#امالادبــ
دامنت عباس پرور،همسرت مولا علے
مرتضے خو،فاطمہ رفتار یا امالبنین
اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|🥀|
#برایمادرانِشهدا
مادرِشهید !
مادرتمامِدنیاوآرزوهایشرا
خلاصهمیکنددرنگاه
حاصلِعمرش
حالاتوخیالکن۳۰سال
بیخبریازتمام
آرزوهایترا...(:
+ماهیچوقتنمیفهمیم
دلتنگییکمادرِشهیدرا...
#وفاتحضرتامالبنین
کانال رسمی شهید علی آقا عبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
🥀شهید محمدحسین یوسف الهی...
❇️ای مردم بدانید تا وقتی که
از رهبری اطاعت کنید
مسلمان، مومن و پیروزید
❇️هر کدام راهی به غیر از این دارید
آب به آسیاب دشمن میریزید
🥀شهید_عارف_محمدحسین_یوسف_الهی
شادی روح بلندش صلوات💥
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
کانال رسمی شهید علی آقا عبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
#شهیدانه 🌹
#شهـــــادت یعنے؛
زنـــــدگے ڪـــن، امــا!
#فقط_برای_خدا...
اگـــــر شهـــــادت میخواهید
زنـــــدگے ڪنـــــید #فقط_برای_خدا...
کانال رسمی شهید علی آقا عبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶تیزرجدید مستند آبروی کوچه ها⏫
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى
🔶 مستند آبروی کوچه ها
🔶امروزجمعه۴۰۱/۱۰/۱۶ساعت۲۲:۳۰
🔶 از شبکه ۵ سیما
🔶فیلم مستندزندگی شهیدخلبان علی بلورخانی(از خانواده معظم شهدای شهرستان شهریار)
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_شانزده
دلیل اینکه تمام تلاش تو این بوده که حتی حفاظتی ها را گول بزنی و در سوریه بمانی، عشق به خانم زینب (س) بوده. بعدها متوجه شدم که یک بار در حرم مردی سوال پیچت میکند. شک میکنی که از بچه های حفاظت باشد، توسل میکنی به بی بی و کارساز میشود. وقتی میگویی:((دست از سرم بردار!)) میگوید:((به این شرط که کس دیگری رو از ایران اینجا نکشونی و راه و چاه رو یادش ندی.))
قبول میکنی و از بی بی تشکر میکنی که کمکت میکند از دست او در بروی.
بعد ها بود که فهمیدم در سفر دومت به سوریه، دوره آموزش تک تیراندازی را دیده ای و چون در آزمون قناسه رتبه خوبی آورده بودی، به عنوان تک تیرانداز وارد شدی.
آشنایی ات با ابوحامد و فاطمیون قصه مفصلی دارد. شب هفتم محرم میروی حرم حضرت زینب (س) و به گروهی میرسی که به زبان فارسی عزاداری میکردند. دقت که میکنی میبینی افغانستانی اند. با یکی از آنها دوست میشوی و او راه چگونه پیوستن به فاطمیون را به تو یاد میدهد.به ایران که برمیگردی نقشه سفر به مشهد و گرفتن پاسپورت افغانستانی را میکشی.
مدتی بعد برای سومین بار به سوریه میروی. یک سفر بالا بلند که 25روزش را در پادگانی در ایران آموزش میبینی، درحالی که ما فکر میکردیم در سوریه هستی و با وجود اینکه گوشی ات روشن بود، جواب نمیدادی. یک بار آنقدر زنگ زدم که آقایی جواب داد:((سید ابراهیم توی پادگانه، اما نمیتونه جواب بده.))
_سید ابراهیم؟ پادگان؟
_یعنی نگفته میاد اینجا؟
_خیر!
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_هفده
_لابد مصلحت رو در این دیده خواهر!
_مصلحت؟
تلفن قطع شده بود. من همان طور آرام نشسته و زل زده بودم به دیوار رو به رو: پس من چی آقا مصطفی؟ رفتم سراغ دفترم. باید همه عاشقی ام را در دل نوشته هایم می ریختم. با خودکار هفت رنگ برایت نوشتم:
مرد من، هرجا میروی من راهم با خودت ببر مثل باد که گرده گل را.
در اوضاع و احوالی که نمیشد با تو تماس گرفت، نمیشد نامه داد و نمیشد نزدت آمد، باید روی همین دفتر جلد چرمی خم میشدم و در کاغذ های صورتی اش مینوشتم. هر چند مطمئن بودم وقتی بیایی، نیم نگاهی هم به آن نخواهی انداخت.
روزی که فهمیدم باردار شده ام با خودم گفتم: به این بهانه میکشونمش ایران. حالم اصلا خوب نبود. دکتر که جواب آزمایشم را دید گفت:((باید استراحت کنی، دور از استرس!))
با اولین تلفن که زدی، وقتی گفتم قراره دوباره مادر شوم و دکتر گفته باید استراحت کنم. فکر کردم سراسیمه می آیی، اما جوابت باعث شد بدنم یخ بزند:((حالا که نمیتونم بیام. بعدا!))
لااقل برای تست غربالگری ام بیا!
_تا ببینم چی میشه. فاطمه از کلاس قرآنش جا نمونه!
_با این وضعیت که نمیتونم ببرمش کلاس و بیارمش!
_هر طور هست ببرش سمیه! دوست دارم دخترم حافظ قران بشه!
با حال خرابم، او را میبردم و می آوردم. یک شب که حال برادرم بد شده بود و با پدرم او را بردیم درمانگاه، گوشی ام زنگ خورد. به صفحه روشنش نگاه کردم، شماره ایران افتاده بود، پاسخ که دادم تو بودی
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_هجده
_کی رسیدی؟
_بعد از ظهر.
_تو که جز یه بار هیچوقت پادگان نمیرفتی؟
_این بار آوردنمون. فردا میام پیشت.
شک کردم:((یه چیزیت شده آقا مصطفی، راستش رو بگو!))
_این چه حرفیه؟
_مطمئنم بیمارستان بقیه الله هستی!
_اول مجروحم میکنی بعد میکُشی!
_حالا که حرف نمیزنی، میام بقیه الله!
با ناراحتی گوشی را قطع کردم که دوباره زنگ زدی:((نیا سمیه، الان وقت اینجا اومدن نیست!))
_پس اعتراف میکنی که بیمارستانی؟
_خیلی خب، بیمارستانم!
_همین حالا راه می افتم!
_حداقل به پدرم نگو!
_قول نمیدم!
همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان. در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر میشد به او خبر نداد:((نگران نشین. انگار مصطفی مجروح شده، ما داریم میریم بقیه الله، اگه خبری شد زنگ میزنم.))
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد:((داری میای؟))
_نزدیک بیمارستانم.
_نترسی سمیه، فقط پام کمی آسیب دیده!
با خودم فکر کردم: حتما قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچر نشین شدی. اگه هم شده باشی عیبی نداره، با خودم میبرمت این طرف و آن طرف. تو فقط نفس بکش. اتفاقا اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه، چون سوار ویلچرت میکنم و باهم میریم خرید، خودم هم بسته های خرید رو میگذارم روی پاهات و ویلچرت رو هُل میدم و همونطور که با تو حرف میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه. چه کیفی میده اگه بارونم نم نم بباره!
@shahidaghaabdoullahi
گاهے باید مڪث ڪرد
روے لبخند هایت!
نگاه هایت!
هر ڪدامشان پیامے دارند
ڪه مے تواند نجات دهنده ی
حال و روز این روز هایمان باشد...
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📱
جواب زیبای حاج مهدی رسولی به اهانت وقیحانه یک عده سلبریتی دوزاری نسبت به جانباز مدافع حرم...
«ز جاهلانِ سخن ناشناسِ بی مقدار
بپرس قیمت خونِ عزیزتان چند است؟»
#حاج_مهدی_رسولی
#جان_فدا
@shahidaghaabdoullahi
❤قرار شبانه❤
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا
ز پشت پرده ی غیبت به ما نظر دارد
🦋بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ🦋
💚اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ💚
❤️دعــای سـلامتی امــام زمــــان(عج)❤️
💚اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ
علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا💚
اللھمعجللولیڪالفرج
❤️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم❤️
♦️ #ولایت
✨ما با ولایت زندهایم. که تا هست، ما قافلهای از جان گذشتگانیم، دنیا طلبان بدانند، ما تا آخرین قطرهی خون پای ولایت ایستادهایم، محال است که در تاریخ بخوانند که سیّدعلی تنها ماند! لبیک یا خامنهای.
🌹فرازی از وصیتنامه
🌹 شهید مدافع حرم محمودمراد اسکندری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🍃⃟♥️← #شهیدمحمودمراداسکندری
#شبتون_شهدایی
کانال رسمی شهید علی آقا عبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀
#اَلسَّلامُ_عَلَيْكُمْ_يا_اَوْلِيآءَ_اللَّهِ_وَاَحِبَّائَهُ
🌷اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک🌷
🤲خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.
🦋شروع فعالیت مون شادی روح پاک🦋
#شهیدعلی_آقاعبداللهی پنج صلوات هدیه میکنیم
عاقبتمون ختم بخیر به دعای شهدا🕊🌷
🌸کپی بنربا ذکر منبع مجاز می باشد❌🌸
کانال رسمی شهید علی آقا عبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
#سلام_امام_زمانم🥀
📖 السلام علیک فی آنآء لیلک و اطراف نهارک...
🌱سلام بر تو ای مولایی که در شب تیرهی غیبت، همه از تو نور می جویند؛
و در روز ظهورت، همه با آفتاب تو راه بندگی را میپویند.
سلام بر تو و بر روز ظهورت🌱
#مولایمن
سلام بر عزیزترینی که غریبترین است...
سلام بر مهربانترینی که تنهاترین است...
سلام بر صبورترینی که محزونترین است...
سلامی از ما که بیقرار و چشم بهراهیم
به شما که امید و پناه و
قرار ما هستید...
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
براے صبح شدن
نه به خورشید نیاز است
نه خندههاے باد!
چشمهایم را ڪه باز ڪنم،
تو را ببینم،
زندگے طلوع خواهد ڪرد...🌤
صبحتون شهدایی
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
@shahidaghaabdoullahi
#حدیثروز
🔹امام باقر علیه السلام
مَنْ عَلَّمَ بَابَ هُدًى فَلَهُ مِثْلُ أَجْرِ مَنْ عَمِلَ بِهِ وَ لَا يُنْقَصُ أُولَئِكَ مِنْ أُجُورِهِمْ شَيْئاً.
هر که بابی از هدایت به مردم بیاموزد چون همه عمل کنندگان اجر دارد بدون آنکه از ثواب آنان کاسته شود.
📚بحار الانوار، ج ۷۵، ص: ۱۷۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻اجرای حکم اعدام ۲ تن از عوامل شهادت شهید عجمیان
🔹محمدمهدی کرمی و محمد حسینی، عوامل اصلی جنایتی که منجر به شهادت مظلومانه سیدروحالله عجمیان شدند، صبح امروز ۱۷ دی ۱۴۰۱ به دار مجازات آویخته شدند.
گوشه ای اعترافات این دو فرد در دادگاه و نحوه شهادت شهید عجمیان
@shahidaghaabdoullahi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 حتما ببینید
سرنــوشت حـــادثه
هــواپیمای اوکراینی
#داغدار_هموطنیم
کی میرود از یادمان
غمگینی این داستان
@shahidaghaabdoullahi
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_نوزده
تا برسیم بیمارستان، هزار تا فکر در سرم می چرخید. مردم و زنده شدم.
در بیمارستان، از اطلاعات سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی.
دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم. بخش پنج سالن بزرگی بود، دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشه ای. درحالی که با خود میگفتم الان میبینمش الان میبینمش، در اتاق ها سرک میکشیدم. به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت. داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کم رنگی داشت، دماغت تیغ کشیده و رنگت زرد شده بود. درحالی که خیس عرق شده بودم، آمدم جلو و جلوتر. ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم، پایت آتل پیچ بود.
فاطمه را گذاشتم روی پایت و با گوشی عکس گرفتم!
با خوشحالی گفتم:((خداروشکر حداقل چند روزی مهمون خودمی!))
سعی داشتی فاطمه را که گریه میکرد آرام کنی:((اگه میدونستم این قدر از مجروحیتم خوشحال میشی، زود تر مجروح میشدم!))
_به فکر خودم میخندم. فکر میکردم قطع نخاع یا نابینا شدی، اما حالا خوش حالم که سالمی!
_سالمم؟
_آره همین که نفس میکشی، همین که مجبوری بمونی و برای آزمایش غربالگری کنارم باشی، بقیه ش دیگه مهم نیست!
فاطمه آرام شده بود و با ریش هایت بازی میکرد.
پرنده ای پشت پنجره میخواند. آن موقع شب چه وقت خواندن بود! نمیدانستم چه کار کنم. چند بار دور تختت چرخیدم که تازه متوجه پدر و برادرم شدم.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_بیست
یک نگاه به اطراف میکنم. چقدر خلوت است. فقط پیر زنی سر مزار یکی از شهدای گمنام نشسته و با شن ریزه ای به سنگ قبر میزند.
انگار نه انگار که آنجایم. دوست دارم برگردم به عقب، به خیلی عقب تر. روزهایی که هنوز به سوریه نرفته بودی، روزهایی که هنوز نشده بودی مدافع حرم.
_آقا مصطفی باید توی کارای خونه کمکم کنی!
_باز شروع کردی خانم؟
_از اتاق فاطمه شروع کن.
_همین؟
_و آشپزخونه.
_نه دیگه نشد، من اتاق فاطمه، تو آشپزخونه!
_قبول!
خوش حال رفتم آشپزخانه. ربع ساعتی نگذشته بود که آمدی دم در.
_عزیز، یه چایی بهم میدی، کمرم درد گرفت!
_یعنی تموم شد؟
_میتونی ببینی!
چای را ریختم و دادم دستت. خسته و عرق ریزان آشپزخانه را تمیز کردم و به اتاق خواب رفتم تا از داخل کمد لباسم را بردارم. ناگهان کوهی از لباس و اسباب بازی های فاطمه ریخت روی سرم.
_آقا مصطفی اینا اینجا چی کار میکنن؟
جوابم را ندادی. چایت را خورده بودی و جلوی تلویزیون خوابت برده بود.
به اتاق فاطمه سرک کشیدم، ظاهرا مرتب بود، خم شدم زیر تختش را وارسی کردم، وای! هر چه دستت رسیده بود چپانده بودی زیر تخت!
روی تخت نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم، به جای گریه زدم زیر خنده.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
_غذات؟ جات؟ دوستات؟
_خیالت راحت همه چی عالیه.
_یعنی الان خونه سیدی؟
_نه بابا روبه روی حرم امیرالمومنینم.
_بازم تک خوری آقا مصطفی؟ من رو گذاشتی و خودت عید غدیر تنهایی رفتی نجف؟ چطور دلت اومد؟
_به خدا همش به فکرتم، برات کلی هم دعا میکنم!
اشک هایم تندتند می آمد:((نمیخوام یادم باشی! خداحافظ!))
روز بعد باز زنگ زدی.
_کجایی؟
_کربلا، بین الحرمین.
سرسنگین گفتم:((کاری نداری؟ خداحافظ!))
چند روز بعد زنگ زدی:((عزیز، انگار نفرینت من رو گرفت، سوریه ام، اما دارم برمیگردم.))
قلبم فرو ریخت.
_چرا؟
_مجروح شدم.
نشستم روی زمین:((خدایا شکرت، یعنی می آیی و میمونی پیشم؟))
خندیدی:((نه عزیز این قدرا هم خوش شانس نیستی، خیلی جدی نیست!))
_چرا، چرا باید آن قدر جدی باشه که تورو به من برسونه!
امیدوار بودم پاهای گچ گرفته و بخیه خورده، تورا برای مدتی طولانی کنارم نگه دارد.
@shahidaghaabdoullahi