👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_پنجم
#جامانده_از_کاروان_دوستان
#سوختن_از_فراق_معشوق
💢#خدایا! از#کاروان دوستانم جاماندهام
💎#خداوند، ای#عزیز! من سالها است از کاروانی بهجا ماندهام و پیوسته کسانی را بهسوی آن#روانه میکنم، اما خود جا ماندهام، اما تو خود میدانی #هرگز نتوانستم آنها را از #یاد ببرم. #پیوسته #یاد آنها، #نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم،با💧#اشک و #آه یاد شدند.
💎#عزیز من! #جسم من در حال #علیل شدن است. چگونه ممکن [است] کسی که #چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ #خالق من، #محبوب من، #عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از #عشق به خودت کنی؛ مرا در #فراق خود بسوزان و بمیران.
🍎
💎#عزیزم! من از بیقراری و رسوای ماندگی، سر به بیابانها گذاردهام؛ من بهامیدی از این #شهر به آن #شهر و از این #صحرا به آن #صحرا در #زمستان و #تابستان میروم.#کریم، #حبیب، به کَرَمت #دل بستهام، تو خود میدانی دوستت دارم. #خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت #متصل کن.
💎#خدایا #وحشت همه وجودم را فرا گرفته است. من #قادر به #مهار_نفس خود نیستم، رسوایم نکن. مرا بهحرمت کسانی که حرمتشان را بر خودت #واجب کردهای، قبل از شکستن حریمی که #حرم آنها را خدشهدار میکند، مرا به قافلهای که بهسویت آمدند،#متصل کن.
💎#معبود من،#عشق من و#معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و #حس کردم، نمیتوانم از تو #جدا بمانم. #بس است، #بس. مرا بپذیر، اما آنچنان که #شایسته تو باشم.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌱#روایتگری_شهدا
🌺@shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷
📗بریده ای از کتاب «بچههای#حاج_قاسم» نوشته افسر فاضلی شهربابکی
💎روایتی مستند از زندگی#سردار_حسین_معروفی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.
♦️قسمت یازدهم ص۴۳۹
✍...بعد از دو روز قرنطینه،به وسیله ی یک فروند هواپیماییC_130از کرمانشاه به کرمان منتقل شدیم.حالا دیگر آسمان آبی کرمان، پرنده های مهاجرش را در برگرفته بود... زمانی که هواپیما به فرودگاه کرمان رسید، شوق دیدار وجودم را فرا گرفت. قلبم تندتند می زد. قرار بود با کسانی رو به رو شوم که دوستشان داشتم و عاشقشان بودم.
🔺️وقتی پایم را از هواپیما روی زمین گذاشتم،#حاج_قاسم را دیدم که کنار هواپیما ایستاده بود و با همان چشمان نافذ و نگاه مهربان همیشگی اش اطراف را نگاه می کرد، گویی دنبال گمشده ای می گردد.حاجی بعد از سلام و احوال پرسی با بچه ها مرتب از آن ها می پرسید:پس#معروفی کجاست، معروفی کجاست؟
♦️حاج قاسم دنبال من می گشت و من مان و مبهوت روبه روی او ایستاده بودم، ولی او مرا نمی شناخت، انگار برایش غریبه بودم! انگار معروفی دیگری شده بودم!نزدیک حاجی رفتم. در حالی که اشک شوق، گونه هایم را خیس کرده بود،صدا زدم:حاجی!من معروفی ام!
🔻یک لحظه جا خورد. شاید آن چه را که می دید باورش نمی شد همدیگر را در آغوش گرفتیم. حاجی مثل ابر بهار اشک می ریخت.حسابی شرمنده شده بودم. عطر محبت او مشام جانم را نوازش می داد.
💎خیلی دلم برایش تنگ شده بود. دلم می خواست ساعت ها سر بر شانه اش بگذارم و بگریم تا آرام شوم. می دانستم که حاجی هم خیلی رنج کشیده است. چهره ی او حکایت از درد و رنج عمیقی داشت که این سال ها در#فراق همرزمانش کشیده بود...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
⚡﷽⚡
🔸سومین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹خداوند، ای عزیز! من سالها است از کاروانی بهجا ماندهام و پیوسته کسانی را بهسوی آن روانه میکنم، اما خود جا ماندهام، اما تو خود میدانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند.
🔹️عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است. چگونه ممکن [است] کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در#فراق خود بسوزان و بمیران.
☀️#چهل_چراغ(۳)
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ #فراق💔
🍃❣ از عشق بگو
🔻عاشقانههایی برای او که جان یک ملت بود...
💔 #سردار دلها حاج #قاسم_سلیمانی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
⚡﷽⚡
☀️#سردار_دلها
🍁#مرد_میدان
📍#قهرمان_من
💢#سالگرد_شهادت
⬅️#وصیتنامه_شهید_سلیمانی
🔹️#فراز_سوم
🎐#مکتب_حاج_قاسم
🍀#چراغ_راه
🔸خداوند، ای عزیز! من سالها است از کاروانی بهجا ماندهام و پیوسته کسانی را بهسوی آن روانه میکنم، اما خود جا ماندهام، اما تو خود میدانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند.
🔸️عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است. چگونه ممکن [است] کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در#فراق خود بسوزان و بمیران.
🎐 نشر دهید و همراه ما باشید
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
🔘به مناسبت سالگرد #حاج_قاسم سلیمانی سردار دلها
🍁#وصیتنامه_مصور شهید بزرگوار
⬅️قسمت هفدهم
https://digipostal.ir/cqwfo81
👈#متن_وصیت_نامه:
⬅️#وصیتنامه_شهید_سلیمانی
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شوق_شهادت
#جامانده_از_کاروان_دوستان
#سوختن_از_فراق_معشوق
💎#عزیز من! #جسم من در حال #علیل شدن است. چگونه ممکن [است] کسی که #چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ #خالق من، #محبوب من، #عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از #عشق به خودت کنی؛ مرا در #فراق خود بسوزان و بمیران...
🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم | #مرد_میدان| #hero | #گنج_سلیمانی
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
✫⇠#خاکریز_اسارت(۳۰۱)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت سیصد و یک:جمالِ زیبای مادر
♦️به فرودگاه که رسیدیم از بقیه دوستان خداحافظی کردم و پرس و جویی از پاسدارهای فرودگاه کردم که آیا کسی از من خبری گرفته یا نه؟ یکیشون اسم و مشخصات منو پرسید. گفت تعدادی از اقوامت اومدن کرمانشاه و سراغت رو میگرفتن و احتمالا در همین حوالی فرودگاه یه جایی نشسته باشن.
💥ماشینهایی برای انتقال آزادهها به شهرستانهاشون آماده کرده بودن. ابتدا باید همه به هلال احمر می رفتیم و بعد از ثبت مشخصات هر کدوم از آزادهها رو تحویل یکی از بستگانشون میدادن و رسید می گرفتن.هر چه در سالن انتظار فرودگاه نگاه کردم خبری از اقوام و خونواده نبود. پیش خودم گفتم شاید از اومدن من ناامید شدن و برگشتن ایلام. یکی از پاسدارها گفت همین یکی دو ساعت پیش اینجا بودن شاید رفته باشن بیرون و یه جایی برای استراحت نشسته باشن.
⚡من و سه نفر دیگه رو سوار یه جیپ کردن و به سمت هلال احمر راه افتادیم. به راننده گفتم آهسته حرکت کنه شاید در مسیر خونوادهم نشسته باشن، بلکه بتونم اونها رو ببینم و سرگردان نشن. ماشین به آرومی حرکت میکرد و من اطراف رو به دقت نگاه میکردم. از دور چشمم به خونواده ای افتاد که زیر سایه یه درخت نشسته بودن و هر کدوم یه قاچ خربزه دستشون بود و نیم نگاهی به جاده داشتن. یکیشون روشو برگردوند سمت ماشین ما و من شناختمش. خالهم بود. برادرم حاج رضا هم سرپا وایساده بود. به راننده گفتم بایست. بستگان من اونجا هستن. از ماشین پیاده شدم. خالهم داد زد محمده. محمد اومد و بیحال شد و نزدیک بود غش بکنه. مادر وخاله و همسرم و داداشم حاج رضا و عبدالکریم نظری از دوستان ما به سمتم دویدن و منم دستپاچه به سمتشون دویدم. سالها#فراق و دوری به پایان رسیده بود و لحظاتی بعد تپش و ضربانهای شدید قلبِ#مادر رو روی سینهم احساس کردم.
📌قطرات اشک با صدای خنده در هم آمیخته شده بود و صورتم از هر طرف غرق در بوسه شد. هر کدوم که به من می رسید دیگه حاضر نبود جدا بشه. راننده و سه نفر آزاده همراهم بندگان خدا دقایقی رو معطل شدن. داداشم دستم رو گرفت که ببره داخل استیشن و به سمت ایلام حرکت کنیم. راننده دوان دوان اومد و گفت کجا می برید ایشون رو. باید با من بیاد هلال احمر و اونجا تحویل بگیرید. اینجوری نمیشه...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯