فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردهام
تا که تو جانم بدهی
مثل یک فرش حرم خوب تکانم بدهی..💔!
#امام_رضاجانم 🌿
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
مردهام تا که تو جانم بدهی مثل یک فرش حرم خوب تکانم بدهی..💔! #امام_رضاجانم 🌿
و قلبي لايميل إلا اليك
و قلبم به هیچ کس راغب نیست ، جز تو..♥️!
هوامو داشته وقتى خـورده گره به كارم
دلــم خوشـه كـنـارم... #امام_رضا رو دارم..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت حاجت ما نیز ،
روا خواهد شد گوشه ای از کُنج حرم...!
#پناههرچیبیکَسهحرم
#شب_زیارتی
سلام علیکم
حالتون خوبه !؟
إن شاء الله که حالتون خوب باشه🌸
همیشه انگار میخوام یچیزی بگم ولی نمیدونم خودمم چی هست ..
خیلیا فکر میکنن من لینک رو نمیخونم من آخر شب همیشه میرم لینک و پیاما میخونم ..
یکی خیلی با روحیه است ..
یکی لذت میبره با شهدا ..
یکی دلش همش گرفته ..
یکی آرزو مرگ داره ..
یکی تو مشکلات گیر کرده ..
و و و ....
من ذهنم درگیر همش میشه و در آخر مغزم سوت میکشه و سکوت میکنم !!
من کلا خیلی با حوصله و صبورم بیشتر مواقع هم رو سکوت مطلقم چون خیلی فکر میکنم و همین باعث میشه دیگه یجا دراز بکشم و فقط به هیچ فکر نکنم و چشام ببندم🤷♂
وقتی مطالب چند موضوع میشه برای منی که ساعت ۷ میام خونه خسته هستم سنگین میشه ..
کلا دنبال راه حل هستم برا این مسئله ..
دقت کردین آدم هر چی برنامه میریزه به هیچ کاریش هم برعکس نمیرسه 😅
خواهرای عزیز شما دغدغه فکریتون فقط درس و ازدواج هست و با خدا بودن ..!
حالا مشکلات هم که همه دارند یعنی تو این کانال من مطمنم آدم بی مشکل نداریم !!
زندگی رو باید فهمید !!
باید بدونی زندگی چیه بعد با ذهن باز به سمت چیزی رفت الکی که نمیشه رفت سمت هر چیزی ..
باید خیلی سنجیده عمل کرد ..
مثلا یکی میگه دلم میخواد زودتر نامزد کنم بریم گلزار بریم بستنی بگیریم بخوریم و فلان ..
شاید برای شما این جالب باشه ولی برای من نیست دلم میخواد با این حرفا سرم بزنم تو دیوار ☹️
خب همین الان برید گلزار بستنی هم بخور چرا اینقد فکره جنس مخالف هستی برو خودت باش و خودت ..
حالا إن شاء الله در آینده نامزد هم کردین برید با اقاتون ..!
الان باید خودت باشی و مستقل باشی نباید به آینده سفر کرد باید از لحظاتت لذت ببری ..
دختری که سواد نداشته باشه نمیتونه موفق باشه شاید خیلی ها میگن نه بلوغ عقلی دختر ۱۸ سالگی هست ..
ولی اشتباه هست ..!
چرا طلاق پس زیاده ؟؟
چون دختر نمیتونه زندگی رو کنترل کنه نمیتونه صبور باشه نمیتونه تو مشکلات سنجیده عمل کنه چون فقط از اول زندگی به خوشی های زندگی فکر کرده به اتفاقاتش فکر نکرده ..!
عجله نکنید تا سواد پیدا نکردید و با بدی دیگران با صبر و حوصله برخورد نکردید ازدواج نکنید ..
کاملا ذهنتون رو باز کنید تو همه ی مسائل بعد زندگی مشترک هم بوجود خواهد اومد ..
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
#مبحث نماز
بخش دوم اهمیت نماز هست 🌸
ادامه مطلب
چندین مسائل دیشب در مورد با اهمیت نماز گفتیم و اول وقت بودن نماز که امشب ادامه خواهد داشت ✨
#توفیق اقامه نماز ازدعاهای ابراهیم است.
«رب اجعلنی مقیم الصلوة ومن ذریّتی».
پروردگارامن وذریّه ام راازبه پادارندگان نمازقراربده.
جالب این است که حضرت تنهابه دعاکردن قناعت نکردحتی برای این ارزوقیام وهجرت کرد، اوارگی هائی رابه جان خریدتانمازرابه پاداشت.
اینجا پیامبر بخاطر #نماز هجرت کرد و آوارگی کشید توجه کنید بخاطر نمازی که ما فقط برای رفع تکلیف روزانه میخونیم!!
#نمازهیچ قیدوشرطی ندارد.
«واوصانی بالصلوة والزکاة مادُمت حیّا»
هریک ازدستورات اسلامی ممکن است به دلیلی تعطیل شود.
مثلا
#رفتن جهادبرای کورولنگ واجب نیست،
روزه برای مریض واجب نیست، خمس وزکات وحج برای طبقه محروم واجب نیست.
اماتنهاعبادتی که تعطیل بردارنیست نمازاست که تالحظه مرگ حتی یک روزقابل تعطیل شدن نیست.
#گرچه برای زن هادرهرماه برنامه خاصی دارد.
تنها واجب الهی هست که تعطیلی ندارند و در هر شرایطی باید خونده بشه توجه کنید چقد مهم هست نماز و خدا تاکید داشته بر نماز چون نماز راز نیاز با خداوند هست یعنی خدا دوست داره بندش به درگاهش بره و صحبت کنه ..!
#نمازاولین واجب بعدازایمان به توحیدومعاد
«الذین یؤمنون بالغیب ویقیمون الصلوة»
درابتدای قران سوره بقره بعدازایمان به غیب که شامل ایمان به خداوندومعادوفرشتگان است اولین اصل عملی که موردستایش قرارگرفته مسئله اقامه نمازاست.
#انتقادشدیدخداوندبخاطرترک یابی توجهی به نماز
عده ای ایمان ندارندونمازنمی خوانند.
«فلاصَدَّقَ ولاصَلّیٰ»
نه تصدیق کردونه نمازخواند.
قران صحنه جان دادن بایک دنیاحسرت وآه این افرادراترسیم کرده است..
جان دادن و با یک دنیا حسرت برای آدم بی #نماز 👆
#عده ای مانع نمازدیگران می شوند:
«اَرَیت الذی ینهیٰ عبداًاذاصَلّیٰ.»
ایادیدی انراکه مانع بنده باشد، انگاه که نمازبخواند؟
ابوجهل تصمیم گرفت همین که حضرت محمدصلّی الله علیه وآله مشغول سجده شدبالگد، گردن حضرت رادرهم بشکند. مردم اورادیدندکه رفت ولی منصرف شد.
گفتندچراجسارت نکردی؟!گفت خندقی ازاتش دیدم که درپیش روی من شعله وربود.
حتما دیدید دیگه خیلی ها نماز نمیخونن دیگران هم که میخونن رو مسخره میکنن یا میگن نماز میخونی که چی بشه این افراد گناهی بزرگ میکنن ..
پدر و مادر بی نماز که مانع نماز خواندن فرزند میشن چون خودشون بی نماز بودن اینها گناه بزرگی رو انجام میدن ..
خب مبحث امشب هم تموم شد إن شاء الله ادامه مبحث فردا شب 🌸
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۱۹
زنگ را زدم.
لحظہ ای بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من حسابے جاخورد.
انگار انتظار یڪ دختر با وقار چادرے را میڪشید!
با خجالت سلام ڪردم و او با همان حالت تعحب وسوال منو بہ داخل خانه هدایتم ڪرد.
خانہ ےساده ومرتب اونها منو یاد گذشتہ هایم انداخت. دورتا دور پذیرایے با پشتے های قرمز رنگ کہ روی هرکدام پارچہ ے توری زیبا وسفیدے بصورت مثلثے ڪشیده شده بود مزین شده بود.
مادرش مرا بہ داخل یڪ اتاق ڪہ در سمت راست پذیرایے قرار داشت مشایعت ڪرد .
فاطمہ بہ روے تختے از جنس فرفوژه با پایے ڪہ تا انتهاے ران درگچ بود، تکیہ داده بود
و با لبخند سلام صمیمانه اے ڪرد.
زیر چشمانش گود رفتہ بود و لبانش خشڪ بنظر میرسید.
دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوڪہ شدنم نفسم بالا نمے آمد وبه هن هن افتادم.
بے اختیار ڪنار تختش نشستم وبدون حرفے دستهاے سردش رو گرفتم و فشار دادم.هرچقدر فشار دستانم بیشتر میشد ڪنترل بغضم سخت تر میشد.
🍃🌹🍃
مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمہ مثل همیشہ با خوشرویے و لحن طنزآلود گفت:
-بے ادب سلامت ڪو؟!قصد دارے دستم رو هم تو بشڪنے؟ ! چرا اینقدر فشارش میدے؟!فڪر میڪردم دیگہ نمیبینمت. گفتم عجب بے معرفتے بود این دختره!!رفت و دیگہ سراغے از ما نگرفت!
چشمم بہ دستانش بود.صدام در نمے آمد:
-خبر نداشتم! من اصلن فڪرش هم نمیڪردم تو چنین بلایے سرت اومده باشہ.
خنده اے ڪرد و گفت:
-عجب! یعنے مسجدے ها هم در این مدت بهت نگفتند من بسترے بودم؟!
سرم را با تاسف تڪان دادم!
چہ فڪرها ڪہ درباره ے او نڪردم! چقدر بیخود وبے جهت او را ڪنار
گذاشتم درباره اش قضاوت ڪردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم:
_من از آخرین شبے ڪہ باهم بودیم مسجد نرفتم.
گره اے بہ پیشانے اش انداخت و پرسید:
_چرا؟!
سرم دوباره پایین افتاد. فاطمہ دوباره خندید:
_چیشده؟! چرا امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدے؟
جواب دادم:
-از خودم ناراحتم. من بہ تو یڪ عذرخواهے بدهڪارم.
با تعجب صدایش را ڪمے بالاتر برد:
-از من؟!!
آه ڪشیدم.پرسید:
-مگہ تو چیڪار ڪردے؟! نڪنہ تو پشت فرمون نشستہ بودی ومارو اسیر این تخت ڪردے؟ هان؟
خندیدم! یڪ خنده ے تلخ!!!
چقدر خوب بود ڪہ او در این شرایط هم شوخے میڪرد.سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم
_فڪر میڪردم بخاطر حرفهام راجع بہ چادر ازمن بدت اومد و دیگہ نمیخواے منو ببینے!
او با تعحب گفت:
-من؟؟؟؟؟ بخاطر چادر؟ !
وبعد زد زیر خنده!!!
وقتے جدیت من را دید گفت:
-چادرے بودن یا نبودن تو چہ ربطے بہ من داره؟! من اونشب ناراحت شدم. ولے از دست خودم.ناراحتیم هم این بود ڪہ چرا عین بچه ها بہ تو پیشنهادے دادم ڪہ دوستش نداشتے! و حقیقتش ڪمے هم از غربت چادر دلم سوخت.
آهے ڪشید و در حالیڪہ دستش رو از زیر دستم بیرون میڪشید ادامه داد:
-میدونے عسل؟!!! چادر خیلے #حرمت داره.چون #لباس_حضرت_زهراست
دلم نمیخواد کسے بهش بے حرمتے ڪنہ. من نباید بہ تویے ڪہ درڪش نکرده بودے چنین پیشنهادے میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلے خوب کارے ڪردے ڪہ سریع منو بہ خودم آوردی وقبول نڪردے.من باید یاد بگیرم ڪہ ارزش چادر رو بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم.میفهمے چے میگم؟!
🍃🌹🍃
من خوب میفهمیدم چہ میگوید
ولے تنها جملہ اے را ڪہ مغزم دڪمہ ے تڪرارش را میزد این بود:
-چادر لباس حضرت زهراست…#میراث اون بزرگواره
بازهم حضرت زهرا. چرا همیشہ برای هر #تلنگرے اسم ایشون رو میشنیدم.؟!
آه عمیقے ڪشیدم و با حرڪت سر حرفهاش رو تایید ڪردم.
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_بدون_نام_نویسنده_اشکال_شرعی_دارد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۲۰
مادرش با یڪ سینے چاے و میوه وارد شد.
بخارے دیوارے را ڪمے زیادش ڪرد و گفت:
-هوا سرد شده.یڪ پتوے دیگہ برات بیارم مامان جان؟!
فاطمہ با نگاهے عاشقانہ رو بہ دلواپسے مادرش گفت:
-نہ قربونت برم.من خوبم.اینجا هم سرد نیست.برو یڪ ڪم استراحت ڪن تا قبل از اذان.خستہ اے.
مادرش یڪ نگاه پرسروصدایے بہ هر دوے ماڪرد.نگاهش میگفت خیلے حرفها براے دردل دارد ولے از گفتنش عاجز است.
من لبخند تلخے زدم و سرم را پایین انداختم. مادرش رفت و فاطمہ نجواڪنان قربان صدقہ اش رفت.پرسیدم:
-از ڪے بہ این روز افتادے؟
جواب داد:
-ده روزی میشہ روزاے اولش حالم خیلے بد بود..دڪترا یہ لختہ خونم تو مغزم دیده بودن ڪہ نگرانشون ڪرده بود.ولے خدا روشڪر هیچے نبود..چشمت روز بد نبینہ.خیلے درد ڪشیدم خیلے.
دوباره خندید.
چرا این دختر اینقدر بہ هرچیزے میخندید؟
یعنے درد هم خنده داره؟ دستش محڪم اومد رو شونہ هام و از فڪر بیرون پریدم. گفت :
_بیخیال این حرفها. اصل حالت چطوره؟
بزور لبخند زدم:
-خوبم.اگر ملاڪ سلامت جسم باشہ!!!
-پس روحت حالش خوب نیس!!
-آره خوب نیست
-میخواے راجع بهش حرف بزنیم؟!
آهے ڪشیدم:
-شاید اگر علتش رو بدونے دیگہ دلت نخواد باهام بگردے
پوزخندے زد:
-هہ!!!! فڪ ڪن من دلم نخواد با ڪسے بگردم!! من سریش تر از این حرفهام. اصلن تو رفاقت جنبہ ندارم.مورد داشتم طرف یہ سلام داده بوده بهم اونم محض ڪارت عضویت بسیج اینقدر سریش شدم ڪہ از بسیج ڪلن انصراف داده بود بخاطر مزاحمت هاے من
-تو دختر بے نظیرے هستے.با تو بودن سعادت میخواد
بادے بہ غبغب انداخت وگفت:
-بلہ خودمم میدوووونم.پس لیاقت خودت رو اثبات ڪن.سعادت رو من تضمین میڪنم!
دلم میخواست همہ چیز رو براش تعریف ڪنم ولے واقعا نمیتوانستم.اعتراف بہ گناهان بزرگم در مقابل دختر پاکدامنے مثل فاطمہ ڪار مشڪلی بود.
گفتم:
_شاید یڪ روز ڪہ شهامتش رو داشتم اعتراف ڪردم!
او پاسخ داد:
-مگہ اینجا ڪلیساست ڪہ میخواے اعتراف ڪنے؟! اگه اعتراف بہ گناه دارے ڪہ اصلن بہ من ربطے نداره! بقول حاج آقا مهدوے اگر خدا میخواست گناه ما رو دیگرون بدونن وبفهمن ڪہ ستارالعیوب نمیشد؟ اگر خواستے باهام درددل کنے من سنگ صبور خوبیم و رازدار نمونہ اے.اما اگر اعتراف بہ گناهہ نمیخوام بشنوم.همہ ے ما گنهڪاریم!
باز هم فاطمہ با یڪ جملہ ےقصار دیگہ حالم رو دگرگون ڪرد و اشڪم جارے شد.
او آرام نوازشم میڪرد.میان نوازشهاش سوالے ذهنم را درگیر ڪرد.رو ڪردم بهش پرسیدم :
_حاج اقا مهدوے همون طلبہ ایہ ڪہ پیشنماز مسجده؟!
تا اسم حاج آقا مهدوے را آوردم فاطمہ نگاهش محترمانہ شد و گفت:
-ما بهشون طلبہ نمیگیم.ایشون یڪے از نخبہ هاے فقهہ.مدرس قرآن و سخنور قدریہ ایشون سال گذشتہ هم حاجے شدند.
🍃🌹🍃
دلم میخواست بیشتر از او بدانم.گفتم:
-ایشون در برخورد اولشون با من خیلے رفتار خوبے داشتند.من ڪہ هیچ وقت محبتشون یادم نمیره.چقدر خوبہ ڪہ همچین آدمهایے در اجتماع داریم.
فاطمہ ڪہ از تعریفات من صورتش گلگون شده بود گفت:
-اره ایشون حرف ندارن! از وقتے وارد این مسجد شدند بیشترین قشر نمازگزارانمون جوانان شدند.ایشون اینقدر محترم و با ملاحظست ڪہ هیچ ڪس ازشون نمیتونہ ڪوچڪترین انتقادی کنہ.
با تردید از فاطمہ ڪہ انگار در رویایے غرق بود پرسیدم:
-آقاے مهدوے….اممم ..متاهل هستند؟!
فاطمہ با شتاب نگاهم ڪرد و در حالیڪہ سیبی برمیداشت و پوستش میڪند گفت:
-امممم نه فعلن.ولی هییت امنا گویا میخوان براش آستین بالا بزنند!البتہ اگہ بتونن راضیش ڪنن
دلم هرے ریخت.طلبہ ے جوان مجرد بود..!!
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۲۱
دلم هرے ریخت.
طلبہ ے جوان مجرد بود! ولے بہ من چہ؟! تا وقتے دخترهاے مومن و متعهد وپاکدامن بودند چرا باید او بہ من فڪر میڪرد؟! اصلا او را بہ من چہ؟!
سڪوت سنگینے بینمان حاڪم شد.
🍃🌹🍃
فاطمہ سیب پوست میڪند ومن پوست خیار را ریز ریز میڪردم.
نیم نگاهے بہ فاطمہ انداختم ڪہ لبخند خفیفے بہ لب داشت.
من این حالت را مےشناختم! او بعد از شنیدن نام آقاے مهدوے حالتش تغییر ڪرد!! نڪند فاطمہ هم؟!!!!
یا از آن بدتر نڪند یڪے از گزینہ هاے انتخابے اوباشد؟! اصلا چرا آقاے مهدوے اونشب از بین اونهمہ زن فاطمہ رو صدا زد ومن را بہ او تحویل داد؟! نکنہ بین آنها خبرهایے است؟! باید متوجہ میشدم. با زرنگے پرسیدم:
-امم بنظرم یڪ دختر خوب ومناسب سراغ داشتہ باشم براے آقاے مهدوے!
او چاقو را ڪنار گذاشت وبا نگاه پراز پرسشش نگاهم ڪرد.دیگر شڪے نداشتم چیزے بین آن دو وجود دارد.واز تصورش قلبم فشرده میشد
🍃🌹🍃
گفتم:
_تو!
او با خنده ی محجوبے سرخ شد و در حالیڪہ بہ سیبش نگاه میڪرد گفت:
-استغفراللہ…چے مثل خانوم باجیا رفتار میکنے؟! ان شالله هرڪے قسمتش میشہ خوب باشہ و مومن.من لیاقت ندارم.
با تعجب نگاهش کردم.
-این دیگه از اون حرفهااا بوداااا!!! تو با این همه نجابت و خوبی و باحالے لیاقت او رو نداشته باشے.؟! اتفاقن..
حرفم را با خنده ے محجوبے قطع ڪرد وگفت
_دیگہ الان اذان میگن.ڪمڪم میکنے برم دسشویے وضو بگیرم.؟
بلند شدم و بہ اتفاق بہ حیاط رفتیم.هوا سوز بدی داشت.با خودم گفتم زمستان چہ زود از راه رسید.
آن شب ڪنار فاطمہ نماز راخواندم و هرچہ او و مادرش اصرار ڪردند براے شام بمانم قبول نڪردم وخیلے سریع از او خداحافظے ڪردم وراه افتادم.
🍃🌹🍃
در راه به همه چیز فڪر میڪردم.
بہ فاطمہ.بہ آن طلبہ ڪہ حالا میدانستم اسمش مهدویه.
بہ نگاه عجیب فاطمہ در زمان صحبت کردنش درباره او.بہ وضع عذاب آور فاطمہ و بہ خودم و ڪامران ڪہ با تماسهای مکررش بعد ازحادثہ ےامروزمجبورم ڪرد گوشیم را خاموش ڪنم.
هوا خیلے سرد بود و من لباسهایم ڪافے نبود.با قدمهاے تند خودم را بہ میدان رساندم و بہ نور مسجد نگاه کردم.
شاید آقای مهدوے را دوباره میدیدم. او نبود.ساعتم را نگاه ڪردم.بلہ! احتمال زیاد نماز جماعت تمام شده بود. نا امیدانه به سمت خیابان راه افتادم.
🍃🌹🍃
تلفنم را روشن ڪردم.
بہ محض روشن شدن پیامڪهاے بیشمارے از ڪامران بدستم رسید.ودر تمام آنها التماسم میڪر ڪہ گوشے را بردارم تا بهم توضیح بده.
بیچاره ڪامران!
او خبرنداشت ڪہ رفتار امروز من بهانه بود.چون با دیدن اون طلبہ دوباره هوایے شده بودم.در همین افڪار بودم ڪہ ڪامران دوباره زنگ زد.
🍃🌹🍃
#مردد بودم ڪہ جواب بدم یاخیر.
گوشے رو ڪنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم او شروع کند.چندبار الو الو ڪرد و وقتے پاسخے نشنید گفت:
-میدونم دلت نمیخواد باهام حرف بزنے.حق با تو بود.من اشتباه ڪردم.من نباید بہ هیچ ڪسے میگفتم حتے بہ اون ملا ڪہ ما رو نمے شناخت.اصلن تو بگو من چیڪار ڪنم ڪہ منو ببخشے؟
چیزے براے گفتن نداشتم.لاجرم سڪوت ڪردم.ادامه داد:
_عسل…!!! عسل خانوم.!! مگہ قرارنبود امشب با هم بریم رستوران چینے؟ ! من جا رزرو ڪردم.تو روخدا بدقلقے نڪن.میریم اونجا میشینیم صحبت میڪنیم. از ظهرتا حالا عین دیوونہ هام بخدا.
خواستم لب باز ڪنم چیزے بگویم ڪہ آن طلبہ را دیدم ڪہ از یڪ سوپرمارڪت بیرون آمد وبا چند بستہ خرت وپرت بہ سمتم مے آمد.
گوشے را بدون اینڪہ سخنے بگویم قطع ڪردم
وآرام داخل ڪیفم گذاشتم.
🍃🌹🍃
با زانوانے سست بہ سمتش رفتم. عجیب است .این دومین بار است ڪہ او را در همین نقطه میبینم.و هر دوبار هم قبلش ڪامران پشت خطم بود!!!
خدایا حڪمت این اتفاق چیست؟!خداروشڪر بخاطر #وضوے_اجبارے در خانہ ے فاطمہ آرایش نداشتم.دلم میخواست مرا نگاه ڪند.دلم میخواست مرا بشناسد. البتہ نہ بعنوان زنے ڪہ امروز در ستارخان دیده بود بلڪہ بعنوان زنے ڪہ دعوت بہ مسجدش ڪرد.
هرچہ بہ او نزدیڪتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میڪردم اونباید از ڪنارم راحت گذر ڪند.
من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست..
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.