کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
🍃..
- ازولایتفقیهغافلنشوید...
وبدانیدمنبه یقینرسیدمڪه؛
امامخامنهاینائببرحقامامزماناست!
+شھیدحججے
@shahidanbabak_mostafa🕊
بسم الله الرحمن الرحیم❤️!
#استغفارهفتادبندیمولاعلی(ع)
_بندسیوسوم_🌱
📌بهنیابتاز#شهیدهادیذوالفقاری
🌹اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ کَتَبْتَهُ عَلَیَّ بِسَبَبِ عُجْبٍ کَانَ مِنِّی بِنَفْسِی أَوْ رِیَاءٍ أَوْ سُمْعَهٍ أَوْ خُیَلَاءَ أَوْ فَرَحٍ أَوْ حِقْدٍ أَوْ مَرَحٍ أَوْ أَشَرٍ أَوْ بَطَرٍ أَوْحَمِیَّهٍ أَوْ عَصَبِیَّهٍ أَوْ رِضاً أَوْ سَخَطٍ أَوْ شُحٍّ أَوْ سَخَاءٍ أَوْ ظُلْمٍ أَوْ خِیَانَهٍ أَوْ سَرِقَهٍ أَوْ کَذِبٍ أَوْ نَمِیمَهٍ أَوْ لَعِبٍ أَوْ نَوْعٍ مِمَّا یُکْتَسَبُ بِمِثْلِهِ الذُّنُوبُ وَ یَکُونُ فِی اجْتِرَاحِهِ الْعَطَبُ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ.
بارخدایا! و از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که بر من نوشتهای به جهت خود پسندیای که در من به وجود آمده است، یا خودنمایی، یا خودستایی (با رساندن عمل خود به گوش دیگران)، یا تکبّر، یا شادمانی، یا کینه، یا خوشی، یا بخشندگی، یا بخل، یا ظلم، یا خیانت، یا دزدی، یا دروغ، یا سخنچینی، یا لهو و لعب، یا هرنوع کاری که با آن مرتکب گناه میشوند و هر که آن را انجام دهد خود را به هلاکت اندازد. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
اجرتون با امیرالمومنین(ع)🌻!
التماسدعا🤲🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
EsteghfarAmirAlmomenin[33].mp3
6.42M
#فایلصوتیبندسیوسوماستغفار❤️
اجرتون با خودِ مولا علی(ع)🌿
التماسدعا
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت نود و چهارم
_... اون زهرا اونقدر که باید قوی نبود. باید میرفت تو کوره تا #پخته بشه، #محکم بشه...
وحید گفت:
_زندگی با من خیلی هم سخت نیست ها.
لبخند زدم و گفتم:
_هست آقا.. خیلی سخته...همه تو زندگیشون سختی دارن.سختی زندگی بعضیها بداخلاقی همسرشونه،بعضیها بیماری،بعضیها بی پولی...هرکی یه سختی ای داره تو زندگیش.
به مریم نگاه کردم و گفتم:
_سختی زندگی ما هم اینه که همسرامون خیلی خونه نیستن.برای زنی که شوهرشو خیلی دوست نداره یا درحد معمولی دوست داره این سختی خیلی سخت نیست ولی برای امثال من و مریم که عاشق همسرامون هستیم خیلی سخته،خیلی.
محمد به مریم نگاه کرد...
منم به وحید نگاه کردم.با ناراحتی نگاهم میکرد.شام آوردن.
بعد از شام محمد گفت:
_زهرا..به نظرت بهترین ویژگی وحید چیه؟
بالبخند گفتم:
_صداش،وقتی مداحی میکنه.
وحید لبخند زد.محمد با شیطنت گفت:
_و بدترینش؟
به محمد گفتم:
_میخوای امشب دعوا راه بندازی ها.
محمد لبخند زد.گفتم:
_هر صفت خوبی ممکنه معایبی هم داشته باشه.مثلا همین مهربونی و دوست بودن با بچه ها.اصلا نذاشتن امشب ما دو کلمه با هم حرف بزنیم.
همه خندیدن.
بالبخند به وحید نگاه کردم و گفتم:
_یا مثلا خوش تیپی.
وحید خندید.محمد گفت:
_الان تیپش خوب شده.اگه قبلامیدیدیش که اصلا باهاش ازدواج نمیکردی.
من و وحید با هم خندیدیم.محمد یه کم مکث کرد و گفت:
_زهرا تو باعث شدی لباس پوشیدن وحید تغییر کنه؟!!!
بالبخند به وحید گفتم:
_محمد رو که میشناسی.امشب بی زهرا میشی.
وحید به محمد نگاه کرد و گفت:
_هیچ کس حق نداره به خانوم من کمتر از گل بگه.
محمد با اخم به من نگاه کرد و گفت:
_چجوری بهش گفتی؟
وحید بالبخند گفت:
_سه دست لباس شیک به من هدیه داد.
محمد به وحید نگاه کرد بعد به من نگاه کرد و گفت:
_راست میگه؟!!
به وحید گفتم:
_اینجوری میگی فکر میکنه کادو کردم بهت دادم.
محمد منتظر جواب من بود.بهش گفتم:
_بردمش یه لباس فروشی.سه دست لباس مختلف براش انتخاب کردم.دادم بپوشه که ببینه با لباس های دیگه هم میشه خوش تیپ بود..مامان هم
بود.
محمد خیلی جدی نگاهم میکرد.وحید اومد جلوی نگاه محمد و بالبخند بهش گفت:
_چیه؟حرفی داری؟
محمد گفت:
_الان نه.بعدا به خودش میگم.
وحیدگفت:
_حرفی داری جلو من بگو
محمد گفت:
_این یه مسأله خواهر برادریه،شما دخالت نکن.
وحید لبخند زد و گفت:
_داداش! حالا ما غریبه شدیم.
محمد هم لبخند زد و گفت:
_به حساب شما هم بعدا میرسم،داداش.
وحید:
_اگه چیزی به زهرا بگی با من طرفی.
محمد:
_مأموریت طولانی میفرستیم؟
وحید:
_نخیر.اونکه جایزه ست برات.مرخصی طولانی میفرستمت.
من با تعجب گفتم:
_مگه مرخصی یا مأموریت رفتن محمد دست شماست؟
وحید و محمد مثل کسانی که رازی رو فاش کرده باشن به هم نگاه کردن...
به مریم نگاه کردم با تکان سر گفت
_ آره.
با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم:
_یعنی وحید رئیسته؟
محمد بالبخند گفت:
_متاسفانه.
به وحید نگاه کردم.خودشو با رضوان مشغول کرده بود.ترجیح میدادم قبلا خودش بهم میگفت.
به مریم نگاه کردم و گفتم:
_عزیزم،دوست داری بری سفر؟
مریم لبخندی زد و گفت:
_آره،خیلی دلم میخواد.
به وحید و محمد نگاه کردم.با لبخند به هم نگاه میکردن.به مریم گفتم:
_از کی دوست داری بری؟
یه کم فکر کرد...
گفت؛...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت نود و پنجم
یه کم فکر کرد و گفت:
_سه شنبه.
گفتم:
_دوست داری چند روزه بری؟
-یه هفته.
به وحید نگاه کردم.جدی بهش گفتم:
_از سه شنبه یه هفته به محمد مرخصی
بده.
وحید بالبخند به محمد نگاه میکرد.بدون هیچ حرفی گوشیشو از کنارش برداشت. شماره گرفت. گوشی رو گذاشت روی گوشش.همونجوری که به محمد نگاه میکرد لبخندشو جمع کرد. صداشو صاف کرد.خیلی رسمی گفت:
_سلام آقای افتخاری.
محمد به من اشاره کرد بگو قطع کنه. بالبخند به محمد نگاه کردم.
وحید گفت:
_آقای افتخاری لیست مرخصی های هفته آینده رو رد کردید؟....خوبه.از سه شنبه به مدت یک هفته برای آقای محمد روشن مرخصی رد کنید....تشکر.خداحافظ.
تا وقتی وحید صحبت میکرد محمد بال بال میزد که نگو...
به من میگفت بگو نگه.وقتی وحید قطع کرد دوباره لبخند زد.مطمئن شدم شوخی میکرده.به محمد گفتم:
_چه راحت میشه شما رو سرکار گذاشت.
محمد جدی به من نگاه کرد و گفت:
_سرکار چیه؟ واقعا زنگ زده برام مرخصی رد کرده.
به وحید نگاه کردم.گفت:
_خودت گفتی دیگه.
جدی نگاهش کردم و گفتم:
_واقعا الان زنگ زدی؟
بالبخند گفت:
_آره.
گفتم:
_گوشیتو بده.
نگاه کردم،دیدم آره،واقعا به آقای افتخاری زنگ زده و صحبت کرده.گفتم:
_پارتی بازی کردی؟!!!
-خودت گفتی خب!!
-هر چی من بگم باید گوش بدی؟!!
خندید و گفت:
_یعنی میگی به حرفت گوش ندم؟!!!
موندم چی بهش بگم.گفتم:
_واقعا پارتی بازی کردی؟
-نه بابا! من به همکارام میگم شش ماه یه بار باید مرخصی برن.محمد الان ده ماهه مرخصی نرفته. تو هم نمیگفتی بهش مرخصی میدادم.
خیالم راحت شد.وحید بالبخند به محمد گفت:
_تو خجالت نمیکشی الان ده ماهه زن و بچه هاتو یه مسافرت نبردی؟
مریم گفت:
_بیشتر از یک ساله.
وحید جدی شد.میخواست چیزی به محمد بگه به مریم گفتم:
_عزیزم.از این به بعد هر وقت هوس مسافرت کردی به خودم بگو.
همه خندیدیم.
محمد یه نگاهی به وحید کرد و گفت:
_اونوقت خودت چند وقت یه بار مرخصی میری؟
وحید به من نگاه کرد بعد رو به محمد گفت:
_تو امشب نمیتونی دعوا راه بندازی.من مرخصی هامو گذاشتم برای بعد ازدواجم.
محمد گفت:
_ببینیم و تعریف کنیم.
به محمد گفتم:
_طبیعیه که وحید کمتر از نیرو هاش مرخصی بره.
وحید به من نگاه کرد.محمد خیلی جدی گفت:
_خدا کنه شیش ماه دیگه هم نظرت همین باشه.
وحید گفت:
_محمد تو امشب چته؟!!
محمد باناراحتی گفت:
_نگرانم. نه فقط امشب.از وقتی امین اومد خواستگاری زهرا نگرانم.از وقتی تو اومدی خواستگاریش نگران تر شدم. خواهر دسته گلم داغون شده.میترسم تو زندگی با تو داغون تر بشه.
بعد بلند شد...
کفش هاشو پوشید و رفت.وحید خواست بره دنبالش گفتم:
_من میرم.
یه گوشه ایستاده بود.پشتش به من بود.کنارش ایستادم.گفتم:
_یادته بچه بودیم،تو کوچه که بازی میکردیم،من از همه کوچیکتر بودم.شما همه ش مراقبم بودی کسی اذیتم نکنه؟
گفت:
_الان بزرگ شدی
-ولی هنوز هم مراقبی کسی اذیتم نکنه.
-برادر بودن سخته.
-مخصوصا اگه خواهری مثل زهرا داشته باشی که همه ش خودشو تو دل سختی ها می اندازه... من بار سنگینی هستم برای همه.بابا،مامان، علی، شما،امین حالا هم وحید..
ولی من هیچ وقت نخواستم هیچ کدومتون رو اذیت کنم.من فقط میخوام تو شرایط مختلفی که برام پیش میاد کاری رو انجام بدم که خدا ازم راضی باشه.
-تو بار سنگینی هستی چون خیلی بزرگی.
-میگی چکار کنم؟سعی کنم بزرگ نشم که تو دو روز دنیا بیخیال و راحت زندگی کنم؟
سرشو انداخت پایین.بعد یک دقیقه سرشو آورد بالا.به من نگاه کرد و گفت:
_سرعت رشدتو کم کن تا ما هم بهت برسیم.
-مسخره م میکنی؟!! من حالاحالا ها مونده تا به شماها برسم.به مامان،بابا، وحید...محمد،وحید میخواد همسرش چجوری باشه؟
-همراه.
من و محمد برگشتیم به پشت سرمون نگاه کردیم.بالبخند گفتم:
_فالگوش ایستادی؟!!
وحید لبخندی زد و گفت:
_فالگوش ایستادن بدتره یا غیبت کردن؟
بالبخند به من خیره شده بود.محمد رفت.وحید اومد نزدیکتر.گفتم:
_همراه یعنی چی؟
-یعنی اینکه سرعت رشدتو کم کنی تا منم بهت برسم بعد با هم بزرگ بشیم.
-وحید
-جانم؟
-خیلی دوست دارم..خیلی.
لبخند زد.گفت:
_بریم،محمد منتظره.
چند قدم رفت،ایستاد.برگشت و گفت:
_بیا دیگه.
بالبخند رفتم کنارش و گفتم:
_حالا کی باید سرعت شو کم کنه تا اون یکی بهش برسه؟؟
خندید و همراه هم رفتیم.
بعد از عقد وحید گفت:...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت نود و ششم
بعد از عقد وحید گفت:
_کجا دوست داری خونه بگیریم؟
گفتم:
_یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا.
وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد....
جهیزیه منم که آماده بود.وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم.
دو هفته از عقد من و وحید گذشت...
دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم.
مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم.وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود.
حدس زدم میخواد بره مأموریت.لبخند زدم و گفتم:
_وحید...میخوای بری مأموریت؟
از حرفم تعجب کرد.گفت:
_زن باهوش داشتن هم خوبه ها.
غم دلمو گرفت...
ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم:
_چند روزه میری؟
-یک هفته
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_یک هفته؟!!
چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم:
_پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری.
لبخند زد؛لبخند غمگین.
وحید رفت مأموریت....
خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی. وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه.حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود.
ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود.
شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد...
خیلی خوشحال بودم.ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد.
بابا گفت:
_کیه؟
-انگار وحیده
-پس چرا باز نمیکنی؟!!
درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود...
تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم:
_سلام..
خندید و گفت:
_سلام.
تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت:
_از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت.
پانزده روز به عروسی مونده بود....
همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود.کارت عروسی هم آماده بود.
وحید گفت:
_بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن.
گفتم:
_چند روزه باید بری؟
-سه روزه
-خب برمیگردی دیگه.
از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد. انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم.
وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن.
روز عروسی رسیدگفتم:
خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون #گناه نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با #گناه_دیگران تیره نشه.
قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه #وضو گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم.
لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه..
درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود.
تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، برعکس من.بهش گفتم:
_کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟
-نه.
-وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟
-معلومه که نه.
-شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
سلام روز بخیر ..
ببخشید امروز فعالیت نشد از صبح بخاطر تغییراتی إن شاء الله فعالیت میشه حلال کنید🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر شهیدی را که دوستش داری
کوچه دلت را ب نامش کن
یقین بدان
در کوچه پس کوچه های
پر پیچ و خم دنیا
تنهایت نمیگذارد ..
#شهیدبابڪنورے
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ میدانی که همیشه به موقع
به داد دلم تو میرسی..
آنجا که خسته ام ، آنجا که دل شکسته ام..
آنجا که از همه عالم و آدم گسسته ام..
همیشه توهمان دستی هستی که میگیری..
از دلم غبار غم هارا...
معبودمشکرتکهخدامتوشدی💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
هیچ میدانی که همیشه به موقع به داد دلم تو میرسی.. آنجا که خسته ام ، آنجا که دل شکسته ام.. آنجا که از
گاهی خدا را صدا بزن
بی آنکه بخواهی از اوگله کنی
بی آنکه بگویی چرا؟
ای کاش..
و بی آنکه نداشتن ها و نبودن ها را
به او نسبت بدهی !
گاهی خدا را به خاطر خدا بودنش
صدا بزن ..!🌸
#حدیث
شخصی از امام علی (علیه السلام) پرسید : بزرگترین گناه کبیره ڪدام است؟
آن حضرت در پاسخ فرمودند:
"ناامیدشدنازرحمتالهی"
(میزانالحکمه،جلد3،صفحه462)
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بيمارفَـقَـطْ دَرْ طَلَبِ لُطْفِ
طَبـیبْ اَسْتـــ ...
مامُنْـتَـظِرِنُسْخهۍدَرْمانِ
حُـسِـینیم..
#امامحسین♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
حاج اســماعیل دولابی:
همیشه سعی کنید #خــیرخـــواه
دیگران باشید و برای بندگان خدا
چیز خوب بخواهید.
مـــــومن میتواند با #دل خود به
اهل زمین و آسمان خـیر برساند...
#شهیدثانی یک شب از خواب برخاست و دید که نمازشبش قضا شده... گریه کرد و گفت:
خدا چه کردم که نمازشب از دستم رفت.
حالا امروز بعضی ها نمازصبحشان هم قضا می شود، اما برایشان مهم نیست.
هزارتومانی اش گم شود ناراحت است، اما نمازصبحش قضا شده و نگران نیست و این را خسارت نمی داند..💔
آیت الله مجتهدی تهرانی
@shahidanbabak_mostafa🕊
مادر شهید می گوید:هر وقت حسین به سوریه میرفت دست به دامن یک شهید میشدم بار اول متوسل به شهید آقامحمودرضا بیضایی شدم که حسین سالم بیاید. بار دوم متوسل به شهید آقا جواد الله کرم شدم و حسین سالم بیاید و نذرم در هر بار ادا میکردم. بار آخر شهید سجاد زبرجدی را انتخاب کردم که حسین سالم برگرده شلهزرد بپزم و به نیت ایشان پخشکنم. چند شب قبل از شهادت حسین خواب دیدم شهید سجاد زبرجدی در عالم رؤیا به من گفت «نذرت قبولشده ادا کن.» نذر من قبول نشد چون حسین از من مستجابالدعوهتر بود؛ و شهید سجاد زبرجدی در اصل بشارت شهادت حسین رو داده بود..💔
#شهید_حسین_معزغلامی
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام ..
یک سال که خیلی نیست ..
خیلیا هستن بعده هفت سال یا حتی بیشتر بچه دار شدن و صبر و توکل و اعتماد به خدا نیاز هست الکی که نمیشه یه زندگی رو از هم پاشید باید دکتر برید ببینید مشکل از چی هست و درمان هم داره ..
اگه شوهرتون شما رو دوست داشته باشه هیچکس نمیتونه بین شما جدایی بندازه . این دنیا رو خیلی جدی گرفتن که خیلی راحت تصمیم های خیلی سخت و ناحق میگیرن بعضی ها دلیلش هم دوری از خدا و شناخت نداشتن به خدا هست کدوم مسلمان چ بنده خوب خدایی اینکارو میکنه آخه ..
شما نذر سفره حضرت علی اصغر بگیرید و هر نماز خون و آدم مومنی دیدین التماس دعا بخواین ازش چون همگی به درگاه خدا دعا میکنند ..
با شوهرت صحبت کن صبر کنید و غذاهای گرم هم بخورید غذای سرد و فسفود اصلا نخورید ..
إن شاء الله که خداوند یه هدیه هم به شما بده هر چی خدا بخواد ✨
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
سلام .. یک سال که خیلی نیست .. خیلیا هستن بعده هفت سال یا حتی بیشتر بچه دار شدن و صبر و توکل و اعتما
مردی که نتونه از زنش دفاع کنه زن نگیره بهتره ..
با خانوادش زندگی کنه تا عمر داره !!
شب عملیات بهش گفتن محمودرضانمیخواے صداے دخترت روبشنوے شایدبرگشتے درکارنباشه ها!گفت:من ازکوثرم گذشتم...
اورفت تاکوثرهادرآرامش زندگے کنن
انشاالله ادامه دهنده ے راهشان باشیم ونگذاریم خونشان پایمال شود
#محمودرضابیضایی
@shahidanbabak_mostafa🕊
دیدیبعضےوقتهادلمونمیگیره؟!...
خودمونم
نمیدونیمچرا؟!
اینا؛همونسنگینےِگناهایےهست
کہمرتکبشدیم💔...
بهش میگن حالتِ قَبض! :(
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبــــــارررک آقــــــــــایقلــبم❤️🩹
@shahidanbabak_mostafa🕊