زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
خسته و ناراحت گفت: «بابا جون خودم دیدم، لباس فرم تنش بود. من داشتم از خاکریز می اومدم، عراقیا هم دنبالم
بودن، یک لحظه که از خاکریز اومدم پایین، دیدم یک شهیدي افتاده و لباس فرم تنشه. خیلی شبیه حاجی برونسی
بود، وقتی برگردوندمش، دیدم خودشه، خود حاجی؛ وحیدي هم چند قدم اون طرفتر افتاده بود.»
کسی پرسید:«مطمئنی حاجی شهید شده؟!»
«آره مطمئنم، طرف چپ بدنش، سرتاسر ترکش خمپاره خورده بود، معلوم بود در دم شهید شده، یعنی اصلاً هیچ
دردي نکشیده.»
شاید بشود گفت مهم ترین سمت را تو لشکر، قانعی داشت. حرفش مدرك بود. کمی بعد گرد غم و اندوه به چهره
ي تمام لشکر نسشته بود.
شهادت شهید برونسی هم مثل دوران زندگی اش، خیلی کار کرد.بچه ها، جاي این که ضربه بخورند، روحیه شان
قوي تر شده بود. می گفتند: «با چنگ و دندون هم که شده، باید این جاده رو حفظ کنیم.»
تمام رفت و آمد ما از همان جاده رو حفظ کنیم.»
تمام رفت و آمد ما از همان جاده ده، پانزده متري بود که اگر از دست می دادیمش، شکست مان حتمی بود.دشمن
همه ي هست و نیستش را کار گرفته بود که ما را بریزد توي آب.آتشش هر لحظه شدیدتر می شد؛ با هلیکوپتر می
زد، خمپاره اندازها و توپخانه اش، یک آن آرام نمی گرفت.از جناحین، مرتب پاتک می کرد.بچه ها ولی عزم را جزم
کرده بودند جاده را از دست ندهند. می گفتند:«این جاده، جاده اي هست که خون شهید
برونسی به خاطرش ریخته شده.»
حکمت آوردن گردان آماده را حالا می فهمیدیم.تا شب تمام پاتکهاي دشمن را دفع کردیم. شب از نفس افتاد.
بچه هاي ما، انگار تازه به نفس آمده بودند.می خواستند بروند جنازه شهید برونسی و بقیه ي شهدا را بیاورند.
فرمانده ها ولی راضی نمی شدند. کار به جاي باریک کشید. قرار شد با فرمانده ي لشکر تماس بگیریم.گرفتیم. گفت:
«اصلاً صلاح نیست، دشمن الان منتظر شماست چون می دونه چند تا شهید سر چهار راه دارین، اگر برین، فقط به
تعداد شهداي ما اضافه می شه.»