🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَود💗
پارت74
مهیا، دو کاسه ی بستنی و روی میز گذاشت.
زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد.
_خب بگو...
_چی بگم؟!
_چطوری چادری شدی؟!
مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد.
_چادری شدنم اتفاقی نبود!
بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم.
زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کنه.
_راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته!
_آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟!
_مثل اینکه صولتی بهشون گفته!
مهیا، با عصبانیت چشماش و بست.
_پسره ی آشغال...
_چته؟! چیزی شده؟!
_نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟!
زهرا ناراحت قاشق و داخل ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد.
_از اینجا رفتند!
مهیا با تعجب سرش و بالا آورد!
ــ چرا؟!!
_یادته با یه پسری دوست بود؟!
_کدوم؟!
_همون آرش! پسر پولداره!!
ــ خب؟!
ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیست.
_خب... بعد...
ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه
میبره...
مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد.
_خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟
_نه شمارش خاموشه!
مهیا به ساعت نگاهی کرد.
ــ دیر وقته بریم...
زهرا بلند شد....
تا سر کوچه قدم زدند. دیگه باید از هم جدا می شدند.
زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد.
_خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی!
مهیا لبخندی زد.
_مرسی عزیزم!
مهیا لباش و تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت:
ــ زهرا...
ـــ جانم...
ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟!
زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا رو بی جواب گذاشت.
ــ شب بخیر!
مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد.
به طرف خانه رفت.
سرش و بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن،
با خوشحالی در رو باز کرد و به سمت بالا دوید .
وارد خانه شد.
سلام هول هوکی گفت و به اتاقش رفت.
پرده پنجره را کنار زد.
به اتاق شهاب خیره شد.
پرده کنار رفت.
مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق و مرتب می کرد.
مهیا چشماش و بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشست و پاک کرد.
لباس هاش و عوض کرد.
یکی از کتاب هایی که خریده بود و برداشت و در طاقچه نشست و شروع به خوندن کرد.
برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. اونقدر مهو خوندن بود که زمان از دستش در رفته بود.
نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ شب بود. نگاهش و به طرف پنجره اتاق شهاب چرخوند، که الان تاریک تاریک بود...
لبخنده حزینی زد.
خودکار و برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت:
آشفته دلان را همه شب نمیبرد خواب ...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت75
_ای بابا! این دیگه کیه؟!
دوباره رد تماس زد....
مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه رو رد تماس زده بود...
چادرش و مرتب کرد؛ کیفش و برداشت؛ و گفت:
_مامان بریم؟!
_بریم!
مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند.
بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در و براشون باز کرد.
محمد آقا، خونه نبود و چهار نفر تو پذیرایی نشسته بودند.
مریم، سینی شربت وجلویشون گذاشت.
_بشین مریم! حالت خوب نیست.
_نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم.
مهلا خانم، خداروشکری گفت.
_پس مادر... مراسم عقدت کیه؟!
شهین خانم آهی کشید و گفت:
_چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خوان که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست.
شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش و پایین انداخته بود.
_محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد پس فردا باید مراسم برگزار بشه...
مهلا خانم، دستش و روی زانوی شهین خانوم گذاشت.
_خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدین.... بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه
مهیا، اشاره ای به مریم کرد.
بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند.
مریم روی تخت نشست.
_چته مریم؟!
مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد.
_خبری از شهاب، نیست..
با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش و به میز گرفت، تا نیفته.
با اینکه خودش هم حالش تعریفی نداشت، اما دلش نمی اومد، به مریم دلداری نده.
با لبخندی که نمی تونه اسم لبخند و روش گذاشت...
کنار مریم نشست و اونو تو آغوش گرفت.
_عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین ماموریتش که نیست! مگه نه؟!
مریم از آغوش مهیا، بیرون اومد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد.
_ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه!
_انتظار زیادی نیست! حقته!اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاریش...
_نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم !
_بلند شو؛ لوس نشو!
مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه.
مریم لبخندی زدبوسه ای به گونه ی مهیا زد.
_مرسی مهیا جان!
_خواهش میکنم خواهری. ما بریم دیگه...
_کجا؟! زوده!
_نه دیگه بریم... الان بابام هم میاد.
مریم بلند شد.
_تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین..
همونجا با هم خداحافظی، کردند.
مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت.
با صدای مادرش، از پله ها پایین رفت.
_بریم مهیا جان؟!
_بریم...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
° •نام» ابراهــیم•°
°•نام خانوادگی» هــادی•°
°•نام پدر» محمد حســین•°
°•وضیت تاهل» مجرد•°
°•تاریخ تولد» ۱۳۳۶/۲/۱•°
°•محل تولد» تـهران•°
°•اعزام به جبـهه»۱۳۵۹/۶/۳۱•°
°•تاریخ شـهادت»۱۳۶۱/۱۱/۲۲•°
°•مزار یاد بود شـهید»قطعه ۲۶ بهشـت زهـرا(س)•°
@shahidanbabak_mostafa🕊
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱همیشــــهــکاریکــنکهاگـــه
خداتـــورودیــد
خــــوششبیادنـــــهمــــــردم..!
#شهیدابراهیمهادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
شکستن نفس🕊
باران شــدیدی در تـهران باریدهـ بــود. خیابان 17 شــهریور را آب گـــرفتهـ بــود. چنـد پیرمــرد مـی خـواستند بـهـ سمت دیـگر خیابان بـروند مانــدهـ بودند چـه کنند.🥀 هـمان موقــع ابراهیم از راهـ رســید. پاچــهــ شلــوار را بالا زد. با کول کـــردن پیرمــردها، آنـــها را بـهــ طرفـــ دیـگر خــیابان بـــرد.
ابراهــیم از ایــن کارها زیاد انــــجام می داد. هـــدفی جـز شکستنـ نــفس خودش نــداشت. مخـــصوصا زمـانــــی کـهــ خیلی بین بچـهــ ها مطــرح بود!🍀
@shahidanbabak_mostafa🕊
꯭م꯭ش꯭ک꯭ل ꯭ک꯭ا꯭ر ꯭م꯭ا ꯭ا꯭ی꯭ن ꯭ا꯭س꯭ت ꯭ک꯭ه ꯭ب꯭ر꯭ا꯭ی ꯭ر꯭ض꯭ا꯭ی ꯭ه꯭م꯭ه ꯭ک꯭ا꯭ر ꯭م꯭ی꯭ک꯭ن꯭ی꯭م ꯭ا꯭ل꯭ا ꯭ر꯭ض꯭ا꯭ی ꯭خ꯭د꯭ا.♥️
#شهیدابراهیم_هادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیــلـــیدوستْدارَمشَهــــیدْبشم
امــاخوشْگِلتَرینْشـــَهـــادَتْرومیخــــوامْ.
_خوشْگِلتَرینْشــَهـــــادَتْدیگـــهــچیــ؟
+اینــــهـکــهجایـــیبِمونــــیکهدَستْاَحـــدیبِهِتنـــرسهـــ. کَســــــیهـَمتــورونَشْناسِـــهــ
خُــودِتْباشــــیوآقــا
اونـاهــَمبیانوسـَــرِتْروبِــهـــ دامـَـــنْبِگیرَنْ
اینْخــوشْگِلتَرینْشَـــــهادَتــِــــهــ.. 🕊🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
روزهای آخر
آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت...💔
@shahidanbabak_mostafa🕊