🔰دو کرامت دیگر از همسایه ابدی حاج قاسم👇
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
🌷پنجمین بار که مجروح و شیمیایی شد سال ۶۲ بود. او را به بیمارستان شهید لبّافی نژاد تهران آوردند. من و برادر دیگرم با اتوبوس راهی تهران شدیم.
🌷ساعت ۱۰ شب به بیمارستان رسیدیم. با اصرار وارد ساختمان بیمارستان شدیم. نمیدانستیم کجا برویم. جوانی جلو آمد و گفت: شما برادران محمد حسین یوسفالهی هستید؟ با تعجب گفتیم: بله!
🌷جوان ادامه داد: حسین گفت: برادران من الان وارد بیمارستان شدند. برو آنها را بیاور اینجا!. وارد اتاق که شدیم، دیدیم بدن حسین سوخته ولی می تواند صحبت کند.
🌷اوّلین سؤال ما این بود: از کجا دانستی که ما آمدیم؟
لبخندی زد و گفت: چیزی نپرسید؛ من از همان لحظه که از کرمان راه افتادید، شما را می دیدم!
محمّد حسین حتی رنگ ماشین و ساعت حرکت و ... را هم گفت!
🍃🌺🍃🌺🍃
🌷 زمستان ۶۴ بود. با بچه های واحد اطّلاعات در سنگر بودیم. حسین وارد شد و بعد از کلی خنده و شوخی گفت: در این عملیات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می کند.
🌷بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید می شوید. من هم شیمیایی می شوم.
حسین به همه اشاره کرد به جز من!
🌷چند روز بعد تمام شهودهای حسین، در عملیات والفجر ۸ محقّق شد!
جوان عارف🔻
#شهید_حسین_یوسف_الهی🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطرات_شهید
💠چندخاطره ازعارف بزرگوار شهید محمّدحسین یوسف الهی
▫️شهید یوسف الهی به من گفت:
در کنار اروند بمان و جذر و مدّ آب را که روی میله ثبت میشود بنویس
بعد خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد.
نیمه شب خوابم برد( فقط ۲۵ دقیقه)
من برای این فاصلة زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم
وقتی شهید یوسف الهی آمد، بی مقدّمه به من خیره شد وگفت: شهادتت به تاخیر افتاد
با تعجّب به او را نگاه میکردم که گفت: چرا آن ۲۵ دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟
اگر مینوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود
در آن شب و در آنجا هیچ کس جز خدا همراه من نبود....
▫️با مجروح شدن پسرم محمّد حسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم نمیدانستم درکدام اتاق هست.
درحال عبور ازسالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا
وارد اتاق شدم، دیدم به خاطر مجروح شدن هردو چشمش بسته است.
بعداز کمی صحبت گفتم:مادر!
چطور مراباچشمان بسته مرا دیدی؟!
امّا هرچه اصرار کردم، بحث راعوض کرد...
📚 منبع: نخل های سوخته
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#سالروز_شهادت 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
همسایه بهشتی حاج قاسم
🇮🇷من شهید میشوم...
یادم است یک بار با محمدحسین در گلزار شهدا بودیم،او یک به یک قبرهای دوستان شهیدش را نشان میداد و خاطرات مختلفی از آنها نقل میکرد.
آنجا هنوز این قدر وسعت پیدا نکرده بود. همینطور که میان قبرها میگشتیم، یک مرتبه محمدحسین ایستاد.
رو به من کرد و گفت:
«هادی! میخواهم چیزی بهت بگویم.»
گفتم: «خب بگو!»
گفت: «من شهید می شوم و مرا توی این ردیف دوم خاک می کنند.»
من آن روز متوجه نبودم و نفهمیدم که محمد حسین چه میگوید.
حدود دو سال بعد از شهادتش، وقتی به زیارت قبرش رفته بودم، یک مرتبه یاد حرف آن روز افتادم.
دیدم قبرش دقیقاً همان نقطه ای است که اشاره کرده بود.
با توجه به اینکه انتخاب محل دفن شهدا در اختیار خانواده هایشان نبود و بنیاد شهید طبق نقشه و برنامه ای که داشت، قبرها را تعیین میکرد،
خیلی عجیب بود که پیش بینی محمدحسین کاملاً درست از آب در آمد...
🌱به نقل از برادر شهید
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#همسایه_بهشتی
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷@shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
🔰 شهیدی که جایش را در بهشت نشانش دادند.
🔸هادی برادر شهید یوسف الهی بیان نموده که نیمه شبی دیدم محمد حسین بیدار است،
پرسیدم داداش چرا نخوابیدی؟
من را کنار خودش خواند و گفت: تو جایت را در آن دنیا دیده ای؟
🔸گفتم : مسلم است که ندیده ام.
بعد خودش گفت: امشب جایم را در بهشت نشانم دادند.
به همین خاطر خواب به چشمانم نمی آید.
👤راوی: حمید شفیعی همرزم شهید
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
28.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ڪلیپ
□سردار #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی در خاطراتش با این شهید بزرگوار میگوید:
« یک روز با حسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی درپیش داشتیم.
چندتا از کارهای قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود و از طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود. من خیلی ناراحت بودم.
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#سالروز_شهادت 🌷
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯