطر تحقیر کردن دستور سر پایین دادن، باید سرمون رو روی زانو قرار میدادیم. محوطه خاکی به اندازه ای سرد بود که انگار کف پامون رو قالب یخ بود و از شدت سرما میسوخت. تونل مرگ و کتک کاری شب قبل ارضاشون نکرده بود و دوست داشتن با چشم روز از شکنجه دادن ما لذت ببرند . با کابل به جونمون افتادن و تا خودشون خسته شدن بچه ها رو زدن و بعدش شروع کردن به آمارگیری و ثبت و ضبط اسامی و مشخصات افراد اونم نه یه بار و دوبار، بلکه دهها بار. 🔘اونقد هم که بنظر میومد خِنگ نبودن که یه آمارگیری و ثبت اسامی و مشخصات یه روز طول بکشه. شگردشون برای شکنجه و انتقام گیری و عقده گشایی بود. اسرا تاوان ضعف و زبونی و شکستهای سنگین و پیاپی اونارو تو جبهه پس میدادن.اون روزا ، روزای نبرد سنگین تو جبهه بود و هزیمت دشمن بعثی تو جبهه های مختلف خصوصا. هر چه تو جبهه بیشتر تلفات میدادن و مفتضحانه شکست می خوردن ،بیشتر عقده ای می شدن و عقده هاشون را سر ما خالی میکردن... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ساعت...زمان وداع با شلمچه..... حال غروب افتاب ♥️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 | نسیمی جان‌فزا می آید بوی کرب و بلا می آید... 🎞 کلیپی که سالهاست آغازگر مستند "روایتِ فتح" سید مرتضی آوینی شده است 🎥 | مداحی ماندگار از🌷شهید حسن اردستانی لحظاتی قبل از شهادت🕊🕊 🌴 -- ساعاتی پیش از آغاز عملیات کربلای ۵ 🚩🚩 سینه زنی رزمنده ها به همراه نوحه خوانی شهید اردستانی 🌷حسن اردستانی، جمعی گردان عمار - لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🌱 متولد: خرداد ۱۳۴۷ - 🕊🕊 شهادت: ۲۳ دی ۱۳۶۵ ⚪️ خاک‌سپاری بهمن ۱۳۷۵ - مزار: بهشت‌زهرا (س) - قطعه‌ ۲۶ردیف ۶۹مکرر شماره‌ ۵۳ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯