eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت : میدونۍ چࢪا میگیم ‌ࢪفیق شہید خیلے کمڪت‌ میکنہ؟! -بࢪا؎ اینڪھ ‌ࢪفیق‌ ࢪوی ‌ࢪفیق‌ اثࢪ میزاࢪھツ✨ معࢪفت ‌بھ‌ خࢪج‌ میدھ‌ و یھ ‌ࢪوز بھ ‌ࢪسم‌ ࢪفاقت‌ میبࢪتت پیش ‌خودش..💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مۍ‌دَهَداین‌دِل‌گُۅـٰاھۍ‌پیرِمـٰاسِیِدعَلۍ‌، پَرچَم‌اَزدَستِ‌تۅبَردَستـٰانِ‌مَھدۍ‌مۍرِسَد'' ﮼وَطــن…💔﮼پرچـم‌تومـاراکفـن…🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 نحوه ی شهادت ‼️ از آخرین باری که خانواده، حاج عمار را بدرقه کرده بودند ۹۸ روز می گذشت. صبح ۱۶ آبان سال ۱۳۹۴ قرار بود بچه ها در چارچوب عملیات محرم برای آزادسازی حلب به یک محدوده مثلثی شکل حمله کنند. پس از اینکه او و دوتن از همرزمانش در سرمای شدید ریف حلب وضو گرفته و نماز جماعت صبح را سه نفره به جا می آورند، حمله آغاز می شود. هنوز چند ده متر پیش نرفته بودند که آماج گلوله ها و تیرها از راه می رسد. 💔 محمدحسین جلوی همه بود، برای اینکه از وضعیت همرزمانش باخبر شود، همانطور به صورت نیم خیز، سرش را برمی گرداند که آنها را ببیند، در همین حال ترکشی به پشت سرش اصابت کرده و در اثر آن به شهادت می رسد.
۱ . سلام میزاریم إن شاء الله چون کربلا بودم تا قسمت ۱۲ فرستاده بودم برای مدیران و نداشتن بقیه قسمت ها رو ۲ . سلام .. از امشب خودم هستم و میزارم شبی ۳ پارت میزارم زودتر تموم شه بریم سراغ رمان بعدی إن شاء الله🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داخل ضریح یاران امام حسین علیه السلام که در کنار ضریح امام حسین به خاک سپرده شدند 🌸💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قَلَبم اَز‌کار کِه‌اُفْتادبِه‌مَن‌شُوک‌نَدَهید اِسمِ اَرْبابْ بیایَد،ضَرَبان میگیرَد💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدان وآگاه باش: سرنوشت دروغی بیش نیست..! انسان خود کتاب زندگی اش را مينويسد.. هیچ چیز بر پیشانی تو ننوشته اند. پیشانی تو لوحي سپيد است. خواه بدبختی رسم کنی خواه خوشبختی رسم کنی..❤️
از زندگی آموختم تا با کفش کسی راه نرفتم؛رفتنش را قضاوت نکنم….💘 کسیو قضاوت نکنید روزگار جوری براتون میچینه که روحتون هم خبر دار نمیشه..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا به این دقت کردین که چقد وصیت نامه شهدا حال آدمو خوب میکنه ..! یه روحیه عجیب بهت دست میده .. شهدا با این حال خوب پیش رفتن که تونستن با وصیت نامه هاشون هم باعث حال خوب ما بشن ..💞
🍎 💠 بعد از حس تلخی که دیشب داشتم صبح حدودای ساعت 9 بلند شدم.سردرد عجیبی داشتم.دستو صورتمو شستم.مادربزرگ توی آشپز خونه مشغول درست کردن صبحونه بود.رفتم کنارش. یه لبخند تلخ نشست روی لبام و روبه مادربزرگ گفتم: -سلام مادرجون. مادر بزرگ با حالت نگران اما خنده رو گفت: -سلام عزیز مادر.بیا بشین.بیا بشین صبحونه بخوریم. نفس عمیقی کشیدم و با ته لبخندی رفتم کنارش نشستم. مادر بزرگ دستشو کشید روی موهام و گفت: -قربون نوه ی گلم بشم.نبینم غصه میخوریا.تو به این خوشگلی به این جوونی به این باهوشی حیفی الان اینجوری پر پر شی. چشمامو بستم یه لبخند عمیق نشست روی لب هام ولی خیلی زود ناپدید شد. جواب من به حرف مادر بزرگ فقط همین بود. توی فکر بودم که یه دفعه یاد مامان و بابا افتادم. سکوتو شکستمو گفتم: راستی مادر جون.مامان و بابا پس چرا نیومدن؟؟ مادر بزرگ همینجور که لقمه میذاشت توی دهنش گفت: -آهان خوب شد گفتی.نیم ساعت پیش که خواب بودی.مریم زنگ زد گفت دوروز دیگه برمیگردن.بین راه یه سر رفتن پیش خاله سمیه. -آهان.دلم خیلی براشون تنگ شده. -ان شاءالله زود تر میان و دلتنگیت رفع میشه. جواب آخرین حرف مادربزرگ باز هم لبخند بود. (مریم مادرمه و اسم پدرم هم مصطفی.یه برادر کوچیک تر از خودم هم دارم که ده سالشه.و اسمش امیرحسین.حدود یه ماهی میشه که برای مراقبت از مادر بزرگم(مادر پدرم)رفتن شهرستان و من به دلیل درس و دانشگاه پیش مادر بزرگم(مادر مادرم)موندم.) بعد از خوردن صبحونه و جمع کردن سفره.یاد صبح افتادم که ماشین علی جلوی در بود.با عجله دوویدم سمت پنجره دیدم که ماشینش هنوز هم پشت دره.ته امیدی به دست آوردم.من نباید میذاشتم اینجوری همه چی تموم بشه.باید از علی عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم.رفتم سمت اتاق تا آماده شم برم بیرون به هوای اینکه توی راه باعلی برخورد کنم. مادر بزرگ که از این حرکت من تعجب کرده بود اومد جلوی در اتاق و گفت: -کجا به سلامتی؟انقد تند دوویدی فک کردم زلزلست. -مادر جون ببخشید باید برم یه کار نیمه تموم دارم. مادر بزرگ دستشو گذاشت روی کمرشو گفت: - چه کار نیمه تمومی که نتیجش دوویدن دم پنجره و دید به اتاق علی آقاست؟؟؟ چشمام گرد شد رفتم سمت مادر بزرگ و گفتم: -مادر جون این چه حرفیه من که چیزیو از شما پنهون نمیکنم.سر فرصت همه چیو بهتون میگم. مادر بزرگ آهی کشید و گفت: -امیدوارم موفق باشی عزیزم. پیشونی مادربزرگو بوسیدم و با یه لبخند دل نشین دلشوآروم کردم... ...
🍎 💠 سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرمو سرم کردم واز خونه رفتم بیرون. باترس و لرز رسیدم جلوی در دستمو گذاشتم روی دستگیره ی در نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم سرم پایین بود.یواش یواش سرمو بلند کردم. ولی یه دفعه رنگم پرید... پاهام سست شد... ماشین علی دیگه جلوی در نبود. از مردی که توی کوچه وایستاده بود پرسیدم. -اقا...اقا ببخشید...شما این ماشینی که اینجا پارک بود رو ندیدی؟؟یه پراید نوک مدادی... - تا چند دقیقه ی پیش با یه چمدون از خونه اومد بیرون و در قفل کردو رفت... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: -دقیقا چند دقیقه ی پیش؟؟ گفت: -پنج دقیقه ی پیش... بغضم گرفت و با صدای یواش به اون مرد گفتم: -ممنون... نفس عمیقی کشیدم یه نگاهی به در خونه ی علی اینا انداختم.دقیقا با گذشتن من پنج دقیقه ی پیش از جلوی پنجره علی سوار ماشین شده و رفته...دیگه هیچ چیز قابل برگشت نیست... بغضم ترکید اشکام یواش یواش اومدن پایین... اصلا توان برگشتن به خونه رو نداشتم خصوصا اگر مادر بزرگ حالمو ببینه خیلی بهم میریزه.تصمیم گرفتم برم قدم بزنم.برام مهم نبود کجا فقط دلم میخواست تنها باشم... راه افتادم و خیابونارو قدم زدم.هیچی نمیفهمیدم فکرم خیلی درگیر بود...هیچ صدایی نمیشنیدم همینجوری که داشتم میرفتم رسیدم به یه پارک.صدای خنده بچه ها توی گوشیم پیچید... یاد اون روز افتادم که علی توی پارک با اون دوتا موتور سوار درگیر شد.یاد وقتی که تموم لباسش خونی بود. دلم خیلی گرفت... رفتم داخل پارک.شروع کردم به قدم زدن.به هر طرف نگاه میکردم بچه های قدو نیم قدو می دیدم که داشتن بازی میکردن. با خودم گفتم خوش به حالشون چقدر شادن.هیچ دل مشغولی ندارن.فقط دلشون به بازی خوشه. همینجوری که قدم میزدم روی یکی از نزدیک ترین نیمکت های پارک نشستم عمیق توی فکر بودم... دلم میخواست همیشه روی همین نیمکت بمونم... بعد از چند دقیقه متوجه شدم یکی داره با دست چادرمو میکشه... برگشتم رو بهش دیدم یه پسر بچه فال فروشه... با چشمای معصومش گفت: -خاله...یه فال ازم میخری من فقط نگاهش کردم. دوباره گفت: -خاله یه فال بخر ازم.مطمئن باش درست در میاد خاله... بازم نگاهش کردم. گفت: -خاله با شمام یه فال ازم بخر.توروخدا خاله. لبخند تلخی زدم و گفتم باشه فال ها چنده؟ -دونه ای دوتومن. -خودم بردارم؟یا خودت برام برمیداری؟ -خودت بردار خاله.بخت خودته! -باشه... ...
🍎 💠 نیت کردم و یه فال از بین اون فال ها برداشتم.از کیفم یه دوتومنی درآوردم و دادم به اون پسر بچه اونم رو کرد به من و گفت: -امیدوارم به اونی که دوسش داری برسی... بعد هم دووید و رفت... و من به دوویدنش خیره شدم... نفس عمیقی کشیدم و فال رو باز کردم... درد عشقی کشیده ام که مپرس/ زهر هجری چشیده ام که مپرس/ گشته ام در جهان و آخر کار/ دلبری برگزیده ام که مپرس/ کسی را دوست داری برایت از همه چیز و همه کس عزیز تر است...او هم تورا دوست دارد.مطمئن باش به موقعش به هم می رسید... خودت را سررنش مکن که دردو رنج ها پایان می پذیرد.غصه ها تمام می شود و خوشی و امنیت جایش را می گیرند... اشک هام چکید روی برگه ی فال...دلم گرفت...با خودم گفتم حافظ علی رفت تموم شده...امیدی نیست...اگر دوستم داشت میمومد...رفت و دیگه برنمیگرده... ما هیچوقت به هم نمی رسیم... ...
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم❤️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا حــی یا قیــوم 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️