45.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتگو با مادر شهید غیرت؛ حمیدرضا الداغی در برنامه تلوزیونی فرامتن، شبکه افق
➡️ @shahidaldaghy
🔺حسین سلامی فرمانده کل سپاه، به مناسبت شهادت حمیدرضا الداغی شهید سبزواری مدافع ناموس، پیامی به شرح زیر صادر کرد:
🔹بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
شهادت مظلومانه، شجاعانه و غیرتمندانه "حمیدرضا الداغی" جوان خوش غیرت سبزوار قهرمان در دفاع از حریم عفاف و ناموس را به خانواده معظم ایشان و آحاد مردم فهیم و غیور ایران بهویژه دیار سربداران، تبریک و تسلیت میگویم.
🔹این ماجرای عبرتانگیز و معنادار نشان داد که شکوه غیرت و مشعل غیرتمندی در دفاع از نوامیس در جامعه ایرانی پرفروغتر از همیشه روشن است و بهمدد هوشمندی و هوشیاری ملت بویژه نسل جوان و غیور مؤمن و مسئولیت شناس ایران، تلاشهای شیطانی و فریبکارانه دشمن در ترویج "منکر" و تخریب "معروف" به ثمر نخواهد نشست و در معادلهای معکوس تقویت خروش ملی در صیانت از حق امنیت اجتماعی و هنجارهای فرهنگی و اخلاقی در این سرزمین را رقم خواهد زد.
🔹جهاد قهرمانانه و شهادت افتخارآمیز "شهید غیرت" حمیدرضای عزیز را میستایم و بر ملت ایران و جوانان پهلوان این سرزمین که یکپارچه و مصمم پرچم "معروف" و "دفاع از ناموس" را در میهن اسلامی و در این ماجرا به اهتزاز درآوردند، درود میفرستم.
➡️ @shahidaldaghy
#مولوی_اهل_سنت و همراهانش در مراسم تشییع #شهید_حمید_رضا_الداغی
از هم دوره ای ها و رفقای شهید در دانشگاه که علقه و محبت زیادی بینشون بوده و هست
#شهید_غیرت
#وحدت
➡️ @shahidaldaghy
روز غیرت با نیکای ۴۰ روزه
وسط میدان کارگر زیر سایه درختی با نوزادش نشسته بود.
به طرفش رفتم و سلام و احوال پرسی کردم.
اتفاق این روزها فصل مشترک گفت و گوی خیلی از ماها با هم شده است.
دستی روی صورت نوزاد کشیدم و ازش پرسیدم:« راستی شما فیلم اون حادثه رو هم دیدین؟ حس و حالتون چی بود تو اون لحظه؟»
با حزنی که توی کلامش پیدا بود، گفت:« خیلی ناراحت شدم. اصلا نمی تونم توصیف کنم چه قد به هم ریختم و ناراحت شدم.»
سرم را به نشانه همدردی تکان دادم و گفتم:« راستی شما خودتونم دختر دارین؟»
گفت:« بله سه تا دختر دارم. این کوچولو هم نوه امه.»
لبخندی زدم و گفتم:« خداحفظش کنه. ماشاءالله اصلا بهتون نمیاد. راستی در مورد این اتفاق با دختراتونم حرف زدین؟ یا خودشون دیدن اون صحنه ها رو؟»
با لحن محکمی گفت:« بله بله اتفاقا همین امروز صبح سر سفره صبحانه به دخترم گفتم؛ مامان امروز میخوای بری تشییع از شهید چی میخوای؟ دخترم گفت، مامان! میخوام بهم کمک کنه راهشو ادامه بدم و حجابمو حفظ کنم.»
اشک توی چشم های حاج خانم حلقه می زند و ادامه می دهد:« غیرت این شهید برای ما خیلی ارزش داره. خدا به خانواده ش صبر بده. ما خودمون خانواده شهیدیم حالشونو می فهمیم. إن شاءالله تو این دنیا و اون دنیا همراهشون باشه.»
نگاهی به صورت دخترک چهل روزه که آرام خوابیده می اندازم و می پرسم:«سختتون نبود تو این شلوغی و گرما با این بچه کوچیک بیان تشییع؟»
سرش را به این طرف و آن طرف تکان می دهد و می گوید:« سختم باشه وظیفه مونه. من با این بچه کوچیک اومدم تا نشون بدم پشت این راه هستم. تو راه که میومدم با همین بچه حرف می زدم و می گفتم من اگر مُردم تو این مسیر رو ادامه بده.»
کم کم بلند شدم که بروم. ازش اجازه گرفتم تا این قاب را از نیکای چهل روزه توی روز غیرت ثبت کنم.
➡️ @shahidaldaghy
دختران دبیرستانی و تشییع شهید غیرت
گروهی دختر دبیرستانی گوشه خیابان ایستاده بودند. فرصت را برای گفت و گو غنیمت شمردم و به طرفشان رفتم.
پرسیدم:« فیلم حادثه رو دیدین؟ چه حس و حالی داشتین؟»
یکی شان نفس عمیقی کشید و گفت:« فقط می تونم بگم دردیست به جانم رفتنت خوش غیرت!»
دختر دیگری که کنارش ایستاده بود دنباله حرفش را گرفت و گفت:« واقعا این شهید نه فقط شهید سبزوار که نماد انسانیت و شرف برای مردم جهانه. بهش افتخار می کنیم که جونشو برای ما به خطر انداخت.»
حس و حالشان خیلی به دلم نشست. انگار از عمق وجودشان حرف می زدند. رو کردم به دختر دیگری که از بقیه ساکت تر بود. گفتم:« شما هم فیلم رو دیدین؟ چه حالی پیدا کردین؟»
با صدای لرزان گفت:«حس عجیب و وحشتناکی داشتم. وقتی فهمیدم سبزواریه خیلی حس غرور بهم دست داد که باهاش همشهری بودم. تو شهری که اون قدم زده زندگی می کنم.»
نگاهی به صورت های خسته شان انداختم و گفتم:« چرا این همه راه پاشدین اومدین؟ اصلا مگه مدرسه نبودین؟»
دخترکی که کنارم ایستاده بود گفت:« اجازه گرفتیم از مدرسه و خودمونو رسوندیم. تازه الآنم دیر شده و حتما کلی غیبت خوردیم.»
دوستش توی حرفش پرید و گفت:« همه بچه ها دوس داشتن بیان. همه گریه می کردن ما رو ببرین. حتی اونا که کم حجاب بودن یا موقع اغتشاشات بودن. همه دوست داشتن بیان. ولی ظرفیت محدود بود. بعضیام مثل ما خودشون پاشدن اومدن.»
با خنده گفتم:« اوه اوه پس مدرسه رو پیچوندین.»
بعد هم حرفم را با صحبت در مورد دختر شهید ادامه دادم و گفتم:« دختر شهید تقریبا یکی دو سالی از شماها کوچیکتره. اگه بخواین باهاش حرف بزنین، چی بهش میگین؟»
یکی یکی شروع کردند به صحبت کردن با آوای چهارده ساله شهید.
یکی شان گفت:« هیچی نمی تونه دردشونو تسکین بده. مامان من برادرش شهید شده هیچی نمی تونه آرومش کنه...» بغض نگذاشت حرفش را ادامه دهد.
دوست دیگرش گفت:«دردش خیلی بزرگه. پدری که واسه غریبه ها این جوری جون میذاره. حتما بهترین پدر برا دختر خودش بوده.»
به دختر دیگری که با فاصله از ما ایستاده بود و گوش می داد گفتم:« شما حرفی با دختر شهید نداری؟»
گفت:« باعث افتخاره پدرت. به خاطر حفاظت از جون ما خودشو فدا کرد. تو مثل خواهر مایی. ما رو تو غمت شریک بدون.»
➡️ @shahidaldaghy
#ارسالی_مخاطبین
چند روز پیش تصمیم گرفتم لیست چله شهدا بنویسم. کاغذ آوردم و یکی یکی اسم شهید ها رو نوشتم. به چهلمی که رسید دیدم برگه هنوز 6 تا جای خالی داره. گفتم بذار این ها رو هم پر کنم و بخونم.
تو اینترنت دنبال گشتم. هر شهیدی حاجت داده بود یا یتیم بود و شرایط خاص داشت مینوشتم.
۵ تاشو نوشتم موند آخریش...
دخترم چندباری بهم یادآوری کرد که: مامان یکی دیگه مونده برگه ات پر بشه ها.
تو کانال ها دیده بودم ولی مدام یادم میرفت این جای خالی رو پر کنم.
امروز دخترم صدام زد: مامان! مامان! منم اخری رو نوشتم! برگه ات پر شد دیگه!
لیست رو که نگاه کردم دیدم نوشته: شهید حمیدرضا الداغی.
➡️ @shahidaldaghy
#ارسالی_مخاطبین
تصاویر ارسالی از تشییع #شهید غیرت حمیدرضا الداغی
شما هم میتوانید تصاویر خود را در پیام رسان بله و ایتا به ایدی یا شماره زیر ارسال کنید
🔺@shahid_aldaghi
🔻09158728945
➡️ @shahidaldaghy
#ارسالی_مخاطبین
تشییع طولانی بود و هوا گرم. توی مسیر یه تعمیرگاه و یک خانه شلنگ آب را توی باغچه و با لیوان شیشه ای به مردم آب می دادند. یاد شهید دل های مردم را مهربان کرده بود.
➡️ @shahidaldaghy
#ارسالی_مخاطبین
اصلا باورم نمیشه…
منی که کمردرد دارم این همه راه تا گلزار برم و یک آخ نگم… تازه باوجود بچهی سه چهارسالهی خواهرم تو بغلم…
تا اونجا رفتیم انگار نه انگار…
مثل اینکه شهید خودش منو میبرد… امام حسین کمکمون کرد… امام زمان کمکمون کرد..
به گلزار که رسیدیم شروع کردم با خواهرزادهی تو بغلم به حرف زدن…
گفتم بذار این روزا تو ذهنش بمونه…
بهش گفتم میدونی برای چی اومدیم اینجا؟
گفت اومدیم که شلوغ بشه..
گفتم خب برای چی شلوغ شی؟
گفت اومدیم که ماهم مثل مردم باشیم…
گفتم خاله میدونی چه اتفاقی افتاده؟
گفت چیشده؟
گفتم این عکسی که دستته میدونی کیه؟
گفت نه نمیدونم…
گفتم شهید الداغیه.. شهید شده که ماها چادر از سرمون نیفته…شهید شده بخاطر حجاب … بخاطر امر به معروف.. حالا شناختیش خاله؟
گفت اره شناختم.
همینطور که داشتم با خواهرزادم حرف میزدم یک خانوم از پشت سر صدام زد و گفت ببخشید من کارتون دارم..
گفتم بفرمایید در خدمتم…
گفت چرا گلزار شهداتون انقدر قدیمی و کهنهست؟
گفتم اینجا گلزار شهدا نیست اینجا قبرستان قدیمی سبزواره.
گفت یعنی همینه قبرستان شما؟
گفتم نه اینجا مال سی چهل سال پیشه و قبرستان جدیده اون طرفه و گلزار شهدامون هم اون طرفه و از اینجا هم دیده میشه…
گفت برام سوال بود چون سبزواری نیستم..
گفتم مگه کجایی هستین؟
گفت خوزستان…
گفتم یعنی از خوزستان مخصوص برای تشییع اومدین؟ گفت بله من تو سبزوار دانشجوام و وقتی میخواستم بیام سبزوار خانواده گفتن ما هم میایم که بتونیم شرکت کنیم تو تشییع شهید…
گفت من ترم آخرم و از اینکه میخوام از سبزوار برم خیلی ناراحتم. خوشبحالتون که همچین شهیدی دارین.
➡️ @shahidaldaghy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_مخاطبین
این صحنه من رو یاد پیاده روی اربعین انداخت😊
قدمهایمان را امروز نذر سلامتی و فرج مولایمان مهدی صاحب زمان کردیم
➡️ @shahidaldaghy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویر هوایی از تشییع پیکر شهید حمیدرضا الداغی در سبزوار
➡️ @shahidaldaghy