🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️
:
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازهاش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه میکردم.
از همان مقابل در اتاق، #اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!»
💠 میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود.
از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن #نامحرم خجالت میکشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟»
💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانوادهاش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.»
سعد تنها یکبار به من گفته بود خانوادهاش اهل #حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کس دیگهای بفهمه شما همسرش بودید!»
💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ #غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماستون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو #حرم بودید!»
قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشیتر از اونی هستن که فکر میکنید!»
💠 صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره #درعا خبر داد :«میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر #نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشتهها رو تیکه تیکه کردن!»
دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهستهتر کرد :«بیشتر دشمنیشون با شما #شیعههاست! به بهانه آزادی و #دموکراسی و اعتراض به حکومت #بشار_اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو #حمص دارن شیعهها رو قتل عام میکنن! #سعودیهایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعهها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!»
💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در #انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم.
روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینهاش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعههای حمص رو فقط بهخاطر اینکه تو خونهشون تربت #کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیههای شیعه رو با هرچی #قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعهها رو آتیش میزنن تا از حمص آوارهشون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...»
💠 غبار #غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت #تکفیریها در حق #ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...»
باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دندهتون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر #سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!»
💠 و خودم نمیدانستم در دلم چهخبر شده که بیاختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بیکسیام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید #ایران پیش خونوادهتون!»
نمیدید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام #سوریه را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه #آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو #غارت میکنن!»...
#ادامه_دارد
@shahidaghaabdoullahi
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_بیست_و_سوم
هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد، تا چه برسد بخواهد جاي دیگري دست و پا کند. اول، چشم
امیدم به آینده بود.ولی
وقتی جنگ شروع شد، از او قطع امید کردم. دیگر نمی شد ازش توقع داشت.
یک ماه رفت براي آموزش. خودم دست به کار شدم.خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر، خانه ي بزرگتري خریدم.
خاطره ي آن روز، شیرینی خاصی برام دارد، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم.
یادم هست که وسایل زیادي نداشتیم، همانها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توي فرقون و می بردیم خانه ي
جدید.
یک بار وسط راه، چشمم افتاد به عبدالحسین. از نگاهش معلوم بود تعجب کرده.آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش.
سلام و احوالپرسی که کردیم، پرسید: «کجا می رین؟»
چهار راه جلویی را نشان دادم.
«اون جا یک خونه خریدم.»
خندید. گفت: «حتماً بزرگتر از خونه ي قبلی هست؟»
«آره.»
باز خندید.
«از کجا می خواین پول بیارین
#قسمت_بیست_و_چهارم
گفتم: «هر کار باشه براي پولش می کنیم، خدا کریمه.»
چیزي نگفت. یقین داشتم از کاري که کردم، ناراحت نمی شود. وقتی خانه ي جدید را دید، خوشحال هم شد.
خانه خشتی بود و کف حیاطش موزائیک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: «این
براي بچه ها حرف نداره، دست و پاش هم خیلی بازه.»
کار اثات کشی تمام شد. عبدالحسین، زودتر از آن که فکرش را می کردم، راهی جبهه شد.
69
چند روزي تو خانه ي جدید راحت بودیم. مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد.
تو اتاق نشسته بودیم. یکدفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم ازش آب چکه می کرد!
دست و پام را گم کردم. تا به خودم بیایم، چند لحظه اي گذشت. زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش. فکر
کردم دیگر تمام شد. یکهو:
«مامان از این جا هم داره آب می ریزه!»
باران شدیدتر می شد و آب چکهاي سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم، گذاشتیم زیر سوراخهاي
سقف، شاید دروغ نگفته باشم. تا باران بند بیاید، حسابی اذیت شدیم. بعد از آن، روز شماري می کردم کی
عبدالحسین بیاید، مخصوصاً که چند بار دیگر هم باران آمد.
بالاخره برگشت. اما خودش نیامد. با تن زخمی و مجروح، آوردنش. بیشتر، پاهاش آسیب دیده بود.
روز بعد، آقاي غزالی " 1 ." و چند تا از بچه هاي سپاه آمدند عیادت. اتفاقاً باران گرفت! دیگر خودم خودم را داشتم
می خوردم.
آقاي غزالی وقتی وضع را دید، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند. از بچه ها پرسید: «اتاق مهمان
خانه کجاست؟»
به اش نشان دادند. رفت و زود برگشت. آن جا کمی از اتاقهاي دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرفها، آنها هم
کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند.
ادامه دارد....
کپی با ذکر منبع
@shahidaghaabdoullahi
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمد علی نیری💫
#قسمت_بیست_و_سوم
#ادامه_قسمت_قبل
🌷🌷🌷
بچه ها خیلی شلوغ می کردند. اذیت می کردند و...اما احمد آقا با صبر و تحمل وصف ناشدنی بچه ها را با معارف دین اشنا می کرد.
یکی از بچه ها می گفت: من از همان دوران احمد آقا به نماز جمعه مقید شدم.
بعد از شهادت احمد آقا هم سعی می کردم نماز جمعه من ترک نشود.
یک بار در عالم رویا مشاهده کردم که در خیابانی ایستاده ام. احمد اقا از دور به طرفم امد و من را در آغوش گرفت. خیلی حالت زیبایی بود. بعد از سال ها احمد آقا را می دیدم.
بعد از روبوسی به تابلوی خیابان نگاه کردم. دیدم نوشته خیابان قدس. فهمیدم اینجا نماز جمعه است.
همان لحظه از خواب بیدار شدم فهمیدم علت اینکه احمد آقا اینگونه من را تحویل گرفت بخاطر حضور همیشگی من در نماز جمعه است...
#پایان_این_قسمت🌼
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
هرشب با #عارفانه نگاه گرمتون رو به ما ببخشید😊✨
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇
〰🍃🌹🌹🌹🌹🍃〰
@shahidaghaabdoullahi
〰🍃🌹🌹🌹🌹🍃〰