🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۱۳ و ۱۴
رها لبخند زد:
_اگه من به صدرا گفتم حرفی نزنه، بخاطر این بود که منتظر بودم خودت بگی. میدونستم، فکرت رو درگیر کرده، چون زینب اونقدر نجابت داره که فکر هر مرد نجیبی رو درگیر خودش کنه. نمیخواستم فکر کنی از طرف ما فشاری روی تو هست.
صدرا گفت:
_حالا پسرها کجان؟ نمیان شام؟
رها به همسرش نگاه کرد:
_آقای حواس جمع! مهدی رفته پیش مامانش، زنگ زد گفت اگه اجازه بدیم، شب بمونه اونجا! منم دیدم خودش مایل به موندن هست، گفتم بمون. محسن هم دید مهدی نیست، رفت بالا پیش ایلیا!
صدرا کاسه اش را دوباره پر کرد:
_پس کل این ظرف آش مال خودمون سه
تا هست؟
رها بی صدا خندید:
_آره بخور شکمو.
صدرا رو به احسان گفت:
_خوبه زنی بگیری که نه تنها آشپزیش خوب باشه، که آشپزی هم انجام بده! ببین من بعد ازدواج با رها جان چقدر شاداب شدم! بخاطر دستپخت خوبشه! اصلا بخاطر دست پختش گرفتمش!
احسان بلند خندید:
_رهایی یک چیز دیگه است! خدا رحم کرد اون مادر فولاد زره رو نگرفتی.
صدرا زیر چشمی به رها نگاه کرد که سر به زیر غذایش را میخورد و به غمی در چشمانش موج میزد، اما صداقت بهتر است، پس گفت:
_دیروز اومده بود دفتر.
قاشق رها از دستش رها شد و در ظرفش افتاد. صدرا فورا ادامه داد:
_بخدا چیزی نشده رها! میخواست طلاق بگیره، گفت وکیلش بشم، منم قبول نکردم. بخدا پنج دقیقه هم باهاش حرف نزدم.
رها به سختی لبخند زد. جلوی احسان حرفی نزد اما صدرا از نگاه پر تلاطماش میدید که نگران است....
در تمام طول صرف شام، احسان به زینب سادات و اعتقاداتش فکر میکرد، رها درگیر رویای قدیمی صدرا بود، صدرا در اندیشه وابستگی مهدی به معصومه.
موقع جمع کردن میز، رها همانطور که پشت به مردها ایستاده و ظرف ها را تمیز میکرد و در سینک میگذاشت گفت:
_به نظرتون هیچوقت مشکلات و فراز و نشیب های زندگی تموم میشه؟
برگشت و نگاهش را به نگاه صدرا دوخت:
_همین چند وقت پیش بود که رامین اومد و قصد خراب کردن زندگیمون رو داشت!رفتن آیه و ارمیا و حاج علی! معصومه و آزادی و مهدی که ممکنه از پیش ما بره! الانم رویا! کی بازی تموم میشه؟
احسان گفت:
_بهتره من برم. شب خوبی بود.
صدرا مقابل رها ایستاد:
_هیچوقت تموم نمیشه! مهم اینِ که پشت به
پشت هم جلو بریم! کم نیاریم! اگه یکی کم آورد، اون یکی دستش رو بگیره! زندگی جریان داره! مهم #اعتماد و #علاقه است! مهم #ایمان و #ایستادگی ماست! رویا یک اتفاق فراموش شده است!
رها سر به زیر شد و پرسید:
_هیچوقت پشیمون نشدی؟
صدرا بدون تردید گفت:
_معلومه که پشیمونم!
رها لب گزید تا لبان لرزانش را صدرا نبیند اما دید. دید و لبخند زد و صدایش رنگ محبت گرفت:
_هزاران بار حسرت خوردم.
قطرهای اشک روی صورت رها فرود آمد. صدرا قطره اشک را با سرانگشتش گرفت:
_حسرت خوردم که ایکاش جور دیگه با تو آشنا میشدم. جور دیگه با هم ازدواج میکردیم!
رها نگاه پر آبش را به نگاه خندان صدرا دوخت و صدرا باز هم ادامه داد:
_کاش برات بزرگترین جشن عروسی رو میگرفتم. کاش بهترین ماه عسل رو برات مهیا میکردم! تو لایق بهترینها بودی و هستی! حسرت خوردم که پدرم تو رو ندید، سینا تو رو ندید! حسرت روزهایی از عمرم رو میخورم که بی تو گذشت! حسرت لحظههایی که تو رو داشتم و ندیدمت و دنبال رویایی پوچ رفتم! تو منو از منیّت رها کردی! تو منو از خودبینی رها کردی!
تو منو بند خدا کردی! تو بهترینی رها! حسرتم اینِ که حسرتهای زیادی به دلت گذاشتم؛
.
.
.
.
روز آمد و کار و فعالیت آغار شد.
در خانه زهرا خانم بود و رها. رهایی که چند وقتی بود، فعالیتش را به کمکهای داوطلبانه برای مراکز بهزیستی و سالمندان محدود کرده بود. امروز مادر و دختر مانده بودند.
زهرا خانم در حال پوست کندن سیب بود که بغضش شکست. رها مادر را آغوش گرفت.
رها: _چی شده مامان؟
زهرا خانم: _دلم برای حاج علی تنگ شده. دلم برای آیه تنگ شده. دلم برای ارمیا تنگ شده. این سالها به هموش اخت گرفته بودم! با حاج علی تازه فهمیده بودم زندگی میتونه زیبا باشه.
رها سر مادر را نوازش کرد:
_منم دلم تنگه! حاج علی پدر بود. آیه خواهر بود. ارمیا برادر بود. منم گاهی دلم میخواد بترکه! زینب رو که میبینم، ایلیا رو که میبینم، دلم آتیش میگیره براشون.
زهرا خانم گله کرد:
_کاش الاقل حاجی بود، من با این بچه ها چکار کنم؟ حاجی که رفت پشتم خالی شد. چرا خدا خوشبختی رو اینقدر دیر به من نشون داد و زود گرفت؟
رها دلداری داد:
_خیلی از مردم هیچوقت طعم خوشبختی رو نمیچشن! خیلی از مردم در حسرت میمیرن.این سالها که خوشبخت بودی، آرزوی خیلی هاست. الان خیلی چیزها داری که زمان.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۱۵ و ۱۶
رها دلداری داد:
_خیلی از مردم هیچوقت طعم خوشبختی رو نمیچشن! خیلی از مردم در حسرت میمیرن. این سالها که خوشبخت بودی، آرزوی خیلی هاست. الان خیلی چیزها داری که زمان زندگی با بابام نداشتی. الان حداقل یک حقوق داری که مستقل باشی و نیاز به کسی نداشته باشی! حاجی و آیه یک خونه براتون گذاشتن که بی سقف نباشید! بچهها هم که هر کدوم حقوق پدراشونو میگیرن و خرج زندگیتون لنگ نمیمونه! نگران بچهها نباش! ما هستیم! سیدمحمد هم هست! این بچهها امانتهای مهم ما هستن.
زهرا خانم گفت:
_چند روزه گوشی زینب زنگ میزد و زینب جواب نمیداد. نگران بودم که کی هست و چکار داره. دختر جوانه و آدم میترسه خب.دیروز روی میز گوشیشو گذاشته بود که زنگ خورد، دیدم محمدصادقِ! نمیدونم با این دختر چکار داره که دست بردار نیست.
رها گفت:
_دلش گیره! کمکم باور میکنه! درسته اخلاق و رفتارش موردپسند ما نیست، اما پسر بدی هم نیست. خودم با زینب صحبت میکنم.حالا هم اشکهاتو پاک کن که بچهها و صدرا برسن و ببینن مامان زهرامون گریه کرده، ناراحت میشن.
زهرا خانم اشک روی صورتش را با کف دستش پاک کرد و رها صورت مادر را بوسید.
.
.
زینب سادات از پشت تلفن به سیدمحمد گفت:
_بالاخره نامه رو داد. قبول کردن به صورت موقت مهمانم کنم برای تهران. امتحانات رو همینجا میدم. ممنون عمو.
سیدمحمد گفت:
_نیاز به تشکر نیست عمو جون! وظیفه منه! میدونی خیلی برام عزیزی!
زینب سادات گفت:
_عمو!
سید محمد: _جان عمو!
زینب سادات: _چرا صدات خسته است؟
سیدمحمد: _دیشب بیمارستان بودم، خواب بودم زنگ زدی.
زبنب سادات شرمنده شد:
_ببخشید. آخه دکتر فروزش میخواست با
خودتون صحبت کنه.
سیدمحمد:
_دشمنت شرمنده عزیزم! اون فروزشِ شارلاتان هم میخواست من بدونم یکی طلبش هست! تو نگران این چیزها نباش. داری حرکت میکنی برگردی تهران؟
زینب سادات: _نه عمو: باید برم سر خاک بابامهدی و پدربزرگ، بعدش هم مامان و بابا و باباحاجی! یک سری هم به مامان فخری بزنم. بعدش میام. راستی عمو، اگه وقت کردی، یک وقتی برای ایلیا میذاری؟
سیدمحمد: _چی شده مگه؟
زینب سادات: _همون احساس تنهایی و اینهاست. شما رو خیلی دوست داره. دیشب شنیدم به محسن میگفت دلم برای عمو محمد تنگ شده. به محسن گفت که عمو بخاطر زینب میاد. میشه یک وقتی بذارید که با ایلیا برید بیرون دوتایی؟ مثل اون وقتا که بابا مامان بودن!؟
صدای سید محمد بیشتر گرفته شد:
_آره عمو! وقتمو خالی میکنم. شرمنده که حواسم نبود. خدا منو ببخشه که غافل شدم.
زینب سادات به میان حرف سید آمد:
_اینجوری نگو عمو! شرمنده نکن منو از گفتن این حرفها! شما هم کار و زندگی دارید! ایلیا یک کمی حساس شده.
سیدمحمد: _ #متانت و #حجب و #حیای مادرت رو داری! عین مادرت درک میکنی همه رو و این ما رو همیشه شرمنده آیه کرده بود،الان هم شرمنده تو! سلام منو هم به خانوادم برسون. انشاالله آخر هفته جور کنم بریم سرخاکشون که منم دلتنگم!
زینب تلفن را قطع کرد. سرش را به پشتی صندلی راننده تکیه داد و اندیشید ؛؛
«چقدر شبیه تو بودن سخت است!
مادرم چقدر بزرگ بودی!
چقدر بهترین بودی؟!
چرا من تلاشت برای بهترین بودن را ندیدم؟ انگار بهترین بودن در ذات تو بود. گویی تو زاده شده بودی تا بهترین باشی! تو بدون تلاش مهربان بودی، بدون کوشش مهربانی میکردی، بدون درنگ بخشش میکردی. تو را خدا جور دیگری آفریده بود. تو را خدا شبیه فرشتگان آفریده بود. تو را خدا برای مهربانی آفریده بود. شبیه تو بودن سخت است مادر. آیه رحمت خدا بودن سخت است. آیه مهربانی خدا بودن سخت است. تو همیشه زیباترین آیه خدا بودی.»
.
.
.
همه خانه رها جمع بودند.
جمعی که خیلی کوچک شده بود. امروز سیدمحمد، به دنبال ایلیا آمد.ایلیا غرق در شادی بود. چشمانش برق داشت وقتی به زینب سادات گفت:
_من و عمو داریم مردونه میریم بیرون!مواظب خودتون باشید.
زینب سادات از دیدن شادی تنها داراییاش، خوشحال بود. سایه و بچههایش هم آمدند و مهدی هنوز پیش مادرش بود. محسن آنقدر بهانه گرفت که صدرا او را با خود برد تا به ایلیا و سیدمحمد بپیوندند.
جمع خانه زنانه شد.
صدای خنده و شادی دوقلوها در خانه پیچیده بود. دخترک کوچک سایه هم تاتی کنان به دنبال برادرانش میرفت و میخندید.
زینب سادات از سایه پرسید:
_زن عمو! مهتاب رو چقدر دوست داری؟
سایه لبخند زد:
_خیلی زیاد. اصلا حدی براش نیست. تا وقتی خودت بچهدار نشی نمیفهمی.
زینب اصرار کرد:
_حالا یک جوری بگو که بفهمم.
سایه به گوشه ای خیره شد:
_یک جور اتصال نامرئی وجود داره انگار. انگار قلبت سنگین میشه برای بچهات.وقتی کنارت....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
سایه به گوشه ای خیره شد:
_یک جور اتصال نامرئی وجود داره انگار. انگار قلبت سنگین میشه برای بچهات.وقتی کنارت باشه از نفس کشیدنش هم لذت میبری، وقتی کنارت نیست انگار چیزی گم کردی و قلبت ناسازگار میشه. همه کارهاش برات شیرینه. وقتی دعواش میکنی، خودت بیشتر آسیب میبینی. وقتی آسیب میبینه، بیتاب میشی و میخوای تمام دردهاشو به خودت جذب کنی تا بچهات در آرامش باشه و دوباره بخنده.
رها با خنده گفت:
_یادمه زمان کارشناسی، استاد گفت زیباترین هدیهای که بچه به مادرش میده، پیپی کردنش. اون لحظه حال همه بد شد اما کسی جرات حرف زدن نداشت. استاد هم ادامه داد و گفت، بچه وقتی یک روز شکمش کار نکنه مادر نگران میشه، دو روز کار نکنه به تکاپو میفته که چی شده؟ چی نشده! اون وقت بچه که شکمش کار کنه، مادر از ته دل شاد میشه. هر روز که مادری پوشک بچهاش رو عوض میکنه، چک میکنه که شکم بچهاش کار کرده باشه و اصلا از این موضوع بدش نمیاد. از هیچ کار بچهاش بدش نمیاد. من این موضوع رو زمانی فهمیدم که محسن رو به دنیا آوردم. اون روز به حرف استادم ایمان آوردم.
زینب سادات پرسید:
_پس مهدی چی؟
رها لبخند دردناکی زد:
_مهدی رو یکهو گذاشتن بغل من. نمیدونستم چکار کنم. از بچهداری چیزی حالیم نبود. اما مهدی مظلوم بود. خیلی کوچیک بود. از اینکه مادرش این بچه رو پس زده، قلبم درد میگرفت. انجام خیلی از کارها برام سخت بود اما انجام دادم. مهدی تمام قلبم رو تسخیر کرد. بعد از مدتی دیگه حس بدی از انجام کارهای شخصیش نداشتم. مهدی برام با محسن فرق داره. مهدی منو بزرگ کرد. مهدی به من زندگی داد. بخاطر مهدی، من و صدرا تمام تلاشمون رو کردیم که زودتر به زندگیمون سروسامون بدیم. بخاطر مهدی یاد گرفتیم که عاقل بشیم. اگه مهدی نبود، سرنوشت من و صدرا فرق میکرد. مهدی زیباترین هدیه خدا به من بود. هدیهای که دارم از دست میدمش.
رها به گریه افتاد، زهرا خانم و سایه دو طرفش را گرفتند تا دلداری اش دهند.
رها ادامه داد:
_میدونم تقصیر منه که خوب مادری نکردم براش. میدونم بخاطر کم کاری من هستش که الان داره از ما میکنه. هر شب که خونه نمیاد و خونه مادرش میمونه، صدرا کلافه میشه و از اتاق بیرون نمیاد، با کسی حرف نمیزنه. میدونم که من رو مقصر میدونه. من مادر خوبی نبودم. من کم گذاشتم براش. محسن ساکت و گوشه گیر شده. مهدی بره، نفس من میره، جون از تن صدرا میره، قلب محسن میشکنه! چکار کنم؟ اگه صد بار به عقب برگردم، باز هم مهدی رو با جون و دل بزرگ میکنم، اما نمیدونم کجا اشتباه کردم که هیچ وابستگی به ما نداره.
کسی به در ورودی خانه کوبید. بعد صدای گرفته و بغض آلود مهدی به گوش رسید:
_یا الله!
زهرا خانم و سایه حجاب گرفتند.
مهدی با چشمانی قرمز وارد خانه شد. سلامی زیر لب گفت و بعد رها را در آغوش گرفت:
_ببخش مامان. بخدا نمیخواستم اذیتتون کنم. گفتم باری از دوشتون بردارم. گفتم حالا که مادرم برگشته، کمی مسئولیتش رو گردن بگیره. گفتم بذارم شما راحت زندگی کنید. غلط کردم مامان. غصه نخور. برای من سخت تر بود. شما تنها خانوادهای هستید که میشناسم. شما تنها کسایی هستید که من دارم. غلط کردم شب ها نیومدم و بابا رو ناراحت کردم. غلط کردم قلب محسن رو شکستم. غلط کردم مامان! غلط کردم باعث اشکهای تو شدم. من فکر کردم نباشم، راحت تر هستید.
رها صورت مهدی را بوسید و موهایش را نوازش کرد. مهدی با آن قد بلندش حالتی خمیده گرفته بود تا مادر را در آغوشش نگاه دارد.
زینب سادات اشک چشمانش را پاک کرد:
_خب پس دیگه از این غلطا نکن اشک خاله منو در نیار. الان هم بسه فیلم هندی.
مهدی صورت رها را با دستانش گرفت و اشک هایش را پاک کرد و گونهاش را بوسید:
_دوستت دارم مامان رها.
بعد به سمت زینب سادات برگشت و دستی به موهایش کشید و آنها را به هم زد:
_هرچی آبچی کوچیکه بگه!
زینب از زیر دست او فرار کرد و نق زد:
_خوبه چند ماه بزرگ تری!
مهدی خندید:
_چند ماه نه! چند مااااه! از نظر قدی هم حساب کنیم کوچیک تری دیگه.
زینب پشت چشمی نازک کرد:
_تو درازی داداش من!
دوباره کسی به در زد:
_رهایی! بیام تو یا نیام؟
زینب دوید تا روسری و چادرش را بردارد در همان حال نق زد:
_یک روز خواستیم زنونه راحت باشیما! کاروانسرای عباسی شده، هی تقتق، تقتق!
مهدی گفت:
_کم نق بزن خاله سوسکه.
زینب سادات جواب داد:
_چشم آقا موشه!
مهدی خندید و رفت در را باز کرد:
_سلام داداش! چند لحظه صبر کن خانومها آماده بشن.
احسان پرسید:
_کی داشت غرغر می کرد؟
مهدی با خنده گفت:
_مجلس زنونه رو بهم زدیم، شاکی خصوصی داریم.
احسان خندید:
_پس بیا بریم واحد من.
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزپنجشنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت با اله الا الله الملک الحق المبین🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یـٰارنیسٺیماَمـٰا . .
میشَـۅَدبِہبَهـٰاۍِخۅبڪَردَنِ
حـٰاݪِدِݪِمآنبیـٰایۍ؟!(:❤️🩹"
#امام زمان
@shahidanbabak_mostafa
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
یـٰارنیسٺیماَمـٰا . . میشَـۅَدبِہبَهـٰاۍِخۅبڪَردَنِ حـٰاݪِدِݪِمآنبیـٰایۍ؟!(:❤️🩹" #امام ز
نیمنِگٰاهَتشٰاهکِلیدیاَست
کهِدرهٰایِخوشبَختیرامیگُشٰایَد!
خوشبَختییَعنینِگٰاهَتبَرمَن
-بَرگَردتاخَندِهشَوَدگِریِههایِما..!(:💔"
#امام_زمان🌱
@shahidanbabak_mostafa
تو کتاب"سهدقیقهدرقیامت"
یه قسمتش هست که میگه:
«هر نگاه به نامحرم
شش ماه شھادتو عقب می ندازه..!»🌸
#تلنگرانه
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[اَلحمدُللهِالاوَّلِبِلااَوَّلکَانَقَبلَهُ
والاخِرِبِلاآخِریَکونُبَعدَهُ]
+سپاسمخصوصخداستآنوجودمبارکی
کهاولاست،بیآنکهاولیپیشازاوباشد
واخراست،بیآنکهآخریپسازاوباشد...♥️
#صحیفهسجادیه🌱
@shahidanbabak_mostafa
اگر به گناه افتادید یا حتی
غرق در گناه بودید ؛ دست
از نماز برندارید !
این رشتهی باریک بینِ خود
و خدا را پاره نکنید !
عاقبت این نماز شما را
اصلاح میکند . . 🌿
- آیتاللهضیاآبادی
@shahidanbabak_mostafa
خدایا..!
ماڪہحسینگونہزندگےنڪردیم
تاحسینگونہبہشهادتبرسیم
پسخدایاماراحُرگونہبپذیر..!🖐🏾
#شهیدسیداصغرخبازی♥️
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودم آگاهم به حال خودم...
آگاهم به دلم... و به گناهانم!
مۍشود براے دلمان ڪارے کنۍ...!؟
ای شهید برایمان دعا کن
که محتاج دعایت هستیم ...
•° من با تو تحویل مۍشوم🌿
#شهیدبابک_نوری🦋
@shahidanbabak_mostafa
✓#حرف_خوبا🪻🤍
استادپناهیانمیگنکه:
تنهایییعنیکسینباشد
ازرنجهایتبرایشبگویی،
یاشادیهایترابهاوابرازکنی.
خداگاهیعمداًانسانراتنهامیگذارد
تاباخودشمناجاتکنیم:)♥
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برایامامحسیننخوندهبایدامضابزنی..🍃
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
برایامامحسیننخوندهبایدامضابزنی..🍃 @shahidanbabak_mostafa🕊
در عزاداری و زیارت ِحضرت سیدالشهدا ع
کوتاهی نکنید، روضه هفتگی ولو دو سه
نفر باشد، اسباب گشایش ِامور است .
- آیتاللهقاضی .
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام ..
من چه جوابی به شما بدم که ناراحت نشی ؟؟
بهتره اینجوری بگم که رفیق شهید و امام زمان و امام حسین برای این نیستن که شما یچیزی طبق دلتون پیش نرفت دیگه نخوایشون . این یعنی شما برای دل خودتون اینا رو میخوای نه از ته دل و خالصانه ..
حالا یه سفر بود نشده بری و حتما صلاح نبوده بری و هیچ مشکلی هم نداره . بزار اونایی برن که خدا رو هم قبول ندارن شاید یکم تحت تأثیر قرار گرفتن و درست شدند . برا یه سفر که انسان از همچی دست نمیکشه . ما باید در هر شرایطی پای اعتقادمون باشیم حتی اگه بدترین زندگی رو داشته باشیم و ته خط باشیم اگه تو این شرایط امید به خدا داشتیم و رضایت خدا برامون مهم بود اونوقت میتونیم بگیم خالصانه خدا رو میخوایم ..
وگرنه تو خوشبختی و پولداری و همچی برامون خوب پیش بره خواستن خداوند سخت نیست . گرچه خیلی ها هم تو همین خوشبختی هم یاده خدا نیستن و شکر گذار نیستن ..
من اکثرا رفیقام شرکت نفت هستند ماهی ۷۰ میلیون میگیرن نه نماز میخونن نه اعتقاد دارند اون دنیایی هست و خیلی هم زندگی براشون خوبه حالا ماهم باید بگیم چون اینا خدا رو قبول ندارن ولی بهترین زندگی رو دارند ما از اعتقادمون برگردیم ؟؟
این دنیا همینه فانی هست و اگه میبینید فرق بین آدما وجود داره تو ظاهر یا پول و زندگی چون خدا میگه این دنیا فانی هست نه پول اون میمونه نه فقیری شما همیشگی هست !!
رفیقم که مکه رفته بود میگفت تو صحرای عرفات که بودیم قیامت رو حس کردم دکتر و مهندس هایی پیشم بودن که فقط یه پارچه مث من دورشون پیچیده بود دیگه هیچی نداشتن جز اعمالشون واقعا قیامت رو دیدم ..
قیامت یعنی همه یکی میشن فقط تفاوتی که وجود داره اعمال شماست که تفاوت رو ایجاد میکنه 🌿
همچی با دل و قلب به وجود میاد اگه چیزی با قلب بوجود اومد هیچوقت کمرنگ نمیشه چون تو قلب اثرش میمونه ولی اگه با احساسات به وجود بیاد سری از بین میره چون اثری رو قلب نداره ..
دین و عشق و کار و هر چیزی که تو این دنیا وجود داره باید رابطه قلبی انسان با اون چیز باشه اگر اینجور نباشه در همه ی این موارد دچار مشکل خواهیم شد 🌸