eitaa logo
روایتگری شهدا
22.9هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢 قسمت بیست و هشتم:لشکر ۹۲ زرهی تو شلمچه چکار میکنه؟ 🍂از درجه نظامی و یگان خدمتیم پرسید. ترسیدم بگم بسیجی ام. گفتم: سرباز لشکر ۹۲ زرهی اهوازم. با تعجب دادیِ سرم کشید و گفت با اطلاعاتی که ما داریم تو این منطقه یگان ارتش وجود نداره. گفتم من سربازمو خبر ازین مسائل ندارم ولی اینو می دونم که سپاه از لشکر ما تقاضای کمک کرده بود و فرمانده لشکر ۹۲ هم تعدادی از نیروهاش رو در اختیار سپاه قرار داد و منم یکی از اونا بودم. داشت قضیه براش جالب می شد. آروم شد و پرسید رسته ات چه بود. گفتم دژبان. پرسید چند ماه خدمتی؟ گفتم هفت ماه. از اون جایی که ۲۰ سالم بود، سنم به سربازی می خورد و باورش شده بود. 🍂وقتی میگن واقعاً درسته. برای توجیه دروغم ناچار بودم دروغای بعدی رو ردیف کنم و همینجوری سریالی دروغای جورواجور رو تحویلش می دادم. از فرمانده دسته تا گروهان و گردان پرسید و منم یه سری اسامی رو گفتم. از محل استقرار و وضعیت لشکر ۹۲ اهواز پرسید، نمی دونستم چی بگم . من فقط اسمی از لشگر ۹۲ شنیده بودم. اسم بعضی از مناطق اهواز رو هم بلد بودم. با اعتماد بنفس گفتم مقر لشگر تو منطقه گلستانِ اهوازه. گفت چجور جاییه؟ گفتم یه منطقه کاملا سرسبز و پر از نخلای بزرگ. خدایی نه اون زمان و نه الان نمی دونم محله گلستان کجای اهوازه و اصلا مقر این لشکر کجا بوده و الان کجاس. تو اون وقت به عواقب این همه دروغ فکر نمی کردم. فقط میخواستم با صحنه سازی و اعتماد بنفس ذهنشون رو از بسیجی بودنم منحرف کنم. چون تنها اسیر شده بودم خیالم از اینکه شک کنن هستم راحت بود ، ولی نمی خواستم بفهمن بسیجی ام. 🍂سؤالات مختلفی از استعداد لشگر و ادوات و تعداد نیروها تا جیره غذایی پرسید و منم با توجه به تجاربی که داشتم یه مشت تحویلش دادم و یه کاتب هم می نوشت. از ته دل می ترسیدم که مبادا اینا اطلاعاتی داشته باشن و من گیر بیفتم و لو برم که دیگه حسابم با کرام الکاتبینه و جون سالم بدر نمی بردم ، در عین حال خیلی سعی می کردم خودم رو خونسرد نشون بدم که به من شک نکنه. بعد از یه بازجویی مفصل دستور داد منو برگردونن اتاقم. تو اون گرفتاری از ته دل خوشحال بودم که ژنرال بعثی رو فریب دادم و اطلاعاتی که بتونه ازش استفاده کنه رو نتونست از زبونم  بکشه. خدا قبول کنه۲۰_سال عمرم دروغ گفتم.!!...                                        ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃بی عشق، پلید می شوی، باور کن ❤️با عشق، سعید می شوی، باور کن ✨خود را که شبیه شهدا گردانی يک روز شهید می شوی, باور کن🥀 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
شهیـدی که مانند مادرش زهرا بین در و دیوار سوخت و پرکشیـد... می‌گفت: شناختن دشمن کافی نیست باید روش های دشمن را شناخت. 🌹 شهید عباس دانشگر ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🎬 | 🔻۱۳ تیرماه سالروز شهادت شهید سید محمدرضا دستواره گرامی باد. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🔻شهید مصطفی چمران: وقتی آن روح الهی دمیده شود، بچۀ شش‌ ماهه هم خودش را از گهواره بیرون می‌اندازد. کسی که ندای هَل مِن نَاصرٍ یَنصُرُنی امام زمانش را بشنود، او را رها نمی‌کند. شهید، به شهود رسیده است. بروید همان طور که از امام‌زاده‌ها حاجت می‌خواهید، از شهدا هم حاجت بگیرید... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم : دفاع مقدس 🔸صفحه:۶۷ 🔻قسمت شصتم: انتخاب ✍وسط میدان صبحگاه دست هایش رابالابرد. دریک دست وصیت نامه ی امام و در دست دیگرش نامه حمایت از یک نامزد انتخاباتی بود. گفت:حالا کدوم رو انتخاب کنیم؟فرصت نداد کسی حرف بزند. وصیت نامه را جلو آورد و گفت:وصیت امام. امام گفته پاسدارها در سیاست و طرف داری ازجناح ها دخالت نکنند. 📝سالنامه مکتب حاج قاسم ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📌تعجیل حاج قاسم برای خواندن نماز شب در روضه مسجدالنبی(ص) ✍محمود خالقی، هم‌ر‌زم سردار شهید سلیمانی در برنامه "مسافر بهشت" رادیو معارف: در سال ۷۱ به حج مشرف شدیم، من و سردار مسئولیتی در بعثه مقام رهبری داشتیم البته کاروان‌های ما مستقل بود؛ کاروان حاج قاسم به مسجدالنبی(ص) نزدیک‌تر بود و من شب‌ها به محل استقرار کاروان ایشان می‌رفتم. آن زمان درب‌های مسجدالنبی(ص) از ۱۱ شب تا یک ساعت قبل از اذان صبح بسته می‌شد، زائران از دو ساعت قبل از اذان پشت درهای بسته می‌ایستادند تا به محض بازگشایی به سرعت وارد شوند؛ من و حاج قاسم جزء اولین نفرها بودیم که می‌ایستادیم و به محض آنکه درها باز می‌شد به سرعت داخل می‌شدیم و هدفمان این بود که به بخش روضه مسجد برویم و نماز شب را بخوانیم.روزها هم مشغول کار می‌شدیم، در مکه هم مشغول امور بودیم حاج قاسم معمولاً روز عرفه را با نذر قصد روزه می‌کرد و آن زمان که عرفه در فصل گرمای عربستان بود، روزه‌دار بود یکی دو باری که غار حرا مشرف شدیم از سکوت و خلوتی آنجا بسیار خوشش آمد./ شبستان. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت بیست و نهم:جوخه اعدام 🔹️با خودم می گفتم هر کلمه حرفِ راستی که بگم خیانت به امام و خون شهداس و وحشت داشتم که مبادا زیر شکنجه نتونم طاقت بیارمو اطلاعاتی به ضرر از زبونم بکشن. اون شب بخیر گذشت و روسفید برگشتم داخل اتاقم و احساس رضایت و پیروزی داشتم. شبِ اول نگهبانای عقده ای مقر ، دو سه بار در اوقات مختلف شب در رو وا کردن و هر بار به جونم میفتادن و چن تا مشت و لگد می زدن و می رفتن. انگار با هر تعویض پست، یه داشتم و پستای نگهبانی با کتک کاری من عوض می شد. 🔹#️روز_دوم_اسارت ، روز بازجوییای متعدد و هر بار با یه پیش کتک و زهر چشم گرفتن تو همون اتاق مخصوص شکنجه همراه بود. بیشتر سؤالا تکراری بود و میخواستن بدونن راست میگم یا نه؟ منم جوابا رو حفظ کرده بودم و همونا رو بدون کم و کاست تکرار می کردم و می تونم با اطمینان بگم باورشون شده بود دارم راستشو میگم. گاهی سربازایی رو می فرستادن داخل اتاقم و منو زیر ضربات کابل قرار می دادن. تو یکی از این هجومای وحشیانه کابل چرخید و زیر چشم راستم خورد و چند سانت از اونو پاره کرد و خون روی گونه ام جاری شد. اثر اون کابل بعد از ۳۲ سال زیر چشمم هنوز پیداست. 🍂جوخه اعدام ⚡️ 🔹️گاهی بعد از اینکه از اتاق می اوردنم بیرون چوبی زیر بغلم میدادن و لنگان لنگان راه میفتادم و اونا پشت سرم گلنگدن رو می کشیدن و طوری وانمود می کردن دارن می برنم سمت. منم زیر لب رو می گفتم. آروم و قلبا خوشحال بودم و با خود می گفتم دارم راحت میشم. اونقدر اذیت می کردن که مرگ رو به اینجور زندگی ترجیح می دادم ، ولی خبری از اعدام نبود و سر از اتاق شکنجه یا بازجویی در می اوردم. 🔹️حقیقتا تو اون روزا قیامت رو بارها به چشمم دیدم و از خدا می کردم. سه روزی که وسط آتش دو طرف بودم، خوشبختانه عراقیا کسی رو اسیر نکرده بودن و تنها اسیر کل منطقه شلمچه من بودم ، شده بودم فرماندهای بعثی. وقت و بی وقت حتی نصفِ شب با رعب و وحشت در رو وا می کردن و می بردنم. تو سه شبانه روز بیش از ده بار بازجویی شدم و هر بار یه کتک مفصل و همون سؤالای تکراری و منم همون جوابای تکراری...                             ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[📽✨] | چرا چادر باید مشکی باشه؟!😐 افسردگی میاره و همه از حجاب فراری میشن! بهترین جواب👏🏻✨ حتما ببینید ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🔻شهید محمد رضا دستواره: حرف چندانی ندارم فقط پیروی از امام امت که پیروی از ائمه و پیامبر و خداست را سرلوحه همه امور قرار دهید و محکم و مستحکم بر پشت سر او لحظه‌ای دست از مبارزه و استقامت برندارید. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨روی لبخندت مکث کن.. چند ثانیه ای فقط بجای من بیا و زل بزن به خودت¡ میبینی¿¡ عجب دیوانه میکند آدم را.. را یاد کنیم با ذکر صلوات💚 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💌 🌹‌شهـــید عباس دانشگر: حرکت جوهره‌ی اصلی انسان است، و گناه زنجیر. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📒از طرف بنیاد شهید دفترچه بیمه درمانی داده بودند. تاریخ دفترچه ام تمام شده بود که بردم عوضش کنم. دفترچه دست نخورده بود.  🧔🏻مسئول تعویض با تعجب نگاه کرد و گفت : در اینجا که هیچ چیز ننوشته ای؟ گفتم : سواد ندارم   گفت : تو سواد نداری، دکتر چطور؟  گفتم : دکتر من در قبرستان است خط هم نمی نویسد. ‼️بنده خدا فکر کرد از مردن حرف می زنم. فکر کرد دوست دارم بمیرم. گفت : خدا نکند پدرجان اِن شاءالله صد سال عمر کنی، این چه حرفهایی است که می زنی؟ 😊گفتم : من که از مردن حرف نمی زنم، گفتم دکترم در قبرستان است، وقتی مریض می شوم می روم آنجا و پسرم علی شفایم می دهد... ✨علی واقعاً چنین قدرتی داشت... 🌷 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💠خواب عجیب مادر شهید و امام رضا ‌(ع) ●یک‌بار خواب امام رضا (ع) را دیدم. یه پرونده توی دستش بود. به من گفتند؛ احمد دیگه ۲۷ ساله است و این پرونده اوست، عمر احمد در دنیا تمام است.  ناراحت شدم. خب چه کنم، مادرم دیگر! به امام گفتم: آقا! ناراحتم! و امام فرمودند: ناراحت نباش، تمدیدش کردم. وقتی خوابم را برایش تعریف کردم، فقط خندید. انگار می‌دونست که مدت این تمدید کوتاه است، خیلی کوتاه، فقط به اندازه یک ماه! ✍راوی: مادر بزرگوار شهید ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم : دفاع مقدس 🔸صفحه:۶۷ 🔻قسمت شصت ویکم: انسان پاک ✍تقدیر الهی بر این بود که از دوران کودکی با احمد باشم و در زمان شهادت هم بالای سرش حاضر شوم. اگر بخواهم کلمه ای را اختصاصا و حقیقتا به عنوان مشخصه ی آن شهید ذکر کنم باید بگویم «انسان پاک» لایق این شهید بزرگوار است. در واقع کسانی میتوانند لیاقت این لقب را داشته باشند که بعد از معصوم (ع) به درجه ای از صالح بودن برسند. احمد علاقه ویژه ای به جلسات مرحوم ایت الله حقیقی داشت و در همان جلسات که در مسجد کرمان برگزار میشد، به انقلاب وصل شد . حقیقتا از همان دوران،‌ روح حاکم بر احمد روح شهادت بود که پس از پیروزی انقلاب این حس شدیدتر شد و او را تبدیل به یک انقلابی درجه یک کرد. ادامه دارد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
پشت ماشین عروس نوشته شده: امنیت مراسم ما مدیون و همرزمان اوست ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت سی ام:تو دیگه چه ژنرالی هستی؟ ♻️یه چیز جالب تو بازجوییای سه روزه این بود که ژنرال بعثی براحتی فریب خورده بود و باورش شده بود من سرباز ارتشم و اینکه تعدادی از نیروهای ارتش تو یگانای سپاه ادغام شدن، راستش این پیچوندنا بخاطر هوش و ذکاوت من نبود، من می ترسیدم بگم بسیجی م. اون هم خیلی خِنگ بود. ولی آخرش، شب سوم مچم رو گرفت و بدجوری گیر افتادم. ♻️ بعد از تکرار همون سؤالای قبلی و چند تا سؤال جدید ، از وضعیت فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز پرسید که با چی تردد می کنه و تا حالا او را دیده ای یا نه؟ گفتم بله. چون من دژبان درِ ورودی لشکر بودم گاهی ایشون رو می دیدم که با جیپ فرماندهی و یه وقتایی هم با استیشن رفت و اومد می کرد. از درجه و نام فرمانده لشکر پرسید. من گفتم اسمش رو نمی دونم. اولش فِک کرد نمیخوام اطلاعات بِدم و میخش گیر کرد روی همین سؤال و وِل کن نبود. چی باید می گفتم من چه می دونستم اسمش چیه؟شروع کرد تهدید کردن که اگه نگی همینجا دستور می دم اعدامت کنن. ♻️اول خواستم یه اسم الکی بگم ولی بعد به ذهنم اومد که اینا اسم فرمونده لشکرها رو حتماً دارن و می فهمه که دروغ گفتم و کار برام سختتر می شه. تو دو راهی عجیبی گیر کردم نه اسم فرمانده لشکر رو می دونستم که بگم و از این وضع خلاص بشم و نه اون منو رها می کرد. البته دادن اسم فرمانده لشکر لو دادن اطلاعات نبود. اونا اسامی رو داشتن. فقط میخواستن بفهمن طرف داره راستشو میگه یا دروغ بهم میبافه! چند لحظه سکوت کردم تهدیدا که جدی شد و میخواستن ببرنم اتاق شکنجه اینبار برای گرفتن اطلاعات. ازش امان خواستم و گفتم اگه امانم بدی من راستشو براتون میگم و به همه چی اقرار می کنم. اونم گفت نترس در امانی حال بگو اسمش چیه؟ ♻️گفتم حقیقتش اینه دو روز گذشته رو بهتون دروغ گفتم. اصلاً ارتشی و سرباز نیستم و بسیجی ام. از عصبانیت چهره اش سیاه شد و چیزی نمونده بود خودش به من حمله کنه که چرا در این سه روز ما رو فریب دادی و این همه دروغ گفتی؟ من سعی کردم با خونسردی جواب بدم  و با قیافه ای حق به جانب گفتم هدفم فریب دادن شما نبوده و فقط به این خاطر بود که فِک می کردم اگه بگم بسیجیم شاید کشته بشم. اونم چون نمیخواست جلو جمع ضایع بشه و زیر قولش بزنه. گفت خیلی خب حالا که امان گرفتی راستشو بگو ولی اگه یه کلمه دیگه دروغ ازت بشنوم کاری می کنم که دیگه پشیمونی هم برات فایده ای نداشته باشه...                       ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا