eitaa logo
روایتگری شهدا
25.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 #چکمه‌ی_شب_زمستانی 🍃 اولین سال بعد از شهادت شوهرم #زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست. 🍂یک شب پدر شوهرم آمد، خیلی نا آرام گفت: عروس گلم، #ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده؟ گفتم: نه، هیچی 🍃خیلی اصرار کرد. آخرش دید که من کوتاه نمی‌آیم، گفت: بهت قول داده زمستون که میاد اولین #برف که رو زمین می‌شینه چی برات بخره؟چشمهایم پر از اشک شد، گریه‌ام گرفت، گفت: دیدی یک چیزی هست، بگو ببینم چی بهت قول داده؟ 🍂گفتم: شوخی می‌کرد و می‌گفت بذار زمستون بشه برات یک #پالتو و یک نیم چکمه می‌خرم. این دفعه آقا جون گریه‌اش گرفت، 🍃نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه می‌کرد؛ گفت: دیشب #ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد گفت: به منیژه قول دادم زمستون که بشه براش یک #چکمه و یک پالتو بخرم. حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش... #شهید_ناصر_کاظمی🌷 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطرات_شهدا ✅شهدا زنده اند ونزد خداوند روزی می خورند وبر احوال ما واقفند 👇 خاطره ای از زبان همسر شهید 🔹 اولین سال بعد از #شهادت شوهرم زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست. یک شب پدر شوهرم آمد، خیلی نا آرام گفت: عروس گلم، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده؟ گفتم: نه، هیچی 🔸خیلی اصرار کرد. آخرش دید که من کوتاه نمی‌آیم، گفت: بهت قول داده زمستون که میاد اولین برف که رو زمین می‌شینه چی برات بخره؟چشمهایم پر از اشک شد، گریه‌ام گرفت، گفت: دیدی یک چیزی هست، بگو ببینم چی بهت قول داده؟ 🔹گفتم: شوخی می‌کرد و می‌گفت بذار زمستون بشه برات یک پالتو و یک نیم چکمه می‌خرم. این دفعه آقا جون گریه‌اش گرفت، نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه می‌کرد؛ گفت: دیشب ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد گفت: به خانومم قول دادم زمستون که بشه براش یک چکمه و یک پالتو بخرم. حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش... #شهید_ناصر_کاظمی🌷 #شهیدان_زنده‌_اند 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💍💍💍 آمده بود خواستگاری. قرار شد با هم حرف بزنیم. او که حرف می زد، من با فرش اتاق بازی می کردم. تا موقع عقد، یک بار هم توی صورتش نگاه نکردم. می گفت «با تو که حرف می زدم، با خودم می گفتم الآنه که یک طرف فرش سوراخ بشه و دست هات از اون طرف بزنه بیرون. » می گفت «من فقط دست هات رو می دیدم که با فرش اتاق بازی می کنه. » ✍یادگاران، جلد 14 کتاب شهید ناصر کاظمی، ص 74 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊