#وصیتنامہشہید 💌
اي جوانان مبادا در غفلت بميريد
كه علي در محراب عبادت شھيد شد
مبادا در حال #بيتفاوتي بميريد كه علياكبر حسين در راه حسين #باهدف شھيد شد..
#شہیدمحمدرضاعلیزاده🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
نمیدونم کجای دنیایی
ولی هروقت رسیدی آخر خط
یادت بیار که اسم یکی از سوره هاش
"فاتحه" است..
یعنی آغاز گر و گشاینده...🤍🌱:)'
@shahidanbabak_mostafa🕊
#امیرالمؤمنین
با نفس خود بر سر دنیا پیکار کنید و
آن را از دنیا منصرف سازید،زیرا دنیا
بسرعت زوال مییابد و لغزشهای آن
فراوان است و بسرعت به دیگران
انتقال پیدا میکند..!
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دَر دِلَم شوُرئ نَهآدئ و شُدئ جآن و تَنَم . . .
بآ تو جآنآ اَز هَمهِ اَز این جَهآن هَم بُگذَرَم . . . !
#شهیدبابڪنورے
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
دَر دِلَم شوُرئ نَهآدئ و شُدئ جآن و تَنَم . . . بآ تو جآنآ اَز هَمهِ اَز این جَهآن هَم بُگذَرَم .
#خاطـره
دوستشهیدنوری..
بهشگفتم:
بابکمنبهخاطرخانوادمنمیتونمبیام
دفاعاز #حرم
گفت:
تویکربلاهمدقیقاهمینبحثبود💔
یکیگفتخانوادم..
یکیگفتکارم..
یکیگفتزندگیم..
اینطوریشدکهامام حسین(ع)تنهاموند😞
ومنواقعاجوابینداشتمبرایحرفش🥀
@shahidanbabak_mostafa🕊
دستهایِ خدا باش. اگر دیدی کسی
گرھایی دارد و تو راهش را میدانی،
سکوت نکن ! معجزھ زندگیِ دیگران
باش :)❤️'
معجزھ دیگران کھ باشی، بی شک
انسانِ دیگری هم معجزھ زندگیِ
تو خواهد بود !
#خیلیقشنگه🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
حالُ هوای فاطمیه اصلا عجیبه...
یه بغضی داره
یه دل گرفتگی داره
یه بیقراری و بی تابی داره :)💔
قبول دارین :) ؟
#فاطمیه🖤
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
_
وامابعد ؛
دیگر توان دوری نداریم
اِرجَعوَاَبقى . .
#السلامعلیکیابقیهالله🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همهی همتتان را در فاطمیه صرف کنید.
فردای قیامت خواھید فهمید..💔
+ آیتالله وحیدخراسانی فرمودند!🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای زندگیت خوب باشه :)؟🤍
- کلیپ و باز کن ...🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
به نیابت از حضرت زهرا (س) لینک ختم صلوات زدیم ...🖤
به عشق بانوی دو عالم هر مقدار که میتونید ثبت کنید...🥲
لینک رو هم اگه براتون مقدور هست پخش کنید تا تعداد صلوات های بیشتری ثبت بشه!🌱
#فاطمیه✨
https://EitaaBot.ir/counter/6gl5
اینجا ثبت کنید...👆🏻🥀
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
به نیابت از حضرت زهرا (س) لینک ختم صلوات زدیم ...🖤 به عشق بانوی دو عالم هر مقدار که میتونید ثبت کنی
رفقا دست خالی برنمیگردید از در خونه ی حضرت زهرا(س)🌱
نیت کنید و هر قدر که به دلتون افتاد صلوات ثبت کنید🖤
لینک رو پخش کنید تا در ثواب نشرش سهیم باشید🥲
واسه ما خادم های کانال هم دعا کنید...
به یادتونیم به یادمون باشید🕊
بچه ها قصد داریم که امروز تا فردا 313 تا حدیث شریف کسا بخونیم و هدیه کنیم به حضرت زهرا(س)🖤!
به نیت سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان (عج) و سلامتی رهبر عزیزمون و حاجت رواییتون🥀!
هر کس تمایل به همکاری بود تعداد حدیث کسایی رو که میخواد بخونه به بنده بگه تا ثبت کنم!🕊
آیدی من :
@Khodayman313
اجرتون با خودِ حضرت زهرا (س)🌱
التماس دعا):-^
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
بچه ها قصد داریم که امروز تا فردا 313 تا حدیث شریف کسا بخونیم و هدیه کنیم به حضرت زهرا(س)🖤! به نیت
اجر همگی با حضرت زهرا (س)🌱
پایان حدیث کسا!🖤
ان شاالله به مراد دلتون برسید و بهترین ها نصیب همتون بشه !
خیلی ممنون از بچه هایی که بنر رو پخش کردن تا تعداد افراد بیشتری بتونن شرکت کنند!🌸
تعداد حدیث کسا بیشتر از اون چیزی شد که میخواستیم الحمدالله...
ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نکنید !
قطعا همه ی شماهایی که شرکت کردید و حدیث کسا رو خوندید انتخاب شده ی حضرت زهرا (س) هستید و قطعا خانوم حضرت زهرا بهتون نگاه ویژه داشتن پس ما رو هم دعا کنید🕊
اجرکم عندالله....🌻
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ گفتم: محمد! چرا توی این عکس اینقدر خوشحالی؟
تعریف کرد: توی اردوی پیشکسوتان لشکر ثارالله، حاج قاسم اومد کنارم و گفت یکی بیاد از ما عکس دو نفره بگیره، آخرش حاج محمد شهید میشه و من یه عکس باهاش ندارم.
خندید و ادامه داد:
تا حالا حاجی به هر کی گفته شهید میشی،
طرف شهید شده،
این خوشحالی نداره..؟😍
راوی: همسر شهید مدافع حرم
محمد_جمالی...🌷.
@shahidanbabak_mostafa🕊
مـامـوریتماایسـتادنتمـامقدپـایِ
انقـلاباست.
+حاج مـهدی رسولـی
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
🕊🍀-")'
امام زمـانت را یارۍ کن'!
و خـودت را بہ گونـہاۍ آماده کن
کہ یارۍ کنـنده امام زمانت باشۍ🌿✨
#شهیدجـهادمغنیه🌷
@shahidanbabak_mostafa🕊
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شـصـت و چـهـارم
چند روز گذشت و منم درگیر درسام بودم که محدثه اومد خونمون و به هوای دردودل اومد پیشم تو اتاق.
_چیشده آجی؟
بغض کرده بود.
این حالتشو خوب میشناختم.
یکی ناراحتش کرده بود و اونم نتونسته بود حرفی بزنه.
_محدثه؟خوبی؟
اشکهاش آروم آروم سرازیر شدند.
_چه خوبی خواهر من؟این زندگی نکبتی چیه که من دارم؟از اولشم میدونستم اشتباه کردم که ازدواج کردم.
میدونستم بچه دار شدنمم اشتباهه اما مامان نذاشت بندازمش.
_بندازی؟این چه حرفیه محدثه؟میدونی این کار گناهه؟
_گناه چیه بابا؟من خیلی تو زندگیم ثواب و کار خوب انجام دادم که گناه نکنم؟
_خیلی خب درست و اروم بگو چیشده که انقدر بهم ریختی؟
دستاشو گرفتم و محدثه هم گفت:آجی کارن عوض شده.
دیگه اون مرد همیشگی نیست.
چند مدتیه بهم بی توجه شده. اونم درست تو زمان بارداریم که باید خیلی بهم توجه بشه.
زهرا کارن ازم دوری میکنه.
شبا دیر میاد خونه و دور ازم میخوابه. صبحا هم بدون خبر میره.
همش شرکته اما میدونم دروغ میگه ساعت کاریش تا عصره.
خونه هم که میاد پای میز کارشه و منو آدم حساب نمیکنه.
چند باری دیدم که باخودش حرف میزنه و هی میگه چه اشتباهی کردم!این زندگی مال من نیست!
زهرا دارم دیوونه میشم. بخدا تو این شرایط بدترین کار بی توجهی شوهره.
فکر میکردم بچه بیاد زندگی شیرین تر میشه اما تلخ تر شد.
اشک هاش رو پاک کردم و سعی کردم آرومش کنم.
_آبجی گلم اینهمه خودتو اذیت نکن تروخدا.
اون بچه تو شکمت مادر میخواد. با این اذیت کردنا میخوای سالم به دنیا بیاد؟
_نیاد به درک میزارمش پرورشگاه راحت میشم.
_محدثه زبونتو گاز بگیر. ببین اصلا میتونی اینکارو بکنی بعد انقدر راحت به زبون بیار.
تو مادری مگه میتونی ناخوشی جگر گوشتو ببینی؟
کارن هم یک اشتباهی کرده حالا خودش متوجه میشه.
همیشه احتمالای خوب بده. شاید کار داره و یک مشکلی تو کارش پیش اومده که انقدر پریشونه.
مطمئن باش اون الان از تو داغون تره.
همونطور که تو الان بهش احتیاج داری اون صدبرابر به تو و آرامشت احتیاج داره.
برو پیشش،باهاش حرف بزن،ببین مشکلش چیه!؟
شاید اونموقع به تو هم توجه کرد.
خیلی شیرین و با ارامش توقعاتو بهش بگو.
بگو من تو این زمان دوست دارم بیشتر کنارم باشی،درکم کنی و بهم توجه کنی.
بهش بگو نی نیمون دوست داره باباجونش کنارش باشه و به مامانش توجه کنه.
باور کن جواب میده آجی.
اشکاشو پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
_ممنون که مثل همیشه آرومم کردی زهراجان. باشه انجام میدم امیدوارم این اوضاع درست بشه.
با خنده و خوش رویی بدرقه اش کردم.
محدثه الان تو وضعیت بدی بود باید درک میشد.
باید با کارن حرف بزنم.
نباید بزارم خواهرمو اینطوری عذاب بده.
فوری بهش زنگ زدم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شـصـت و پـنـجــم
"لیدا"
چند روزی رفتار کارن بهترشد اما باز انگار گند اخلاقیاشو از سر گرفت و شروع کرد به بی توجهی.
منم حالت تهوع داشتم و مدام عق میزدم اما کارن اندک توجهی نمیکرد.
اعصابم حسابی خورد شده بود و چاره ای جز مقابله به مثل نداشتم.
منم باهاش سرد شدم و دیگه آدم حسابش نکردم.
زن و شوهر مثل دوتا غریبه یا همخونه زندگی میکردیم.
صبحانه و ناهار که تنها یک چیزی درست میکردم میخوردم اما شام با کارن میخوردم اونم به زور.
از زندگیم هیچ لذتی نمیبردم همشم تقصیر کارن و رفتار مسخره اش بود.
دلم میخواست این بچه لااقل به دنیا بیاد که دلم خوش باشه.
شاید یکم رفتار کارن عوض بشه.
دیگه با زهرا حرفی نزدم چون میدونستم این خوب شدنای گه گاهی کارن،تقصیر زهراست.
ماه های اول بارداریم خیلی سخت بود برام.
مامان هرروز میومد بهم سر میزد اما من کمبود توجه شوهرمو داشتم.
زهرا هم یک روز یک بار بهم زنگ میزد و احوالمو میپرسید.
همه هوامو داشتن جز شوهرم.
ماه های آخر بارداریم بود که مراقبتای کارن با توصیه های مامانم،بیشتر شد.
از سرکار که میومد کلی خرید میکرد و بهم میرسید اما میدونستم همه اش از زور و اصراره.
دلم میخواست تموم بشه و بچه به دنیا بیاد.
میدونستم دختره..کلی براش خرید کرده بودم و واسه اومدنش بی تاب بودم.
همدمم شده بود بچه تو شکمم.شبا تا باهاش حرف نمیزدم،خوابم نمیبرد.
یک روز زهرا بهم زنگ زد.
_بله؟
_سلام خواهری. خوبی؟
_سلام ممنون تو خوبی؟چه خبرا؟
_خوبم ممنون عزیزم. خبری نیست سلامتی.شما چه خبر؟کارن چطوره؟عشق خاله چطوره؟
خندیدم و دستمو کشیدم رو شکمم.
_خوبن.نمیای اینجا دلمون تنگ شده؟
_آجی بخدا درس دارم.وقت کردم حتما میام.دل منم تنگ شده. کارن چیکار میکنه؟
_هیچی از سرکار میاد شام میخوریم میخوابه.
حس کردم آه کشید و ساکت شد.
میدونست خواهرش تو زندگی انگار هیچ خیری ندیده از شوهرش.
_عصر بیام دنبالت میای بریم خرید؟میخوام برا عشق خاله چیزی بخرم.
خندیدم و دلم آروم گرفت.
_آره آبجی بیا.با ماشین بابا میای؟
_آره عزیزم.پس ساعت۵آماده باش میام دنبالت.
_باشه حتما.فعلا خدافظ.
خداحافظی که کردم به شکمم دست کشیدم و گفتم:دیدی مامان جون چه خاله ات دوست داره؟با هم بریم کلی خوش بگذرونیم برات لباس خوشگل بگیرم.قربونت بشم مامان جونم.
اصلا غصه نخوری دخترگلم،دخترنازم،نازگل مامان،عشق مامان..
تا عصر که کارن اومد خودمو با آرایش و لاک سرگرمکردم.
کارن که نشست خستگیش در بره،نشستم کنارش و گفتم:زهرا قراره عصر بیاد دنبالم بریم خرید. تو خونه میمونی؟
با بی حالی و کسلی جوابمو داد:برو،مواظب خودتون باشین.
بدون حرفی رفتم تو اتاق و حاضر شدم.
زهرا زود اومد دنبالم و باهم رفتیم پاساژ مرکز شهر و کلی لباس و عروسکای خوشگل خریدیم.
آخرشبم منو گذاشت خونه و خودش رفت.روزای آخر بارداریم به سختی و زور گذشت.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شـصـت و شـشــم
"کارن"
روزای آخر بارداری لیدا بود که یک روز،یکهو دردش گرفت.
رنگش سفید شده بود و از درد به خودش میپیچید.
اولین کاری که به ذهنم رسید اینکه زنگ بزنم به زن دایی بعدشم لیدا رو بغل کنم و ببرمش تو ماشین برسونمش بیمارستان.
از درد عرق کرده بود و فقط ناله میزد. هی میگفت:کارن زود باش دارم میمیرم..تروخدا زود برو.
با بالاترین سرعت رانندگی میکردم و حواسم به هیچی نبود.
الان فقط سلامتی دخترم برام مهم بود.
رسیدیم به بیمارستان که دیدم دیگه صدای لیدا درنمیاد.
بیهوش شده بود.
ترسیدم و سریع بغلش کردم بردمش تو ساختمون بیمارستان.
_دکتررررر بیاین زنم حامله است. تروخدا به دادم برسین.
تا پرستارا برانکارد رو آوردن،زن دایی و زهرا هم رسیدن.
لیدا رو بردن اتاق عمل و بهمون گفتن دعاکنین حالش خوب نیست.
زندایی با گریه و شیون نشست رو صندلی و زهرا هم آرومش میکرد.
واقعا کلافه شده بودم. کاش کاری از دستم برمیومد.
زهرا شروع کرد به ذکر گفتن و دعاخوندن.
زندایی هم فقط میگفت خدایا دخترمو نجات بده.
دعایی بلد نبودم اما فقط امیدوار بودم که جفتشون سالم از در بیان بیرون.
هرچند دلم اصلا روشن نبود وهمش شور میزد.
هی قدممیزدم و به زهرا نگاه میکردم.
همیشه خواستنی و معصوم بود.
نیم ساعتی گذشت که در اتاق عمل باز شد و دکتر اومد بیرون.
اومد سمتم و با قیافه درهم گفت:شما پدر بچه این؟
_ب..بله چیشده اقای دکتر؟
زندایی و زهرا هم دویدن جلو.
_چیشده دکتر بگو به ما..دخترم حالش خوبه؟
دکتر به غم نگاهم کرد و گفت:متاسفانه همسرتون فوت کردن اما بچه سالمه. ما نهایت تلاشمون رو کردیم اما کاری از دستمون برنیومد.
زندایی افتاد رو دست زهرا و منم دستمو کشیدم رو پیشونیم.
اصلا باورم نمیشد.
یعنی لیدا رفته بود؟مرده بود؟
با قدم های بلند از بیمارستان بیرون رفتم و تو محوطه بیمارستان فقط قدم زدم و فکرای درهم کردم.
چرا لیدا؟مگه چیکار کرده بود؟اصلا باورم نمیشد که لیدا دیگه نیست.
من درحقش بدی کردم..خیلی بد شوهری بودم براش.
کاش برگردی و جبران کنم برات.
واقعا حس بدی داشتم. حالا باید چجوری بدیاموجبران کنم؟چیکار کنم بدون لیدا؟
چطوری بچمو بزرگ کنم؟
بدون مادر نمیتونم بزرگش کنم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو