#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_چهل
⬅️عمليات زين العابدين(ع) ص ۱۹۲
✔جواد مجلسي
💚حل مشکل با قدرت الله اکبر❤️
⬅️آذر ماه ۱۳۶۱ بود. معمولا هر جا كه ابراهيم مي رفت با روي باز از او استقبال مي كردند. بسياري از فرماندهان، دلاوري و شجاعت هاي ابراهيم را شنيده بودند.
⬅️يك بار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولاي شد. بچه ها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودي؟!
🍁@shahidabad313
⬅️گفتم: يكي از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره. برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادي.
⬅️يك دفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟!گفتم: آره، چطور مگه؟! همين طور كه به حركت ماشــين نگاه مي كرد گفــت: اين كه از قديمي هاي جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصي گفتم: خب ديگه، بچه محل ماست.
⬅️بعد برگشت و گفت: يك بار بيارش اينجا براي بچه ها صحبت كنه. مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چي مي شــه.
⬅️روز بعــد براي ديدن ابراهيم به مقــر اطلاعات عمليات رفتم. پس از حال و احوالپرسي و كمي صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم.
⬅️در مسير به يك آبراه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد مي شديم،گير مي كرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير مي كني.
⬅️گفت: وقتش را ندارم. از همين جا رد مي شيم. گفتم: اصلا ً نمي خواد بيايي، تا همين جا دستت درد نكنه من بقيه اش را خودم مي رم.
🍁@pmsh313
⬅️گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو مي خوام ببينم. بعد هم حركت كرد.با خودم گفتم: چه طور مي خواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالي ميده گير كنه. يه خورده حالش گرفته بشــه!
⬅️اما ابراهيم يك#الله_اكبر بلند و يك#بسم_الله گفت. بعد با دنده يك از آنجا رد شد! به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت#الله_اكبر را نمي دانيم، اگه بدانيم خيلي از مشكلات حل مي شود...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛