eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|به بدن سازی خیلی علاقه داشت| «شهـــید بابکــــ نـــــوری از دوران نـــوجوانـــــی روحیهـــ ورزشـــــی داشــــــت»، محــــمدپـــــور با ایــــن مقــدمهـــ مـــــی‌گویـــد:‌ «بابکـــ بهــ بدن ســازی خیلـــــی علاقهــــ داشــت، او حـــتـــــی وسایــل بــدن سازی مانند میــز پرس سینـــهـــ، دنبــل و ... را خــرید و مرتبــ در خانهـــ تمریــــن مـــــی‌کــــرد. حتــــــی بهـــ کیک‌بوکسینگــــــــ هــــم روی آورد و مدرکــــــ دان یکــــ این رشتهـــــ را هــــم گرفــــــتــــ. در مجمـــوع استــایلــــ عضــلانـــــــی خوبـــــــی داشــتـــ و برایـــــش مهــــم بــــود که بدنــــــش بهـــ اصـــطلاح امــــــروزی‌ها، روی فـــــــرم باشــد».🌱💚 @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام روز بخیر .. امشب معرفی شهید داریم 🌿 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: عُمر ما می‌گذرد... تَموم می‌شه... به سرعت هم تموم میشه. چه اینجا باشیم، چه تو خونه باشیم، هر کجا باشیم، بهترین جا را داشته باشیم توی(اصلا) بهترین هتل زندگی کنیم. همه می‌میریم. رئیس جمهور عالم باشیم, می‌میریم... امّا انتخاب راه درست خیلی مهم است .. @shahidanbabak_mostafa🕊
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم ♥️
نام:مجید نام خانوادگی:قربانخانی نام پدر:___ وضعیت تاهل: مجرد تاریخ تولد: ۱۳۶۹/۵/۳٠ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱/۳٠ محل شهادت: خان طومان حلب محل مزار: گلزار شهدای یافت آباد
تا پیش از سفرش به کربلا پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود خالکوبی هم داشت. خیلی قلدر بود و همه کوچکتر ها باید به حرفش گوش میدادند.. مجید کسی بود که زیر بار حرف زور نمی رفت! بچه ای نبود که بترسد خیلی شجاع بود. اگر می شنید کسی دعوا کرده هردوطرف را مجبور می کرد که باهم آشتی کنند وگرنه با خود مجید طرف بودند مجید در عین مهربانی طوری رفتار می کرد که همه از او حساب می بردند...! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی از سفر کربلا برگشت مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین(ع) خواستی؟ مجید گفته بود یک نگاه به حضرت ابالفضل(ع) کردم و یه نگاه به گنبد امام حسین(ع)، گفتم آدمم کنید. "به نقل از خواهر شهید مجید قربانخانی"
بعد از شهادت مجید دوستانش خبر دادند که فکر می کنیم مجید به فلان رستوران بدهکار بوده. جویای قضیه شدم فهمیدم به آن رستوران سفارش کرده بود که هرشب سه غذا به سمت مهرآباد بفرستند و هر ماه پولش را حساب می کرد یک بار دوتا بچه آمدند و سراغ مجید را گرفتند، گفتند از وقتی آقا مجید شهید شده کسی به ما سر نمی زند... @shahidanbabak_mostafa🕊
شادی روحش فاتحه و صلواتی هدیه کنید ♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت136 ــ خوبم قربونت برم! تو خوبی؟! ــ خوبم عزیز دلم! معلومه خیلی دلتنگم شدی...! و چشمکی تحویلش داد. مریم لبخندی زد و گفت: ــ البته که دلتنگت شدیم. ولی نه به اندازه بعضیا، که حتی یه ساعت پیش؛ از دلتنگی داشتن گریه میکردن... مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت. نگاه شهاب به طرف مهیا کشیده شد. مهیا با احساس سنگینی نگاه شهاب، سرش را بالا آورد؛ و در چشمان شهاب نگاهی انداخت؛ که از نگاه شهاب به خود لرزید. شهاب خیلی سرد گفت: ــ سلام! خوبی؟! مهیا خشکش زد. دهانش را باز می کرد تا جوابش را بدهد؛ اما صدایی از دهانش خارج نمی شد. انتظار این برخورد سرد را بعد از چند هفته دوری را از شهاب نداشت. غیر از مریم، کسی حواسش به آن دو نبود. مریم که متوجه ناراحتی شهاب شده بود؛ اما نمیتوانست حرفی بزند. نمیخواست کسی متوجه ناراحتی شهاب از مهیا شود. مخصوصا زن عمو و دختر عمویش... مهیا آنقدر شوکه شده بود، که حتی جواب شهاب را نداد. شهاب هم دیگر منتظر جواب مهیا نماند و به سمت آقایان رفت. مهیا سریع به اتاق مریم پناه برد. در را بست و پشت در ایستاد. احساس می کرد؛ قلبش دیگر نمی زد. اشک هایش گونه های سردش را خیس کرده بودند. باورش سخت بود، که شهابی که پشت تلفن از نگرانی داد و فریاد راه انداخته بود؛ الان اینگونه سرد رفتار کند... ــ بفرما؟! چی میخوای بگی که منو کشون کشون اوردی تو اینجا؟! مریم در اتاق رو بست و به طرف شهاب برگشت با اخم گفت: ــ معلوم هست داری چیکار میکنی؟! لبخندی که رود لب های شهاب جاخوش کرده بود؛ جای خود را به اخمی بر روی پیشانی داد. ــ چه کاری کردم، که همچین عصبانیت کردم ــ یعنی خودت نمیدونی؟؟؟؟! ــنه بگو بدونم... ــ چرا با مهیا اینجوری رفتار کردی! بعد چند هفته همدیگه رو دیدید؛ برگشتی بهش میگی سلام خوبی و ول میکنی میری؟؟! شهاب تکیه اش را از روی دیوار برداشت. ــ خب؟ مریم عصبی خندید. ــ خب؟جواب من خب هستش؟! شهاب؟! ـ حتما بوده که گفتم! مریم میدانست شهاب نمی خواهد، در مورد مسائل خصوصی خودش و مهیا صحبتی کند. برای همین دارد با کلامت بازی میکند؛ تا قضیه را به پایان برساند. ولی او این اجازه را نمی دهد. ــ نگاه کن شهاب! من خواهرتم پس بدون خوب خوب میشناسمت. فکر نکن با بازی کردن با کلامت و چندتا حرف قلمبه! میخوای قضیه را تمومش کنی... تا یه جواب درست درمون ندی؛ نمیزارم از این اتاق بری بیرون! ــ سوال پرسیدی جواب دادم. ــ جواب سوالم این نبود. تو میدونی مهیا تو این یه مدت چی کشید؟ اصلا یه نگاه بهش انداختی؟! دیدی چطور لاغر شده! دیدی رنگش پریده است. تو این مدت از همه چی بریده بود. بعد رفتنت؛ چند روز بیمارستان بستری بود. شهاب چشمانش را محکم بر روی هم فشرد. کاش مریم می دانست با گفتن این حرفا چه بلایی بر سر قلب شهاب می آورد. شهاب با صدایی که سعی می کرد؛ نلرزد گفت. ــ تمومش کن! این چیز بین منو مهیاست. پس بزارید منو مهیا حلش کنیم. اینجوری بهتره! تا مریم میخواست حرفی بزند؛ شهاب دستش را به نشانه صبر، بالا آورد. ــ مطمین باش میدونم دارم چیکار میکنم. و دیگر اجازه ی صحبت دیگری به مریم را نداد و سریع از اتاق خارج شد. مریم نا امید روی صندلی نشست و به مهیا فکر کرد. که چطور با ذوق از آشپزخانه بیرون آمده بود؛ تا شهاب را ببیند. اما بعد... چطور ناراحت و غمگین به اتاق پناه برد... مهیا، چادرش را روی سرش گذاشت و به تصویر خودش در آیینه خیره شد. دو روز از آمدن شهاب گذشته بود و همچنان شهاب از او دوری می کرد. هر وقت چشم در چشم می شدند؛ با اخم نگاهش را می دزدید. مهیا آهی کشید و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۸ بود. امروز باید به دانشگاه می رفت. دیشب مهدیه، یکی از دخترای بسیج دانشجویی؛ برایش پیامکی فرستاد و از او خواست که برای هماهنگی های بیشتر، برای یادواره ساعت ۲ به دانشگاه بیاید. چون قرار است جلسه ای رسمی برگزار شود. سریع کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. احمد آقا نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و گفت: ـــ مهیا بابا آژانس اومد. ــ رفتم بابا! بعد از خداحافظی از خانه بیرون رفت. در طول راه فکرش درگیر شهاب بود و دنبال راه حل بود؛ که چطور از دل شهاب دربیاورد. خودش هم می دانست کارش اشتباه بوده... اما واقعا اون روزها خیلی سخت بود و مریض شدنش، شرایط را سخت تر کرده بود. تمرکز و تسلطی بر روی حرکات و رفتارش نداشت. با صدای راننده به خودش آمد. کرایه را حساب کرد و پیاده شد. دانشگاه نسبت به روز های قبل شلوغ تر بود. سریع از بین جمعیت رد شد، از دور مهدیه را کنار دخترها دید. با لبخند به سمتشان رفت. ــ سلام! صبح بخیر! دیر که نکردم؟! مهدیه لبخندی زد. ــ علیک السلام خواهر! صبح تو هم بخیر! نه عزیزم به موقع رسیدی... یکی از دخترا با شیطنت گفت: ــ خوب فرار کردی اون روز...! مهیا با تعجب گفت: 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت137 ــ من ؟؟ ــ آره! نگفتی؛ آقای نجمی رو از کجا میشناسی و چرا بهت گفت خانم مهدوی!! مهیا؛ برای چند لحظه به این فکر کرد؛ که آقای نجمی کیست؟! که با یادآوری آن روز، حدس زد که فامیل آقا آرش، نجمی باشد. لبخندی زد. ــ ازدوستان خانوادگی هستند... خب به فامیلی همسرم صدام کردند. ــ آخرشم ندیدیم این آقاتونو... مهیا لبخندی زد. ــ ان شاء الله میبینش عزیزم! با صدای مهدیه به طرف سالن اجتماعات رفتند. ــ بریم بچه ها دیر میشه... مهدیه زودتر از همه به سالن اجتماعات رسید. ضربه ای به در زد و وارد شدند. همه باهم سلام آرامی گفتند. که مهیا با شنیدن صدای آشنایی سرش را بالا آورد و نگاهش خیره به شهابی ماند، که سربه زیر در حال یاداشت چیزهایی بود. که با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد و به چشمان مهیا خیره شد... شهاب اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. مهیا هم سریع به طرف آخر سالن رفت و کنار مهدیه نشست. حاج آقای حاجتی، شروع به صحبت کردند و از وظایف کادر گفتند. همه صحبت ها و وظایف خود را یادداشت کردند. ــ سعادتی که نصیبمان شد، اینه که تو این یادواره دوتا از مدافعین حرم هم؛ با ما همکاری میکنن که واقعا لطف بزرگی به ما کردند! همه نگاه ها به سمت شهاب و آرش کشیده شد و هر دو آرام زیر لب "خواهش میکنمی" گفتند. مهیا آرام نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم به صحبت حاج آقا گوش می داد. نمی دانست این اخم ها از عصبانیت هست، و یا تمرکز بر حرف های حاج آقا بود یکی از آقایونی که در جلسه بودند؛ متوجه نگاه مهیا به شهاب شد و نگاه بدی به مهیا انداخت. که از چشم شهاب دور نماند و جواب آن نگاهش، نگاه بدتری از سوی شهاب بود. مهیا قبل از اینکه کاری دست خودش بدهد؛ سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول به یادداشت کردن کرد. با صدای بلند صلوات، مهیا به خودش آمد. آنقدر غرق در فکر بود، که متوجه پایان جلسه نشده بود. لبخند زورکی به روی دخترها زد و از جایش بلند شد. هر گروه، گوشه ای ایستاده بودند و در مورد کارها بحث می کردند. مهیا در حال بحث با دخترها بود، که یکی از دخترهای جمع که کمی بر نگاهش تسلطی داشت؛ با صدای که سعی می کرد ذوق را در آن پنهان کنه گفت. ــ یکی از بردارا که مدافعه حرمه؛ داره میاد سمتمون!!! مهیا با اخم به عقب برگشت و با دیدن شهاب، اخم غلیظی به دخترک انداخت. اما دخترک اصلا حواسش به او نبود. مهیا از حرص، چشمانش را محکم بر روی هم گذاشت؛ که با صدای مردانه ی شهاب چشمانش را باز کرد. ــ مهیا خانم! یه لحظه لطفا... همه باتعجب به مهیا و شهاب نگاه می کردند. مهیا لبخندی زد و به سمتش رفت، که با دیدن شهاب و آن لبخند متوجه شد. شهاب، مراعات جمع را میکرد. ــ جانم؟! ــ میری خونه؟! ــ آره! ــ دم در منتظرم! و بدون هیچ حرفی از سالن خارج شد. مهیا صدای پچ پچ دخترها را می شنید و خودش را برای جواب دادن به سوالات آماده کرد. وقتی برگشت با قیافه ی درهم دخترک روبه رو شد. مهدیه با ذوق پرسید ــ نگو که این همون آقاتونه!! مهیاسری به نشانه ی تایید تکان داد. دخترا ذوق زده به او تبریک گفتند، اما دخترک بدون هیچ حرفی از کنارشان گذشت. مهیا از دخترها خداحافظی کرد و به طرف خروجی دانشگاه رفت. بهترین موقعیت بود، تا بتواند با شهاب صحبت کند. شهاب را از دور دید که منتظر به ماشینش تکیه داده بود با نزدیک شدنش به ماشین؛ شهاب سوار ماشین شد. مهیا هم سوار ماشین شد. با حرکت ماشین، مهیا نفس عمیقی کشید؛ تا حرف بزند که صدای عصبی شهاب او را ساکت کرد... ــ این کارا وسط جلسه چی بود؟!!! مهیا شوکه به شهاب چشم دوخت ــ منظورت چیه؟؟ شهاب دنده را جا به جا کرد و با همان اخم های همیشگی گفت : ــ وسط جلسه زوم کرده بودی روی من.نمیگی کسی ببینه چی فکر میکنه همه اونجا که نمیدونن تو زن منی پوزخندی زد و ادامه داد: ــ با اینکه متوجه هم شدن مهیا با تعجب به شهاب خیره شد باورش نمی شد که او به خاطر یک نگاه کردن اینگونه بهم بریزد!! ــ حواست هست شهاب داری چی میگی به خاطر یه نگاه کردن این همه عصبی هستی ،از وقتی اومدی بهم اخم کردی و دو کلامم با من حرف نزدی ،اصلا میدونی تو این چند هفته که نبودی چی به من گذشته میدونی تو بیمارستان چه دردی کشیدم درد بیماریم یه طرف درد نبودت کنارم، تو اون موقعیت سخت یه طرف دیگه !! شهاب با اخم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ مگه من زنگ نزدم ،مهیا میدونی چقدر زنگ زدم ؟ 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت138 ولی قبول نکردی با من حرف بزنی میدونی چی به من گذشت، من تو یه کشور دیگه، زنم یه کشور دیگه روی تخت بیمارستان، و خبر از حالش نداری جز چندتا دلداری از خواهرت .میدونی اون روزا چی به من گذشت؟ نه نمیدونی مهیا نمیدونی اگه میدونستی درک می کردی و الان اینطوری نمیگفتی مهیا اشک هایش را پاک کرد و با صدای لرزانی گفت: ــ من اون لحظه انتظار داشتم برگردی،برگردی وکنارم باشی فک میکنی من عمدا اینکارو میکردم من نمیتونستم باتو حرف بزنم چون حالم بدتر می شد شهاب با تعجب گفت: ــ از شنیدن صدای من حالت بد میشه ؟؟؟ مهیا با هق هق گفت: ــ آره حالم بدمیشد چون تحمل اینکه کنارم نیستی رو نداشتم صداتو میشنیدم حالم بدتر می شد اما تو نیومدی قبل از اینکه بیای زنگ زدم بهت اما جواب ندادی ــ فک نمیکنی دیر بود، مهیا من از نگرانی مردم و زنده شدم داشتم دیوونه می شدم دلتنگی به کنار اینکه نکنه حالت بد بشه یا نکنه اتفاقی برات بیفته نایی برام نزاشته بود تا رسیدن به خانه حرفی بینشان رد و بدل نشد. شهاب ماشین را کنار خانه نگه داشت قبل از اینکه مهیا پیاده شود لب باز کرد و با صدای آرامی گفت: ــ فردا شهادته امام جواِد خونمون مراسم داریم مامانم گفت از امشب بیای خونمون مهیا آرام سری تکان داد و از ماشین پیاده شده بعد از اینکه مهیا وارد خانه شود شهاب ماشین را به حرکت دراورد کارهای زیادی داشت و باید تا شب آن ها را انجام می داد که بتواند به درستی مراسم فردا را با کمک پدرش برگزار کند. ماشین را پارک کرد و وارد محل کار شد سریع به اتاقش رفت روی صندلی نشست و با دست شقیقه هایش را ماساژ داد از سر درد شدید چشمانش سرخ شده بودند و حسابی کلافه شده بود بحث کردنش با مهیا بیشتر به سردردش دامن زد وقتی به مهیا اخم می کرد احساس می کرد قلبش فشرده می شد ولی این تنبیهه لازم بود تا مهیا بار دیگر او را اینگونه نگران و آشفته نکند سرش ر ا بلند کرد و بی رمق پوشه را جلو کشید و با دقت به گزارشات توی پوشه را می خواند هوا خنک بود. همه در حیاط در حال کار بودند صدای مداحی توی حیاط میپیچید و همه را هوایی کرده بود ــ چراغو روشن کن مریم مریم سریع چراغ را روشن کرد و حیاط خانه از روشنایی چراغ بزرگی که محسن نصب کرده بود روشن شد شهین خانم تشکری کرد و گفت: ــ خدا خیرت بده پسرم کور شدیم بخدا از بس حیاط تاریکه نمیتونستیم درست برنجارو پاک کنیم ــ خواهش میکنم کاری نکردم! مهیا که همه وقت نگاهشان می کرد، سرش را پایین انداخت و به کارش ادامه داد مریم کنارش نشست ـــ آخیش یخ کردم چقدر آب سرده مهیا لبخندی زد ــ خسته نباشی ؛ شستن حبوبات تموم شد؟؟ ــ آره عزیزم منو محسن همه رو شستیم ــ دستتون درد نکنه ،امشب کسی نمیاد ــ نه فقط خودمونیم شاید نرجس و مادرش یکم دیگه بیان مهیا سری تکان داد صدای در بلند شد که سارا که نزدیک به در بود به سمت در رفت با صدای یا حسین محسن و جیغ سارا مهیا سینی رو کنار گذاشت و همراه مریم به طرف در دویدند مهیا با دیدن شهاب با لباس و دستای خونی دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد . چشمانش را بست تا باور نکند واقعیت دارد اما با شنیدن صدای شهاب که سعی می کرد همه رو از نگرانی دربیاورد چشمانش را باز کرد ــ چیزی نیست نگران نباشید! شهین خانم بر صورتش زد ــ شهابم چی شد مادر این خون روی پیراهنت برا چیه شهاب سعی کرد لبخندی بزند ــ چیزی نیست مادر من خون از دستمه ریخته رو پیرهنم نگران نباشید چیزی نیست شهاب با چشمـ دنبال مهیا میگشت می دانست الان نگران و آشفته است با دیدن چهره مهیا نگران میخواست به طرفش برود که محمد آقا بازویش را گرفت و به طرف داخل هدایتش کرد مهیا که احساس می کرد هر لحظه ممکن است ضعف کند و بر زمین بیفتد گوشه ای نشست مریم سریع به سمتش آمد و لیوان آب قند را به طرفش گرفت و گفت: ما همیشه نگران مامان بودیم تو این مواقع اما تو بدتری خب! مهیا با نوشیدن آب قند احساس می کرد حالش بهتر شده و با شنیدن صدای محمد آقا که داشت قضیه زخمی شدن شهاب را تعریف می کرد گوش سپردشهاب که نگران مهیا بود سریع حموم کرد و لباس تمیز تن کرد. نگاهی به پانسمان دستش انداخت خیس شده بود و نیاز به پانسمان دوباره بود، با یادآوری اینکه مهیا میتواند پانسمانش را عوض کند این فرصت را فرصت طلایی دید تا با مهیا آشتی کند. به طرف آشپزخانه رفت و جعبه کمک های اولیه را برداشت و به طرف حیاط رفت همه نگاهشان به سمت شهاب چرخید اما شهاب مستقیم به طرف مهیا که گوشه ای نشسته بود و خودش را مشغول تمیز کردن برنج کرده بود رفت . کنارش نشست و جعبه را به طرفش گرفت! مهیا با چشمان خیس به شهاب نگاهی انداخت و سوالی به جعبه کمک های اولیه اشاره کرد شهاب لبخندی زد و گفت: 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ارحم الراحمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸 به نیابت از شهید روح الله عجمیان♥️
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
شمانـقطہ‌ۍپایانِ‌اضطرابِ‌یہ‌عالمۍ آقاۍِغایب‌ازنظرِنشسته‌بردل #یا‌صاحب‌الزمان @shahidanbabak_mostafa
‏‌‌ازآیت‌الله‌بهجت پرسیدند: برای‌زیادشدن‌محبت، نسبت‌به‌"امام‌زمان‌‌علیه‌السلام"چه‌کنیم؟ + ایشان‌فرمودن: "گناه‌نکنید و نمازِاول‌وقت بخونید..♥️!