「مۍگفت:
وقتۍاونۍڪہدوستشدارۍ
بہحرفتگوشندهخیلۍناراحتمیشۍ!.
+ راستۍخداماروخیلۍدوستدارهها:).
#بهخودمونبیایم. .
#خداےمن💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۷و ۸
_....گفتیم عمو صدرا میاد. اون وکیل باباست. اما بعد یادم اومد بابا ندارم دوباره! الان من باید وکیل بگیرم. ایلیا باید وکیل بگیره! عمو صدرا! وکیل ما میشی؟ صدرا رفت زینب رو بغل کرد. سیدمحمد ایلیا رو تو بغلش گرفت. بچه از بس گریه کرده بود تنش میلرزید. اونقدر که سیدمحمد هم باهاش لرزید. به ایلیا آرامبخش زدن. من رفتم پیش مامانم. مامانم که تازه طعم زندگی رو چشیده بود و تازه فهمیده بود زندگی میتونه زیبا باشه. دوباره پر شد از غم.
احسان پرسید:
_چرا؟ چه اتفاقی براشون افتاد؟ کار کی بود؟ تصادف کردن؟
رها گریه میکرد.
صدرا ادامه داد:
_بعد از مراسم که داشتن برمیگشتن خونه، چند تا مهاجم بهشون حمله میکنن و باچاقو گردنشون رو میبرن! چند نفر دیگه هم تو کوچه بودن، اونهارو هم کشتن.
احسان اشک ریخت:
_کار کی بود؟
صدرا:
_بدبختی این بود تا چند وقت حتی نمیدونستیم چرا؟ چرا اونها رو کشتن اما بعد از دو هفته خبر دادن که قاتلین رو گرفتن. من در جریان بازپرسی بودم، از همه خواستم نیان اما زینب گفت حق داره باشه.
رها ادامه صحبت را در دست گرفت:
_لحظه ای که قاتلین رو آوردن، دست زینبم یخ کرد. خدا رو شکر ایلیا رو راه نداده بودن تو دادگاه. زینبم داشت قبض روح میشد. وقتی قاتل رفت و شروع به تعریف ماجرا کرد هیچکس فکرشم نمیکرد ماجرا از این قرار باشه!
صدرا گفت:
_در جریان هستی که چند بار خواستن ارمیا رو ترور کنن؟
احسان سری به تایید تکان داد و صدرا ادامه داد:
_ما فکر کردیم با بازنشسته شدن و خونهنشینی ارمیا همه چیز تموم شده اما اون روز فهمیدیم نه تنها تموم نشده بلکه ارمیا از روی همین تخت و در حال طی کردن دوران بازنشستگی ضربه سختی بهشون زد تا جایی که از اون گروه تروریستی چیزی باقی نموند. تک و توک زنده مونده های اون عملیات چند سالی دنبال پیدا کردن ردی از طراح این حمله بودن که دوباره به ارمیا میرسن. اول باور نمیکنن ولی بعد میبینن که ارمیا هنوز مشغول همکاری با نیروهای مسلح هست و این خونه نشینی یک جورایی پوشش حساب میشه. طراح عملیات های زیادی بوده که حتی خیلی از اونها هنوز انجام نشده. تصمیم میگیرن ارمیا رو حذف کنن. اما نمیخواستن پوشش خودشون لو بره.یک جو روانی بر علیه مذهبی ها راه میندازن. چند نفر از اراذل و بر علیه اینها تحریک میکنن. یک فراخوان میدن برای شب بیست و سوم رمضان و چند تا خیابون رو اعلام میکنن، در چند شهر. برای اینکه یک اتفاق خودجوش مردمی نشونش بدن و شک رو از ترور هدفمند ارمیا بردارن، همون شب صد و یازده نفر رو شهید میکنن! یکی از کوچهها هم که ارمیا و همسرش شهید شدن. کل شبکه رو منهدم کردن اما چه فایده؟ برای یتیمی بچه هاشون، برای قتلعام مردم!جون آدم ها هیچ ارزشی براشون نداره. امروز دادگاه داشتیم.زینب و ایلیا قصاص میخوان. هر چند یک عده راه افتادن دنبال بخشش! نمیدونم چطور میشه این کار رو بخشید؟
مهدی گفت:
_زینب میگفت اگه فقط مامان بابا رو کشته بودن شاید رضایت میدادم، اما جون این همه آدم بیگناه رو گرفتن و این همه بچه یتیم کردن! اینو نمیشه بخشید! چون اینها اشتباه نکردن! مقرضانه خون ریختن.
محسن اضافه کرد:
_هیچ کدوم از قاتلین و طراحای ترور ابراز پشیمونی هم نکردن!
رها گفت:
_قاتل آیه و ارمیا زل زد تو چشمای زینب و گفت: شرشون رو از سر ملت کم کردم، باید بهم مدال بدین!
احسان گفت:
_فقط شش ماه نبودم!
صدرا آهی کشید:
_چهار ماه گذشته برای همه ما جهنم بود! جهنم!
.
.
.
.
به ایلیا نگاه کرد که چه با هیجان در میان موانع میدوید و شلیک میکرد. بعد از ماهها نشاط را در او دید. تلفن همراهش زنگ خورد. مامان زهرا بود. حتما با خانه تماس گرفته و نگران شده است.
زینب سادات: _سلام مامان زهرا
زهرا خانم با صدای گرفته گفت:
_سلام مادر! کجایید؟
زینب سادات نگاهش به ایلیا بود:
_ایلیا رو آوردم بیرون هوا عوض کنه.
زهرا خانم آهی کشید و گفت:
_با ایلیا بیاید بیمارستان.
زینب بلند شد ایستاد:
_این وقت شب؟ چیزی شده؟
زهرا خانم گفت:
_نه! دکترش میخواد باهامون حرف بزنه.
زینب سادات گفت:
_الان میایم.
ایلیا داشت با همگروهیهایش خوش و بش میکرد که صدای خواهرش را شنید که با صدای بلندی نامش را صدا میزند.
سابقه نداشت زینبسادات جلوی این همه نامحرم اینگونه بلند حرف بزند. ترس به قلب ایلیا دوید.
به سمت خواهرش رفت:
_چی شده؟
زینب سادات:
_لباسارو عوض کن بیا بیرون باید بریم بیمارستان! دکتر باباحاجی میخواد باهامون صحبت کنه.
ایلیا رنگش پرید:
_مرده؟ مرده که میخواد باهامون صحبت کنه؟
زینب سادات سعی کرد ٱرام باشد:
_نترس! هیچی نشده! فقط زود بیا بریم.
تا رسیدن به بیمارستان.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۹ و ۱۰
تا رسیدن به بیمارستان هر دو ساکت بودند.
زینب سادات خودش را به زهرا خانم رساند: _چی شده مامان زهرا؟
زهرا خانم در آغوشش گرفت:
_چیزی نیست مادر. بریم دکترش منتظره.
مقابل دکتر نشستند و به دهانش چشم دوختند.
دکتر سماوات:
_حقیقتا گفتن این حرفها برای ما هم که سالهاست کارمون دادن خبرهای خوب و بد هستش هم سخت هست اما باید با شما صادقانه صحبت کنم. سن حاجآقا بالاست! این چند ماه هم خیلی بهش فشار وارد کردیم. بدنشون بیشتر از این طاقت نداره و در واقع ما مقابل تقدیر ایشون قرار گرفتیم. ایشون با دستگاه زنده هستن و فقط بخاطر سفارشات سید
بود که این چند ماه صبر کردیم. به نظر تیم پزشکی بهتره
دستگاهها رو قطع کنیم. داریم حاجی رو با بستن به اون تخت، عذاب میدیم.
ایلیا گریه کرد. زینب سادات اشک هایش را پاک کرد و شماره عمویش را گرفت.
سید محمد: _جانم عمو؟
زینب سادات: _عمو تو میدونستی؟
سید محمد نگران شد:
_چی رو عمو جون؟ چرا گریه میکنی؟ چی شده؟ ایلیا خوبه؟
زینب سادات: _پیش دکتر سماواتیم. میگه میخوان دستگاههای بابا علی رو قطع کنن! عمو نذار بابا علی هم بره.
سیدمحمد گفت:
_گوشی رو بده دکتر سماوات.
سید محمد با دکتر صحبت کرد. بعد به زینب سادات گفت:
_دیگه نمیشه کاری کرد. متاسفم عزیزم.
زینب سادات گفت:
_حالا ما چکار کنیم؟ با غم بابا حاجی چکار کنیم؟
سیدمحمد: _حاج علی برای همه ما پدر بود! همه ما دوباره یتیم شدیم عموجون!
زینب سادات تلفن را رها کرد و صورتش را میان دستانش گرفت. بی صدا اشک ریخت. مثل مادرش....
حاج علی رفت.
رفت تا به دختر دردانه اش ملحق شود.رفت که به ارمیا برسد. رفت تا به آرامش برسد. رفت اما دلنگران دو نوهاش بود. رفت و امانتهای آیه جا ماندند. تنها وارثان آیه، ارمیا و سیدمهدی!
مهر بدون مهربانیهای حاج علی رسید. بدون لبخندهای پدرانه ارمیا رسید. بدون بوی مادرانه آیه رسید.مهری که مهر مادری نداشت.
به خواست و اصرار صدرا و رها،
سیدمحمد و سایه، زهرا خانم و بچهها از خانه خود دل کنده و راهی تهران شدند. طبقه بالای خانه صدرا. همان که روزی میزبان صدرا و رها بود. همان که روزی میزبان مریم و مادرش بود.
این خانه عطر و بوی آشنایی داشت.
رهای همیشه صبور و مهربان را داشت. رهایی که رها از بغض و حسد بود. رهایی که آیه شدن را بلد بود. بی تابی های ایلیا کمتر شده بود. مهدی و محسن تمام سعی خود را برای روحیه بخشی مجدد به ایلیا به کار میبردند.
زهرا خانم عزم کرده بود تا زینب سادات را کدبانو کرده و اصول زندگی داری را به او بیاموزد. خودش را مسئول روزهایی که نخواهد بود میدانست. مسئول تنهایی های این دو یادگار عزیز میدانست.
دختر آیه، متین و با حجب و حیا بود، آرام و صبور بود. برخلاف کودکیهای پر شیطنتش، دختری شده بود پر از نجابت مادرش! وارث آیه، وارث ارمیا و وارث سیدمهدی بود و رسم وارث بودن را خوب بلد بود.
********
احسان از آمدن این همسایههای جدید معذب شد. درحالیکه زمان کمی را در خانه بود، اما خود را غریبه ای میان جمعشان میدید.
به صدرا گفت:
_فکر کنم بهتر باشه من برگردم خونه.
صدرا به کارش ادامه داد:
_خسته ای؟ خب برو بالا استراحت کن.
احسان:
_نه، منظورم برگشت به خونه امیر هست.
صدرا اخم کرده، عینکش را از چشم برداشت:
_چرا؟
احسان: _دیگه خیلی مزاحم شدم. تمام زحمت های من با رهایی هستش. دیگه خیلی شرمنده ام. هر وقت میام خونه رو مرتب کرده و لباسهامو شسته و اتو کرده تو کمد گذاشته. خودش سرکار میره، شما و
پسرا هم هستید الآنم که مادرش و بچه ها اومدن. من شدم بار اضافه.
صدرا: _رها بودنت رو دوست داره. هر شب میگه خداروشکر احسان اینجاست و خیالم راحته! در ثانی، امیر خونه رو فروخت.
احسان شوکه شد:
_فروخت؟
صدرا به صندلی تکیه داد:
_آره. فروخت. داره ازدواج میکنه. گفت دوست نداره دوباره به این خونه و خاطرات شیدا برگرده.
احسان: _ازدواج؟ با کی؟
صدرا از ندانستن شانهای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم. دیگه هم حرف رفتن رو نزن. تو پسر منی. الانم برو پیش بچه ها که فردا دادگاه مهمی دارم.
احسان بلند شد و شب بخیری گفت و رفت.
صدرا وارد خانه شد و با صدای بلند گفت:
_مهدی! مهدی کجایی؟ بدو بیا!
مهدی و محسن و ایلیا، از اتاق خارج شدند و سلام کردند. چشمان صدرا از شادی برق میزد. رو به مهدی گفت:
_مادرت فردا آزاد میشه.
مهدی با ناباوری پرسید:
_چطور؟ رضایت داد؟
صدرا گفت:
_نه! یک شاهد پیدا شد. اون روز خدمتکاری که هفتگی میرفت، خونه بود.بعد از افتادن بچه،رامین میرسه و اونو مرخص میکنه. زن بیچاره وقتی فهمید.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
صدرا گفت:
_نه! یک شاهد پیدا شد. اون روز خدمتکاری که هفتگی میرفت، خونه بود. بعد از افتادن بچه،رامین میرسه و اونو مرخص میکنه. زن بیچاره وقتی فهمید مادرت این همه وقت زندان هست، خیلی ناراحت شد. این چند وقت درگیرش بودم. امروز حکم رو گرفتم. فردا صبح میریم دنبالش زندان.
مهدی به سمت صدرا میدود و او را در آغوش میگرد. صدرا پدر بود و پدری میکرد برای برادرزاده عزیزش، یادگار برادرش.
مهدی: _عاشقتم بابا!
صدرا محکم تر او را بغل کرد:
_فقط بخاطر تو. بخاطرت کوه رو هم جا به
جا میکنم.
مهدی از آغوشش بیرون آمد:
_حالا کجا میره؟
صدرا خودش را روی مبل انداخت و گفت:
_مادرت خیلی سختی کشید. با انتخاب اشتباهش، هم زندگی تو رو خراب کرد، هم خودش رو! گفت میخواد دادخواست طلاق بده تو خونه پدریش زندگی کند. میخواد تو هم بری با اون زندگی کنی!
مهدی اخم کرد:
_من نمیخوام برم.
به سمت اتاقش رفت و در را بست.
محسن گفت:
_من نمیخوام داداشم بره.
صدرا چشمانش را بست و گفت:
_منم نمیخوام بره. اما این تصمیم رو خودش باید بگیره. امیدوارم رفتن رو انتخاب نکنه. رها بدون مهدی دق میکنه.
ایلیا کنار صدرا نشست:
_عمو!
صدرا چشمانش را باز کرد و با لبخند به ایلیا نگاه کرد:
_جان عمو؟
ایلیا: _خدا کنه مهدی نره. از وقتی اومدیم اینجا، زینب حالش بهتره! با مهدی حرف میزنه و درد دل میکنه. مهدی بره، تنها میشه!
مهدی پشت در اتاقش نشسته بود.
از اینکه دوستش داشتند و او را میخواستند خوشحال بود. اما، شادی وسط قلبش، خواسته شدن از طرف مادری بود که از بدو تولد او را رها کرده بود.
***********
زینب سادات ظرف غذا را در دست گرفت، در خانه را باز کرد و رو به زهرا خانم گفت:
_زود میام مامان زهرا!
زهرا خانم غر زد:
_زود بیای ها! میخوایم شام بخوریم.
زینب سادات خنده بی صدایی کرد:
_چشم مامان خانم!
از پله ها پایین میرفت که صدای باز شدن در را شنید. با لبخند برگشت تا به زهرا خانم اطمینان بدهد که زود باز میگردد اما احسان را دم راه پله دید. لبخندش را جمع کرد و نگاه دزدید:
_سلام. بااجازه.
از پله ها پایین رفت و احسان آرام پشت سرش رفت. زینب در خانه صدرا را زد و در انتظار باز شدن آن ماند. احسان با فاصله از او ایستاده بود.
رها در را باز کرد و با لبخند از مهمانانش استتقبال کرد. زینب تعارفش را رد کرد و بعد از وارد شدن احسان به خانه رو به رها گفت:
_زود باید برم بالا برای شام. ایلیا داره سفره رو میچینه. این رو براتون آوردم.
کاسه بزرگ آش را مقابل رها گرفت و ادامه داد:
_کلاس آشپزی امروز مامان زهرا! اینم سهم شما! انتقادی پیشنهادی اگه بود، بفرمایید استاد.
رها آش را نفس کشید و گفت:
_عالیه!
کاسه آش میان سفره قرار گرفت.
احسان کمی برای خودش از آش در کاسه کوچکی که رها کنار بشقابش گذاشته بود، کشید و گفت:
_واقعا این آش رو زینب خانم پخته؟
رها کاسه کنار دست صدرا را برداشت و برایش آش ریخت:
_آره. دستپخت خوبی داشته همیشه. الانم که مامان زهرا اراده کرده از این دختر یک کدبانو بسازه مثل مادرش.
صدرا کاسه را از رها گرفت و زیر لب تشکر کرد و بعد رو به احسان ادامه داد:
_زینب سادات تو خانومی تکه. خدا بیامرزه مادرش رو، دختر نجیب و اهل زندگی تربیت کرده.
بعد نگاهی به رها کرد و با تردید ادامه داد: _خیلی دوست داشتم برای تو بریم خواستگاریش.
رها مخالفت کرد:
_چی میگی صدرا؟ تو زینب سادات رو نمیشناسی؟ احسان و زینب اصلا به هم نمیخورن.
احسان قاشق را از دهانش درآورد و گفت:
_چرا به هم نمیخوریم؟
رها اخم کرد و صدرا با لبخند گفت:
_زینب سادات خیلی مقید هستش. تو هم که آزادی اندیشه ای و در قید و بندهایی که اون هست نیستی!
احسان جدی شده بود. قاشقش را درون بشقاب گذاشت و رو به صدرا و رها گفت:
_منم قید و بندهایی دارم. منم به بعضی چیزا معتقد هستم. شاید مثل شما نباشم اما دور از شما هم نیستم.
نگاهش را به چشم رها دوخت:
_رهایی! از تو انتظار بیشتری داشتم.
بعد به صدرا نگاه کرد:
_چند وقته ذهن خودم هم درگیره. از روزی که با مادرش اومد اینجا و نامزدیش به هم خورده بود، از اون روز ذهنم درگیره. خوب میدونم که خیلی تفاوت داریم. بخاطر همین تفاوته که تا حالا حرفی نزدم. اما حالا که حرفش شده، میگم که من دارم به این
موضوع فکر میکنم و مایل به این اقدام هستم، لطفا خواستگار براش پیدا نکنید و کسی هم اومد منو در جریان بذارید.
رها لبخند زد:
_اگه من به صدرا گفتم حرفی نزنه، بخاطر این بود که منتظر بودم خودت بگی. میدونستم، فکرت رو درگیر کرده، چون زینب اونقدر نجابت داره که فکر.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزچهارشنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یا حــی یا قیــوم 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی،میروم
لذتش را با تمامِ شهر قسمت میکنم ..🌿!
#مولاییاصاحبالزمانعج
#اللهمعجللولیکالفرج
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی،میروم لذتش را با تمامِ شهر قسمت میکنم ..🌿! #مولاییاصاحبالزمانعج #الله
رۅضـه ی محرم بـہ ڪنار ..
ڪاش این رۅز ها،
ڪسـے تۅرا
دݪدارے مـےداد💔:)
#امامزمان
@shahidanbabak_mostafa
امام حسین علیه السلام🌸
«مَاذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الّذِى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ؟».
«پروردگارا! آن كه تو را نيافت، چه يافت و آن كه تو را يافت، چه از دست داد؟».
#حدیث🌱
@shahidanbabak_mostafa
چراوقتۍحالمونبده...
شروعمیڪنی بہگذاشتنپروفایلو
استورےهاۍدپ ؟!
چراباخالقمونحرفنمیزنیم ؟!
بیایموقتےکہ حالمونخوبنبودبا
خدامونحرفبزنیم ...
دورکعتنمازبخونیم
حتےشدهیکصفحہقرآن...♥بخداآروممیشیم :)
#تلنگرانه🌿
@shahidanbabak_mostafa
سلام بر او که میگفت: دشمنان نمیدانند و نمیفهمند که ما برای شهادت مسابقه میدهیم و وابستگی نداریم و اعتقاد ما این است که از سوی خدا آمدهایم و به سوی او میرویم.
#شهید_حسین_همدانی🌱
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و مـَن در میـانِ درد هایم ،
تو را درمـان دیدم♥
#رفیقشهیدم
@shahidanbabak_mostafa🕊
ايشٰان لِبٰاس پٰاسدارى كَمتَر به تَنَش مى كَرْد و اَكثَراً لِبٰاس بَسيجى مى پوشيد...
مَثلاً مَن خودَمْ لِبٰاس پاسدٰارى ميپوشيدَم اَمّٰا ايشٰان لِبٰاس خٰاكى ميپوشيد..
به او مى گُفتَمْ آقٰاى خَرّٰازى شُمٰا چِرٰالِبٰاسِ پٰاسدٰارى نِميپوشيد..؟
گٰفت ميخوٰاهَم بَسيجى هٰامَرٰابِعُنوٰانِ فَرمٰانده نَشْنٰاسَنْد..
#شهيدحسين_خرازى🤍🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازش پرسیدن این چیه سنجاق کردی رو سینه ات؟
گفت این باتریه ؛
نباشه قلبم کار نمیکنه ! ♥
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
@shahidanbabak_mostafa🕊
enc_16907283782724280508275.mp3
2.66M
دوریازتوبرامیهثانیهاشیهساعتهــ♥
حسینمن، آقایدلشکستهیمن
بعضیاپناهگاهشونحرمه
پناهگاهمنهمانکنجاتاقاست
کهازغمفراقتوبهاوپناهمیبرم! 🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
⭕قالیباف طرح دوفوریتی نمایندگان مجلس برای رفع فیلترینگ را وتو کرد..
همشون گفتن باید رفع فیلترینگ بشه ولی الان وتو میکنند آقای قالیباف معلومه چیکار داری میکنی ؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازتمامِعشقِمانفاصلهاشسهمِمناست
اینهمانسختترینقسمتِعاشقشدناست:)🥺❤️
#امام_رضاجانم
#چهارشنبه_امام_رضایی
@shahidanbabak_mostafa🕊
با لباسِ جهاد ؛
هر کاری عبادت است
و چه زیبا روزهایتان
وقفِ خدابود.🌱
#شھیدانہ🕊
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"و اَنا ابحَثُ عنّی..وَجَدتُکَ."
هنگامی که پیِ خودم بودم..
تو را یافتم..❤️!
#حسینجانم
@shahidanbabak_mostafa🕊
اللَّهُمَّ لَک الْحَمْدُ عَلَی سِتْرِک بَعْدَ عِلْمِک
چجوری بابت چشم پوشیت ازت تشکر کنم؟ :)♥🌱
[صحیفه سجادیه]
@shahidanbabak_mostafa🕊
عملیات خیبر انقدر سخت
و سنگین بود ڪه بعد از گشت
هفت شب در جزیره مجنون
وقتے به شهید ڪلهر گفتم: ڪه
این هفت شب چگونه گذشت؟
پاسخ داد
نگو هفت شب،بگو هفت هزار سال
وضعیت وحشتناڪی بود تعداد
انگشت شمارے باقے مانده بودند
به اضافهـ یڪ تیربار و دو اسلحه..
به آقا مهدے گفتم چه بایدڪرد؟
با خونسردے گفت:
صد متر تا انجام تڪلیف باقے مانده
ما تڪلیف خود را انجام مےدهیم
ادامه راه با آنان ڪه باقے مانده اند..
#شهیدمهدیزینالدین🕊🍃
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زيباست، به ياد آوردن تو...
ميان اين همه شلوغے و خستگےهايم! :)♥️حسین من
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کنار تو گدا با دست خالی رد نشد
نیست عاقل هر کسی دیوانه مشهد نشد..!
#چھارشنبههاےامامرضایۍ♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊