eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 °|مجرای‌اشڪ‌چشم|° چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران؛ محسن بعد از معاینه از دکتر پرسید: آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه... ؟ میتونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟ دکتر پرسید : برای‌چی این سوال رومیپرسی پسرجون...؟ محسن گفت : "چشمی کھ برای امام‌حسین«؏» گریه نکنه به درد من نمیخوره... :)" @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برخی که گناهان بسیار دارند می‌گویند:یعنی خدا من را می‌بخشد؟! و آنها نمی‌دانند وقتی به این حالت می‌رسند، یعنی اینکه بخشیده میشوند!❤️ حاج اسماعیل دولابی @shahidanbabak_mostafa🕊
عزت‌دست‌خداست 🌿. وبدانیداگرگمنام‌ترین‌هم‌باشید؛ ولۍنیت‌شمایار‌؎مردم‌باشد مۍبینیدخداوندچقدرباعزت ، وعظمت‌شمارادرآغوش‌مےگیرد((: 💖🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
چنان زندگی کن... که کسانی که تورا می شناسند؛ و خدارا نمی شناسند! به واسطه آشنایی با تو با خدا آشنا شوند :) @shahidanbabak_mostafa🕊
•🌿 خدای ابراهیم ، وقتی کھ او در جرگه بندگان با ایمان وارد شد امتحان های بسیاری برایش ایجاد کرد . ! ابراهیم امتحان‌‌های‌زیادی‌را‌پشت‌ِ‌سرگذاشت . امتحان قدرت ، زیبایی ، امتحان تکبر و..  ولی همه آن‌ها را با موفقیت پشت سرگذاشت ! همه ما اینگونه‌ایم  .. چقدر از امتحانات‌خدا سربلند بیرون آمده‌ایم؟ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وسط جبهه و جنگ یه گوشه‌ۍ خلوت پیدا میکرد و مینشست با خدا درد و دل میڪرد ... استغفار و آرزوۍ .... تو جاے گرم و نرمم نشستم و تنها دلیلم حال نداشتنمه ، مدعیم فقط ! ازشهیدشدن‌فقط‌آرزو‌شو‌دارم! به‌خودت‌بگیر... @shahidanbabak_mostafa🕊
اثـرِ چت با نامحرم مثل بعضی تصادفهاسـت همان موقع ما را نمیکشد..! اما بعد از مدتی، به یکباره، حتی با یک ضربه کوچک همه چیزمان را میگیرد! مراقب داشته هایمان باشیم.... @shahidanbabak_mostafa🕊
حاج‌ آقای‌ قرائتی میگفت بچه‌م کوچولو بود، از من بیسکویت خواست. گفتم: امروز می‌خرم. وقتی به خونه برگشتم فراموش کرده بودم. بچه دوید جلو و پرسید: بابا بیسکویت کو؟ گفتم: یادم رفت. بچه تازه به زبون اومده بود، گفت: بابا بَده، بابا بَده! بچه رو بغل کردم و گفتم: باباجان! دوستت دارم! گفت: بیسکویت کو؟ فهمیدم که دوستی بدون عمل رو بچه سه‌ساله هم قبول نداره! چطور ما میگیم خدا و رسول و اهل‌بیت رو دوست داریم، ولی در عمل کوتاهی می‌کنیم؟:)♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
تبریک بابت برد تیم ملی ایران ❤️🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام زیبا کم‌ نداری،مرتضی حـیدر علـی . . نوکرانت حضرت مولا صدایت میکنند!🤍 _السلام‌علیک‌یاامیرالمؤمنین🌱_ گزارش کار تهیه و تولید پک های قشنگ و جذاب ویژه ولادت حضرت علی (ع) که با کمک و همکاری شما عزیزان صورت گرفت😍! یه تعداد از این پک ها ان شاالله در اعتکاف بین معتکفین پخش خواهد شد و بقیش هم ان شاالله در گلزار شهدای شهر زیبای شیراز پخش خواهد شد❤️! ان شاالله مورد قبول حق قرار گرفته باشد...🤲🏻 ممنون از یکایک شما سروران عزیز جهت همکاری در این کار خیر... ان شاالله اجر همتون با خودِ حضرت آقا علی ابن ابی طالب (ع) باشه🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شب بخیر .. تهرانی ها چند نفر داریم کانال اگه برنامه ای بزارم با پدر شهید مصطفی صدرزاده چند نفر تشریف میارن خونشون ؟؟
من دارم از ارزوهامون میگم حالا ببینم برآورده شه یا نه 😅 ولی من اخلاقم اینه که هیچی نشد نداره و هر چی هم بگم انجامش میدم 🕊
بنظرتون الان زنگ بزنم ؟؟ دیر وقت نیست
خب زنگ زدم .. و قبول کردن و خیلی هم خوشحال شدن فقط گفتن تهران خونشون کوچیک هست و امکان پذیر نیست ولی گفتن شهریار خونه شهید و فضای شهدایی حاکم هست .. و گفتم که حتما خانم و دختر شهید هم باشند اینم قبول کردن دیگه هماهنگی با خودمون هست دیگه 🌸
یکار دیگه هم میشه کرد یه جای خوبی تهران بتونیم پیدا کنیم دعوتشون کنیم اونجا !!
۱ . خب تهران دیگه زحمت نمیوفتن بقیه جاها اذیت میشید ۲ . باشه حتما 😕 ۳ . سلام إن شاء الله ۴ . هر کی میتونه بیاد عرض کردم
۱ . سلام شب بخیر چشم اگه شد دعاگو هستیم😅 ۲ . نه نمیشه من تنها میرم تهران کار دارم و دیداری هم انجام بدم ۳ . تشریف بیارید دوست داشتین ولی سختتون میشه من با تهرانی بودم چون دردسر نمیوفتن
۱ . خیلی زیاد هستن و فعلا دراین مورد هست ۲ . ممنون لطف دارید ۳ . سلام حرص خوردن نداره مهم هم مسیر بودن با شهداست
إن شاء الله یه برنامه میچینم فکر کنم ببینم چجوری باشه .. دوستانی که میخوان تشریف بیارن بعد اعلام کنند
یه مطلب دیگه ماه آینده کمک های ماهانه رو تقدیم به مادره شهید مصطفی صدرزاده میکنیم چون کمک میکنن به نیازمندان ما هم یبار تو این کار سهیم باشیم 🌸
رمان زیبای قسمت هفتم وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت: _مراقب باش. همه ش به فکر سهیل و نگاهها👀 و حرفهاش بودم... تناقض عجیبی داشت. خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،.. شاید بخاطر این باشه که از دچار تعارض شده. شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه، ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟ مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام کنم. تا بعدازظهر تو همین فکرها بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم... رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود. تا چشمم بهش افتاد،گفت: _سلام! اینقدر بهش فکر نکن. -سلام.یعنی چی؟ -چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی،نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو. رفتم تو خونه و بالبخند گفتم: _هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم. محمد باعصبانیت گفت: _حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی... پریدم وسط حرفش و گفتم: _از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟ من و مریم بلند خندیدیم. محمد هم لبخند زد و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم و رفتم پشت مریم قایم شدم، گفتم: _قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران منه. از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم. محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت: _چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟ مریم برامون چایی آورد.گفتم: _همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد عوض شد ولی نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده. محمد گفت: _تو باور میکنی؟ -نمیتونم بهش اعتماد کنم. -پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟ -جوابم منفیه ولی... -دیگه ولی نداره. -ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه. مریم گفت: _منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟ -نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.به نظرم بیشتر حس داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه. محمد گفت: _اگه بهت علاقه مند بشه چی؟ -همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم. محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد. مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد. بعد مدتی مریم گفت: _محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی. من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم: _این بهتره. سه تامون خندیدیم. از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم.وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم. شب محمد و مریم منو رسوندن خونه. وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،مامان به من گفت: _خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب.چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟ نگاهی به محمد انداختم وگفتم: _سه روز دیگه. یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن. قبل ازخواب محمد پیام داد: _شماره سهیل رو داری؟ براش نوشتم: _نه. نوشت: _یه جوری پیداش میکنم. فردا باید میرفتم دانشگاه.... شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم. وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت: _ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟ نمیکردم. گفتم:... ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت هشتم نمیکردم.گفتم: _بله. -میشه لطف کنید صداشون کنید؟ -الان صداشون میکنم. رفتم تو دفتر بسیج و به حانیه گفتم یکی بیرون کارت داره. حانیه دوستم بود. گفته بود داداش مجرد نداره.دوباره با بقیه خداحافظی کردم و پشت سر حانیه رفتم بیرون. چند قدم رفتم که حانیه صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت: _خونه میری؟ -آره -صبرکن با امیــــــن میرسونیمت. -نه،ممنون.خودم میرم،خداحافظ -نگفتم میخوای برسونیمت یا نه.گفتم میرسونیمت. از لحنش خنده م گرفت. بهش نزدیکتر شدم.نزدیک گوشش گفتم: _میخوای با نامزدت دور بزنی چرا منو بهونه میکنی؟ لبخندی زد و گفت: _بیا و خوبی کن. بعد رو به پسری که کنارش بود گفت: _ابوطیاره تو کجا پارک کردی؟ پسر گفت: _تا شما بیاین من میام جلوی در. بعد رفت.به حانیه گفتم: _نگفته بودی؟خبریه؟ -آره،خبرای خوب.به وقتش بهت میگم. سوار ماشین شدیم.... حانیه که خونه ما رو بلد بود به پسر جوان آدرس میداد. مدتی باهم درمورد کلاسها صحبت کردن بعد حانیه برگشت سمت من و بی مقدمه گفت: _ایشون هم امین رضاپور داداشمونه. خنده م گرفت،اما خنده مو جمع کردم و یه نگاهی به حانیه کردم که یعنی آره جون خودت. حانیه گفت: _راست میگم به جون خودش.امین پسرخاله مه و برادر رضاعی من. گیج شده بودم. سوالی به حانیه نگاه کردم.لبخند میزد.معنی لبخند حانیه رو خوب میدونستم. تو دلم گفتم خدایا قبلنا میذاشتی تکلیف یکی رو معلوم کنم بعد یکی دیگه میفرستادی. تو فکر بودم که حانیه گفت: _زهرا خانوم رسیدیم منزلتون،پیاده نمیشید؟! میخوای یه کم دیگه دور بزنیم؟! بعد خندید. من یه نگاهی به اطرافم کردم.جلوی در خونه بودیم. من اصلا من اصلا متوجه نشده بودم.خجالت کشیدم. حانیه گفت: _برو پایین دیگه دختر.زیاد بهش فکر نکن.خیره ان شاءالله. سؤالی نگاهش کردم. لبخند طولانی ای زد.بالاخره خداحافظی کردم و پیاده شدم. حانیه شیشه پایین داد و باخنده گفت: _لازم به تشکر نیست،وظیفه شه. اینقدر گیج بودم که یادم رفت تشکر کنم.... قلبم تند میزد. تشکر مختصری کردم و سریع رفتم توی حیاط. پشت در... ادامه دارد.. نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت نهم سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم.... تاصدای حرکت کردن ماشین اومد نفس راحتی کشیدم. اولین باری که تو این موقعیت قرار میگرفتم.. ولی نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر گیج بازی درآوردم. یه کم صبرکردم تاحالم بیاد سرجاش.بعد رفتم توی خونه. آخرشب محمد بهم زنگ زد.بعد احوالپرسی گفت: _امروز رفتم پیش سهیل. -خب؟ -خیلی حرف زدیم.زبونش یه چیز میگفت نگاهش یه چیز دیگه.مختصر و مفید بگم قصدش برای ازدواج جدی نیست.یعنی اگه تو بخوای از خداشه ولی حالا که تو نمیخوای بیشتر به قول خودت کنجکاوی از سبک زندگیته و جواب سؤالایی که داره. -چه سؤالایی؟ -اونجوری که خودش میگفت بادیدن تو و سؤالای زیادی براش به وجود اومده. -شما جواب سؤالاشو دادی؟ -بعضی هاشو آره.بعضی هاشم میخواد از خودت بپرسه. -شما بهش چی گفتی؟ -با بابا صحبت میکنم اجازه بده تو یه جای عمومی سهیل حرفهاشو بهت بگه. منکه از تعجب شاخ درآورده بودم،پرسیدم: _واقعا محمدی؟ خنده ای کرد و گفت: _ آزاردهنده ست،یه کم هم پرروئه،یه کم که نه،خیلی پرروئه.ولی آدم صادقیه. میشه کمکش کرد. -اگه بهم علاقه مند شد چی؟ -خبه،خبه..حالا فکر کردی تا دو کلمه با هر پسری حرف بزنی عاشقت میشن. خجالت کشیدم.گفتم: _ولی داداش تجربه چیز دیگه ای میگه. -من و مریم هم باهاتون میایم که حواسمون بهتون باشه. بالبخند گفتم: _شما هوس گردش کردین چرا ما رو بهونه میکنین؟حالا برای کی قرار گذاشتین؟ -خجالت بکش،قبلنا یه حیایی،یه شرمی...با بابا صحبت میکنم اگه اجازه داد فردا بعد ازظهر خوبه؟ -تاعصر کلاس دارم. -حالا ببینم بابا چی میگه.خبرت میکنم.خداحافظ -خداحافظ صبح رفتم دانشگاه.... اولین کلاس با استادشمس.خدا بخیر کنه.همه کلاسام با استادشمس اول صبح بود.رفتم سرکلاس. هنوز استاد نیومده بود.خبری از ریحانه نبود. چند دقیقه بعد از من،امین رضاپور اومد کلاس. تعجب کردم.نمیدونستم همکلاسی هستیم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود.اومد جلوی من و گفت: _خانم رسولی باشما صحبت نکردن؟ -در مورد چی؟ -در مورد این کلاس!که دیگه نیاین این کلاس!.. تازه یاد حرفهای خانم رسولی افتادم. قرار بود من دیگه به این کلاس نیام.تا وسایلمو برداشتم که برم،استادشمس رسید. نگاهی به امین انداختم، خیلی ناراحت و عصبی شده بود.رفت جلو و ردیف اول نشست. منم سرجام نشستم.استادشمس نگاه معناداری به من کرد،بعد نگاهی به امین کرد و پوزخند زد و رفت روی صندلی نشست. نگاهم به امین افتاد که ازعصبانیت دستشو زیرمیزش مشت کرده بود. پس کسیکه قرار بود جای من جواب استادشمس رو بده امین رضاپور بود. استاد شمس شروع کرد به... ادامه دارد... نویسنده بانو