#ارسالی_مخاطبین
پدر یکی از شهدای سبزواری دفاع مقدس، مدت زیادی است به خاطر سختی هایی که برایش دارد بر سر مزار پسرش نیامده؛ اما امروز به احترام شهید تازه از راه رسیده آمده بود زیارت مزار شهدا
➡️ @shahidaldaghy
یک زنگ با شهید
راز این غیرت را سربه دار مردانه بداند
در میانِ شعله ها،عشق را،پروانه بداند
سوخت و نآمد صدا از میان شعله ها
درمیانِ ناجوانمردان عجب مردانه میآیدصدا
گوش؛هان! ای دخترایرانی،در حجابِ خود بکوش
چون که مردان دردیارت شهدراکردندنوش
گوش؛هان! ای مرد ایرانی به گوش
برسرِدختران و خواهران روسریهارا بپوش
بر دل ما سربداران تا ابد داغی بُوَد
اسوه ی مردانگی در شهر، الداغی بُوَد
🖌بقلم:محبوبه سادات مقدسی ثانی
مربی پایه سوم
باعثِ افتخارِمایی ای شهید
خوشحالیم از دیارِ مایی ای شهید
گر هزاران بار چاک چاک گردیم
در ره غیرتت هیچ باک نیست
زیرا که پیروِ خطّ رهبریم ای شهید
🖌بقلم: خدیجه وثوقی
مربی پایه ششم
در روز تشییع پیکر شهیدِ غیرت در کلاس و مدرسه با چشمانی اشکبار و قلب هایی شکسته، درس جوانمردی و دفاع از حیا و عفت را در گوش دخترانمان زمزمه کردیم.
ای شهیدِ غیرت راهت ادامه دارد...
#زنگ_غیرت
#دبستان_دخترانه_صدرا
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
«تصویر شهید غیرت در دیار خرمشهر»
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
شهید غیرت حمیدرضا الداغی
داستان زنگ دوم
یک شنبه 10 اردیبهشت 1402
مثل همیشه دیر کردم. گوشی ام را گذاشتم روی حالت سکوت و رفتم ته کلاس نشستم. استاد درباره عقل و عشق حرف می زد. می گفت عقل اگر به افراط برود خطا کرده، عشق اگر به هوس گرایش پیدا کند، فساد کرده.
دوست داشتم زودتر کلاس دوم شروع شود. برای این که قرار بود یک داستان بخوانم.
*
کلاس که تمام شد، گوشی ام را دیدم. یک ساعت پیش اسماعیل زنگ زده بود. تماس گرفتم. گفت:
- نمی آی مراسم؟
- مراسم؟
- خونه شهید؟
- شهید؟
صدایش ضعیف می آمد. همهمه از گوشی اسماعیل می پیچید توی گوشم.
گفت:
- فیلم فرستادم. ببین!
بدون خداحافظی قطع کرد.
اینترنتم را روشن کردم. نیمه شب پیام داده بود: «فردا میای سر کار؟»
فیلم و عکس آمد. زدم روی فیلم و عکس. عکس زودتر باز شد. پسر جوانی بود حدود چهل سال. فیلم داشت باز می شد؛ هفتاد، هشتاد، نود... باز شد:
«دو پسر جوان افتاده اند به جان دو دختر. پسر دست دختر را می کشد. دختر پس می زند. پسر زور می آورد. مردی از آن ور پیاده رو می آید سمت دو پسر... پسر چاقو می کشد بیرون و ... دردم می آید. روی گرده ام درد حس می کنم که راه برمی دارد می آید روی قفسه سینه ام می پیچید توی رگ هایم. رگ به رگ می کند. می رسد به قلبم. دو پسر فلنگ را بسته اند. آن مرد هنوز ایستاده. منتظرم ببینم چه می شود. هنوز ایستاده. فیلم تمام می شود. داستان نیمه کاره می ماند. تهش چه شد؟ نمی دانستم.
*
رفتم سر کلاس دوم. استاد داشت حرف می زد. دختران و پسران نشسته بودند. ادبیات کودک و نوجوان داشتیم. ایستادم دم در نگاهش می کردم. حرفش تمام شد. بهم گفت: «بفرمایید بنشینید». گفتم: «می شود بیایم نزدیک چیزی بگویم؟» رفتم سمت استاد و آرام گفتم: «خبر دارید یه نفر رو تو سبزوار شهید کردن؟» دو ثانیه خیره ماند. یک قدم رفت عقب. چشم هایش را بست. دانشجوها افتادند به پچ پچ.
- چی شده؟
یک دانشجو در ردیف اول این را پرسید ولی آرام.
تا تهش برای استاد گفتم چه شده. صدایم می لرزید. اجازه گرفتم و از کلاس زدم بیرون.
*
قرار بود یک ساعت دیگر در دانشگاه جلسه داشته باشیم با چند نفر. زنگ زدم به همه گفتم:
- جلسه لغوه.
*
زدم تاکسی بیاید. پولش گران افتاد. جهنم الضرر. گرفتم.
***
تاکسی رسید. سریع پریدم تو:
- میدان ابومسلم میرم.
راه افتاد. چند دقیقه بعد رسید به سیصد متری میدان. گفتم:
- خبر دارید یه مرد رو پریشب شهید کردن؟
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
13.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مغازه ما نزدیک به محل شهادت شهید الداغی است. روز بعد از شهادت، این کلیپ را با صدای خودم آماده کردم.
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
#ارسالی_مخاطبین
همیشه توی همهٔ مراسمها و برنامهها، دوست دارم بچههام رو هم یه جوری شریک کنم.
مراسم زیارت و تجدید میثاق با شهید غیرت شهرمان، #حمیدرضا_الداغی نزدیک بود. پس دست به کار شدم. توی جوانهٔ مادرانه مون فراخوان زدیم. شکلات، ویفر، بيسکوئيت و چندتا آب معدنی خریدیم. بسته بندی کردیم و راهی گلزار شهدا شدیم.
بچه ها بدو بدو میرفتن سراغ زائران و با شوق و ذوق بهشون تعارف میکردن. پسر کوچیکم از شهید پرسید که مگه چی شده مامان؟
چرا شهید شده؟
گفتم پسرم، امشب قصهٔ یه قهرمان واقعی رو میخوام برات تعریف کنم.
قهرمان راست راسکی
نه مثل مرد عنکبوتی و بتمن دروغکی!
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
اثر آقای صادقی
مزار شهدای سبزوار
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
گزارش تصویری| حضور کودکان در مراسم کاروان خودرویی بوسه بر مزار #شهید_غیرت
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
خونه ما تا محل شهادت شهید ۳۰۰ متر فاصله داره هر بار از محل شهادتشون رد میشم قلبم میگیره
از وقتی این تابلو رو زدن دلم روشن شده.
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
#ارسالی_مخاطبین
صف نونوایی بودم. صحبت شهید شد. یه نفر گفت: به نظر من که اشتباه کرد رفت بیکار بود مگه؟
گفتم: اگه دختر خودت یه روز یه جا گرفتار بشه و کمک بخواد بازم همینو میگی؟
گفت: آخه این دخترا خودشونم مقصر بودن!
گفتم: گیریم که تو اصلا چراغ قرمز و قبول نداری و ازش رد شدی، اون وسط تصادف کردی و داری جون میدی، واستم تماشا که خودت مقصر بودی؟
سکوت کرد و به فکر فرو رفت.
➡️ @shahidaldaghy
شهید غیرت حمیدرضا الداغی
رسیدم به کاروان| خاطره نگاری از تشییع پیکر شهید حمیدرضا الداغی در مشهد مقدس
صبح تشییع از همسرم اجازه گرفتم که بروم یا نه؟ یک کلام گفت: نه
چیزی نگفتم. بعد از رفتنش یک کلیپ دیدم از شهید که رویش مداحی شهید امر به معروف را گذاشته بودند. بغضم ترکید. مداحی را دانلود کردم و از اسپیکر خانه در آشپزخانه پخش کردم و زمزمه می کردم و اشک می ریختم و ظرف می شستم و غذا درست می کردم. دوباره و دوباره گوش دادم. به مادرم زنگ زدم تا بچه ها را بگذارم و بروم اما مادرم هم خانه شان نبود و جمله همیشگی اش را به من گفت: مادر بنشین بچه هایت را جمع کن...
اما دلم آرام نبود که نبود. از شهید خواستم کمکم کند. دوباره زنگ زدم به همسرم که من خیلی دلم تشییع می خواهد او هم بدون مکث گفت: خب برو.
خوشحال شدم و بیقراری ام کاهش یافت.
کارهایم را کردم هنوز مانده بود ساعتی تا تشییع اما من خیلی خوابم می آمد از صبح زود بیدار بودم. کمی استراحت کردم و بعد هر سه کودکم را آماده کردم. کمی غر می زدند که نرویم و چرا می رویم. وعده خوراکی دادم و تاکسی گرفتم و رفتم. کمی دیر رسیده بودم اما دویدم با یک کالسکه و دو دختر در کنارم. نوای حسین حسین می آمد.
رسیدم به کاروان. به روضه رسیدم.
قلبم آرام بود اما چشم هایم نه.
چشم های خیلی ها بارانی بود.
هق هق خیلی ها بلند بود.
سرها در گریبان زیر آفتاب.
برای بچه هایم رفتم که خوراکی بخرم. خانومی دخترهایم را بخاطر چادرشان تحسین کرد و دوناتی مهمان. دخترها خندیدند.
رفتیم بهسمت حرم اماممان. پناهمان.
برادر خوش غیرت من شهید حمیدرضا. دست من و دخترهایم و همه دختران و زنان این سرزمین را بگیر ماهم نگرانیم نگران حمله دشمن به افکار و اعتقاداتمان. پایگاه های استعمار را در قلب های همه انسان ها ویران کن.
الهی آمین
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
#ارسالی_مخاطبین
صدای تلوزیون خانه را پر کرده بود. شنیدن اسم شهرم، سبزوار، توجهم را جلب کرد. خودم را به تلوزیون رساندم. جملات یکی یکی توی مغزم مینشستند: «شهید حمیدرضا الداغی، به دنبال دفاع از دو دختر که اراذل مزاحم آنها شده بودند با ضربات چاقو و بر اثر شدت جراحات به شهادت رسید.» خواهر شهید بودم و حال خانوادهی شهید را درک میکردم. ناراحت شدم ولی رگ ایرانیام به جوشش آمد و با عزت گفتم: «خوشا به غیرتت مرد. مبارکت باشه شهادت. تو مانند اسماعیلِ ابراهیم قربانی شدی. تو از ناموس مون دفاع کردی و پوزهی غرب رو که داره تلاش میکنه اسلام را از بین ببره به خاک کشیدی. تو نشون دادی راه شهادت هنوز بازه. تو باعث افتخاری برای ما.»
#شهید_غیرت
➡️ @shahidaldaghy
گم شدگی درد در پاهایم
نشستن پای حرف های یک پیرمرد درباره شهید الداغی: پنج شنبه، مزار شهدای سبزوار
دارم کور می شوم. یکی نیست بگوید مرد حسابی این جا، جای مصاحبه گرفتن است؟! پیرمرد ایستاده رو به رویم. زل زده ام توی چشم های آبی اش. پیرمرد اطراف را نگاه می کند و به سوال هایم جواب می دهد. می گوید: «۶٨ ساله ام. پاهایم همیشه درد می کند. روز تشییع نمی دانم چرا توی پاهایم درد را حس نمی کردم. تا آخر مسیر رفتم».
می گوید: « فیلمش را دیدی؟! هر چه چاقویش زدند در نرفت. مثل کوه ایستاد. کجای دنیا چنین آدمی یافت می شود؟!»
این خورشید پدرکشتگی دارد انگار. زل زده توی چشم هایم دارد کورم می کند. نیم ساعت است پیرمرد دارد حرف می زند. خوب بود پاهایش درد می کرد. حتما این دفعه هم از یادش رفته بود.
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
دوست دارم یه داستان بنویسم
پنج شنبه 14 اردیبهشت 1402، مزار شهدای سبزوار
اولش گفت: «من بیام اون جا چی بگم؟ من یاد ندارم. فقط چهار کلاس خوندم». گفتم: «هر چی دلت خواست بگو». اومد جلو دوربین. باهاش حرف می زدم تا دوربین آماده شه. گفت: «کلاس چهارم ابتدایی ام. مادرم نشسته بود پای اخبار. اخبار می گفت یه سبزواری رو شهید کردن. فیلمش رو مادرم گرفت و دیدیم. دلم خواست وقتی مدرسه باز شد یه روزنامه دیواری درست کنم یا یه داستان بنویسم. بنویسم چه طور حمید وایستاد نذاشت دست نامردا به دخترا برسه».
#ارسالی_مخاطبین
➡️ shahidaldaghy
رفیقِ هم باشگاهی
همسرم از نونوایی برگشت و گفت: خانم میدونی چی شده؟ دوتا جوون مزاحم یه دختر شدن و زدن یه بنده خدارو که اومده واسه دفاع ازون دختر کشتن!
گوشی رو برداشتم. توی کانال های خبری جستجو کردم و فیلم رو پیدا کردم. میخکوب پای گوشی، مات و مبهوت، میخکوبِ تماشای رو در رویی قساوت و نامردی با جوانمردی.
و اسمی که در کپشن نوشته شده بود: حمید رضا الداغی
اسم شهید رو به همسرم گفتم. گفت چقد چهره اش آشناست، فکر کنم با برادرِ این شهید چندسال همباشگاهی بودیم برادرش موهای فر داره قد بلنده و خیلی پسر خوب و با معرفتیه! ولی اسماشون رو یادم نیست. هر از چندگاهی همو تو خیابون میبینیم خونشون همین نزدیکی هاست، کلا خانواده خوبی ان.
و صحبت ما درباره شهید تموم شد.
همسرم چندروزی نبود وقتی برگشت این عکس از شهید رو نشونش دادم مات مونده بود. گفت خودشه، همون رفیق هم باشگاهی.
بچه خوبی بود از باشگاه تا خونه باهم پیاده برمیگشتیم، نگاهش از روی زمین برداشته نمیشد. چه تو باشگاه و چه تو خیابون اگر کوچکترین حقی از کسی ضایع میشد برای دفاع از مظلوم لحظه ای صبر نمیکرد. من هرچقدر از خوبیِ این پسر بگم، کم گفتم.
و من در دلم میگم مبارکت باشه جوانمرد، شما حتما راه رسیدن به شهادت رو طی سال ها قدم به قدم طی کردی تا الان رسیدی به اینجا.
شما یک شبه شهید نشدی شما خدایی زندگی کردی و خدایی رفتی.
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
دوختن چشم به یک نقطه
پنج شنبه 14 اردیبهشت 1402، سبزوار، مزار شهید حمیدرضا الداغی
رویش را برگردانده. می گویم: مصاحبه؟ می گوید من صحبت نمی کنم. دارد مزار حمید را می بیند. می گویم از کجایید؟ می گوید از دِهات. هنوز شهید را نگاه می کند. نشسته است کنار یک درخت. می نشینم کنارش. یک گوشی دکمه دار دستش است. توی مشتش می چرخاند. یک پیرزن رو به رویم زل زده بهم. انگار با چشم هایش می خواهد فاصله را طوری کوتاه کند که حرف هایم را بشنود.
می گویم چند سال تان است. می گوید فکر کنم 45.
- چه طور آمدید؟
- با موتور. به زنم گفتم بیا برویم سر قبر شهید حمیدرضا. دو نفره از ششتمد آمدیم این جا.
هنوز داشت مزار را نگاه می کرد. خداحافظی کردم و رفتم. نمی دانم شنید یا نه. چون نه جواب داد نه برگشت، فقط نگاه می کرد.
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
23.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر چهار ساله ای که اصرار داشت از شهید غیرت حرف بزند...
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
جرات الداغی ها
سوار تاکسی شدم. راننده حدود ۶٠ساله بعد نشستنم صدای ضبط را زیاد کرد، ترانه ای قدیمی از یک خواننده زن قبل انقلابی گذاشته بود. به احترام موی سفیدش نخواستم تذکر صریح بدهم. گفتم حاجی مثل این که شما هنوز قدیمی حال می کنی. جواب داد بله، این قدیمی ها چیز دیگری است، آدم را آرام می کند. شما چطور؟ گفتم واقعیت من مرد میانه ام نه با قدیمی ها خاطره ای دارم نه به جدید ها علاقه ای. لبخندی زد و ضبط را خاموش کرد. رسیدیم پشت چراغ قرمز و پای بنر شهید الداغی سر چهاراه. گفت این شهید را می بینی؟ طفلک را چاقو چاقو کردند. قدیم ها، قبل انقلاب تهران بودم، کسی مزاحم ناموس مردم نمی شد، جوان ها همه این طور بودند، کسی جرات نمی کرد مزاحم ناموس مردم شود. سبزوار هم همین طور بود. کسی مزاحم زن و دختر مردم می شد پدرش را در می آوردند، خودم هم همین طور بودم؛ ولی الان یکی مثل این شهید شده کیمیا. دخترها هم این طور نبودند.
توی دلم گذشت بگویم لابد فراموشتان شده والا این طورها هم نبوده. روزنامه های حکومتی قبل انقلاب را یک تورقی بکنی سرت سوت می کشد از حجم فساد و جنایات ناموسی که تیتر روزنامه ها شده، خلاصه این ها را که مریخی ها نمی کرده اند. توی فکر بودم که چطور بگویم که برنخورد فرصت نداد و ادامه داد. اما حالا تازه فیلم این شهید را که دیدم به زنم می گویم آن روز چه اشتباهی کردیم ما. واقعیت یکی دو هفته قبل این ماجراها رفته بودیم پارک شهدای گمنام. شش هفت نفری از این بچه مثبت ها فوتبال بازی می کردند. یک ماشینی ناجور از وسط این ها رد شد و نزدیک بود یکی دو تایشان را نفله کند. یکی از این ها داد زد هوی این چه طرز رانندگی است. طرف ایستاد و سه تا دختر و یک مردی پیاده شدند.
دختر که نه ... از سر تا یقه و ناف و پاچه هاشان یک النگ و پلنگی آویزان بود و یک تیپ و ترکیبی... شروع کردند فحش دادن و سر و صدا، یک فحش هایی می دادند که قبل انقلاب در شهر نو نشنیده بودیم ما... به زنم گفتم بروم وسطشان شاید این دخترها احترام سن و سال ما را نگه دارند. رفتم جلو و به یکی شان گفتم خوب دخترم بد جور آمدید وسط این ها، اگر به یکی شان خورده بود و اتفاقی می افتاد کی جواب خونش را می داد؟ خودتان هم گرفتار می شدید. دیدم نه گوششان بدهکار این حرف ها نیست... بعد این قضیه شهید الداغی به زنم می گویم چه اشتباهی کردیم آن روز. رفتیم وسط این ها. با آن تیپ و قیافه و خلق و خو اگر یکی شان یک تیزی به هر جای ما می زد فلج می شدیم.
حالا این جوان این کار را کرد ولی این طور جرات ها کار دست آدم می دهد. تقریبا به مقصد رسیده بودیم. دو نفری تاکسی خواستند. کرایه ای که راننده گفت تقریبا دو برابر مبلغ معمول کرایه بود. آنها هم عجله داشتند و نشستند. از پولی که من داده بودم هم دو برابر کرایه معمول را نگه داشت و چیزی پس نداد. بی خیال جر و بحث شدم. موقع پیاده شدن گفتم حاجی می دانی چرا دل و جرات برخی آدم ها کم شده یا چرا وقتی حتی کار درستی می کنند بعد پشیمان می شوند؟
گفت زمانه بد شده دیگر. گفتم نه حاجی، الان هم از سر این شهید کم نیستند منتها به نظرم از لقمه و کسب حرام و شبهه ناک است. پول حرام جرات آدم را کم می کند، ترسو می کند، ظلم می بیند و سکوت می کند. مگر غیر این بود که امام حسین حرف می زد هو می کردند حرف حقش را نشنوند، بعضی شان حتی گریه می کردند، می دانستند امام حق است، اما سر امام را هم بریدند؛ نهایت بی تفاوت ایستادند و نگاه کردند. امام هم گفت چون شکم هاتان از حرام پر شده حرف حق را نمی شنوید. سری به نشانه تاکید تکان داد و راه افتاد. از تاییدش معلوم بود به مناسبت این حرف در آن لحظه برنخورد.
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
نقاشی چهره شهید حمیدرضا الداغی
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
گوشیام را برداشتم. سراغ پیامرسان رفتم. فیلمی با عنوان شهادت جوان سبزواری روی بیشتر کانالها رفته بود. ابروهایم بالا پرید. فیلم را پخش کردم. فیلم تمام شد و من همچنان زل زده بودم به صفحهی گوشی. دوباره فیلم را پخش کردم. اینبار چشمهایم تار میدید. نامرد چاقو را فرو کرد توی پشتش ولی او کوتاه نیومد. ادامه داد. با بغض گفتم:
《دمت گرم داداش. درستترین کار و کردی. شهادت نوش جونت. میدونم که اون لحظه اون دخترها رو جای دختر خودت گذاشتی و جلو رفتی. میدونستی که اگه نری دو روز دیگه سراغ دختر خودت و ما میومدن. تو با غیرتت کاری کردی که هر که بپرسه اهل کدوم دیاری. با غرور میگم دیار سربداران؛ سبزوار. شهر خوشغیرتها.》
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
عکس شهید حمیدرضا الداغی در بیمارستان شهیدان مبینی سبزوار
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
نمردیم و معنی لوتی فهمیدیم
مدافع حقوق زنو تو سبزوار دیدیم
یاد رزمنده ها انداختی تو مارو
سبزوار سبز کرد شلمچه و سومار رو
ناموس، ناموسه، حتی بی حجابش
خون میذاریم ما در راه نجاتش
چرا هشتگ #غیرت ترند نمیشه
شهید ناموس هیچ جا برند نمیشه
چرا محکوم نشدن این وحوش
چرا لال شدن لیدرهای وطن فروش
چون ناموس تو قاموستون غریبه است
تو نسل ما همیشه یه #حمید هست
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمردیم و معنی لوتی فهمیدیم
مدافع حقوق زنو تو سبزوار دیدیم
#ارسالی_مخاطبین
➡️ @shahidaldaghy
#ارسالی_مخاطبین
گمانم راه من امشب به خیری ختم خواهد شد
هر آن را که خدا خواهد به زودی حتم خواهد شد
خیابان ها همان هستند، حال من دگرگون است
و این حال دگرگونم به شکل خشم خواهد شد
تمام رنگهایی که در این دنیاست میبینم
میان این همه من را به خونی سهم خواهد شد
بر این صحنه که میبینم اگر چشمان خود بندم
دگر تا آخر عمرم نصیبم شرم خواهد شد
اگر آوا در اینجا بود به ترسش پشت میکردم؟
به عشق دختر بابا دل من گرم خواهد شد
به گرد آهُو میچرخم ولی دست و دلم خالی
کسی انگار میگوید که پشتم زخم خواهد شد
و او میزد به آن چاقو، خیالاتم در آن لحظه
به آن دختر اگر مُردم در اینجا رحم خواهد شد
نفسهای دم آخر تمام فکر من این است
پس از من اینچنین غیرت خدایا رسم خواهد شد
#جوانمرد
#حمیدرضا_الداغی
📝 کوثر آقاپور
➡️ @shahidaldaghy
#ارسالی_مخاطبین به مناسبت سالروز ولادت شهید الداغی
🔸«شهید حمیدرضا الداغی» هم می توانست مثل بعضی ها در نهایت با یک وجدان به درد آمده خودش را قاطی معرکه نکند، اما شهید خوش غیرت که اتفاقا اینبار نه طلبه بود و نه بسیجی، لحظه طلایی اش را درمی یابد و مردانه وارد معرکه میشود.
تصویر از هنرمند ناشنوا: خانم فاطمه نامآور
#شهید_غیرت
#شهید_حمیدرضا_الداغی
➡️ @shahidaldaghy
#ارسالی_مخاطبین به مناسبت سالروز ولادت شهید الداغی
🔸«شهید حمیدرضا الداغی» هم می توانست مثل بعضی ها در نهایت با یک وجدان به درد آمده خودش را قاطی معرکه نکند، اما شهید خوش غیرت که اتفاقا اینبار نه طلبه بود و نه بسیجی، لحظه طلایی اش را درمی یابد و مردانه وارد معرکه میشود.
تصویر از هنرمند ناشنوا: خانم فاطمه نامآور
#شهید_غیرت
#شهید_حمیدرضا_الداغی
➡️ @shahidaldaghy