eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
933 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
88 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
🥀خادم الشهدا🥀: 🥀خادم الشهدا🥀: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے ✿❀نیمہ ݐــنہان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت خانه ی پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم.... ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود. نگاهش می کردم، منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود... تکان نمی خورد.... ترسیدم. صورتم را جلوی دهانش گرفتم. گرمایی احساس نکردم. کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد. جلوی دهانش گرفتم، آیینه بخار نکرد. برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است، مرد من،.. تکیه گاهم.،.. از دستش داده ام. بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض است. دیگر برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد. حس می کردم حتی هم مرا می کنند و می گویند: "عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است" یکبار مصرف غذا می خوردیم،... صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم. آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند. می افتاد به بدنش. بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین. را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد. طوری سفت می شد که حتی مرد ها هم نمی توانستند را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد. انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم. نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت مردِ من آرام می گرفت. مامان و آقاجون می گفتند: "با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید."