🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان_خاطرات_یک_مجاهد🍁
قسمت16
_نه.
_از قیافت مشخصه چیزی شده.
خب بگو دیگه محمد!
_هیچی بابا.
وقتی می بینم حرفی نمیزند، نگاهم را از او می گیرم و با طعنه می گویم:
_باشه نگو، اصلا مهم نیست برام.
وقتی عکس العملی از او دریافت نمیکنم بیشتر عصبی می شوم و دوباره می پرسم:
_ای بابا!
واسه هیچی اینجوری میکنی قیافتو؟ بگو دیگه! اگه نگی دیگه باهات نمیام خونه.
در جایش می ایستد و کمی اخم می کند. دستم را می کشد و به کوچه ی خلوتی می رسیم.
با عصبانیت می گوید:
_امروز معلممون هرچی داشت بار آقاجون کرد!
کمی ترس برم داشت و متعجب شدم چطور معلم محمد از این موضوع با خبر شده است. با اخم ادامه می دهد:
_بهمون میگه اینا چه مرگشونه که آروم نمیشن. شاه بهشون یاد داد چطوری همگام با غربیا به روز بشن اونوقت چارتا دهاتی و نمک نشناس میگن شاه نباشه.
گفت...
محمد گریه اش می گیرد و با هق هق می گوید:
_بقیه شو نمیتونم بگم آبجی!
خیلی حرفای بدی زد، خیلی...
آخرم بهمون گفت اینا رو باید اینقدر بندازن گوشه ی زندان تا موهاشون مثل دندوناشون سفید شه!
تازه گفت مرگ براشون کمه!
اشک در چشمانم حلقه می زند و محمد را در آغوش می گیرم و با لطافت می گویم:
_داداش تو غصه نخور! اینا جیره خور شاهن وگرنه همه مردم موافق رفتن شاهن. همه مردم قدر امثال آقاجون رو میدونن یا روزی خواهند فهمید، بهت قول میدم که یه روز حق به حقدار می رسه و باطل رسوا میشه.
هر رهگذری که از کنارمان عبور می کند، نگاهی به ما می اندازد. دست محمد را می کشم و می گویم:
_محمد بیا بریم. مردم دارن نگاهمون می کنن.
تا خود خانه هر دویمان حرف نزدیم و در حال خود بودیم.
وارد خانه که شدیم، بوی اسپند می آمد و خانه آبپاشی شده بود. من و محمد تعجب می کنیم و وارد خانه می شویم. مادر در آشپزخانه است و چای میریزد.
تعجبم تبدیل به شوک می شود و بعد از سلام فورا می پرسم:
_خبری شده؟
چرا خونه آبپاشی شده و شما بلند شدی؟
مادر لبخندی می زند و می گوید:
_آقاجونتون برگشته.
احساس می کنم گوش هایم درست نشنیده است و می پرسم:
_چی گفتی مامان؟
می خندد و تکرار می کند:
_آقاجونتون برگشته!
می پرم بغلش و مدام بوسش می کنم. مرا از خودش جدا می کند و با خنده می گوید:
_اه توفیم کردی دختر! اقاجونت برگشته چرا به من میچسبی.
_الهی من فدات بشم! چون تو حالت خوبه، چون بیشتر از همه باید به خودت تبریک گفت.
بعد هم وارد نشیمن می شوم. با دیدن آقاجان کپ می کنم و فقط نگاهش می کنم. آقاجان خیلی تغییر کرده بود!
صورت خشکیده اش، لب های پوسته پوسته اش، بدن بی جانش، زخم های روی چهره اش و...
تنها چیزی که از گذشته داشت؛ لبخندی بود که گوشه ای از لبش می نشاند.
به طرفش می روم و دستانش را می بوسم. اشک جلوی دیده هایم را می گیرد و نمی گذارد آقاجانم را درست ببینم.
مدام اشک هایم را پس میزنم.
آقاجان دستش را روی شانه ام می گذارد و محکم مرا در آغوشش می فشارد.
زخم روی گونه اش بدجور با دلم بازی می کند. دلم میخواهد من به جای او پژمرده باشم و او همچون قدیم پیش چشمانم سرحال قدم بزند.
وقتی خوب می بینمش به اطرافم هم نگاهی می اندازم و تازه متوجه آقامحسن می شوم!
اصلا آقامحسن را ندیدم، از بس که شوق پدر مرا دیوانه وار شوریده کرد.
محمد هم غرق در عطر نفس های آقاجان می شود و گریه می کند.
گریه اش قطع نمی شود، اقامحسن سعی دارد او را آرام کند اما او نمی داند درد محمد چیست.
این درد بین من و محمد تقسیم شده است و من میدانم چه چیز قلبش را به آتش کشیده است.
گوشه ای می نشینم و به آقاجان زل می زنم وقتی دقت می کنم متوجه دستش می شوم. او نمی تواند دست چپش را تکان بدهد!
نمیتوانم این غم را بازگو نکنم و از آقاجان می پرسم:
_دستتون چیشده؟
باز هم میخندد و می گوید:
_چیزی نیست. ازتون یکم دور بوده برای همین خجالت میکشه اعلام حضور کنه.
بیشتر بغض میکنم و موجی از نگرانی در دلم به جوشش در می آید.
پتو را کنار می زنم و میبینم دستش در سفیدی گچ فرو رفته.
_آقاجون دستتون!
_فدا سرت دخترم. خوب میشه دیگه!
_نامردا چیکارتون کردن؟ کار ساواکه نه؟
_دیر یا زود آدم فراری رو میگیرن. یکم کتک خوردم اما مدرکی نداشتن و آزادم کردن.
بعد در گوشم زمزمه می کند:
_البته فکر میکنن خیلی زرنگن. مثلا میخوان منو طعمه کنن تا بقیه رو دستگیر بکنن.
_ان شالله ریشه شون بخشکه! از خدا بی خبرا.
به مادر و لیلا کمک می کنم تا سفره ی ناهار را پهن کنند.
وقتی همگی دور سفره جمع می شویم احساس شعف میکنم و اشتها دارم.
یک لقمه در دهانم می گذارم و یک ساعت به آقاجان خیره می مانم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان_خاطرات_یک_مجاهد🍁
قسمت17
مادر اصرار دارد؛ سراغ درس هایم بروم. من هم قبول می کنم.
کتاب هایم را می خوانم و خلاصه بندی می کنم.
خیلی راحت مطالب در ذهنم جا میگیرد و سراغ مرور درس های دیگرم می روم. آنقدر سرگرم درس هستم که با تاریک شدن هوا و از دست دادن نور متوجه، شب می شوم.
فانوس را از روی طاقچه برمی دارم و روشن اش می کنم. بوی نفت بینی ام را آزار می دهد اما باز هم در روشنایی فانوس به مطالعه ادامه می دهم.
مادر در زنان وارد اتاق می شود و می پرسد:
_آقاجونت اصرار داره بریم حرم. تو هم میای؟
به درس های تمام شده ام نگاه می کنم و با لبخند می گویم.
_آره بریم ولی اذون نزدیکه، می رسیم؟
_به گمونم می رسیم. وضو داری؟
_آره. شما برین تا حاضر شم.
مادر سری تکان می دهد و می رود. چادرم را سر می کنم و جلوی آینه می ایستم.
کفش های چرمی ام را که آقاجان برایم خریده است، به پا می کنم. محمد از خانه بیرون می آید و در را باز می کند.
قامت آقامحسن ظاهر می شود و با کمک محمد پدر را سوار ماشین می کنند و به راه میوفتیم.
خیابان ها کمی خلوت است. آقامحسن گوشه خیابان پارک می کند و پیاده می شویم. گنبد زیبای امام هشتم (ع) همچون خورشیدی در دل آسمان شب است.
آقاجان به سختی خم می شود و دست به سینه " السلام علیک یا علی بن موسی الرضا" را زمزمه می کند.
لنگان لنگان در حالی که دست آقامحسن را گرفته است به راه می افتد.
مادر سراسیمه و نگران به پدر خیره شده. با دیدن خانم های بی حجاب، حالم بد می شود و حتی از این بدتر دیدن اینجور خانم ها در حرم است!
مکانی که باید بوی اسلام بدهد، امثال این خانم ها پر اش کرده اند.
حتی دیگر در حرم هم نمیتوان فارغ شد از تمام فساد و فجور هایی که در جامعه است.
آقاجان و باقی مردها به طرف دیگری می روند و من و مادر هم به صحن ایوان طلا می رویم.
گوشه ای کز می کنیم و کتاب دعا در دست می گیریم. مادر در دلش آنچنان داغی دارد که با سوز و ناله گریه می کند .
دلم با دیدن اشک های مادر طاقت نمی آورد و خودش را از غم سبک می کند. بعد هم برای زیارت می رویم و کنار سقاخانه منتظر بقیه می شویم. آقاجان لنگ لنگان به طرفمان می آید و مادر لیوانی در می آورد و از آب های حرم به او می خوراند.
خانواده هایی که از راه دور آمده اند، در گوشه و کنار صحن و رواق ها چادر زده اند و درحال استراحت هستند.
به طرف ماشین حرکت می کنیم. زیارت حالمان را بهتر می کند و حرف های دلمان را با آقا تقسیم می کنیم.
آقاجان از کتاب هایش می پرسد اینکه چه کتاب هایی را حاج آقا سنایی با خود برده است.
مادر نام کتاب ها را می گوید و آقاجان سر تکان می دهد.
به خانه می رسیم و آقامحسن از ما جدا می شود.
شامی درست می کنم و درکنار هم می خوریم. بعد از شام به سراغ کتاب هایم می روم تا سفری کنم به عمق داستان ها و زمانها.
کتاب حقوق زن در برابر اسلام را بر میدارم و از جایی که علامت زده ام شروع به خواندن میکنم.
استاد مطهری با پاسخهاى متقن و مستدل خود به این پیشنهادها در واقع نظام حقوق زن را در مکتب متعالى اسلام طرح و تدوین نموده، مسائلى همچون خواستگارى، ازدواج موقت، زن و استقلال اقتصادى، اسلام و تجدد زندگى، مقام زن در قرآن و مسائل متنوع دیگرى را مورد بحث و تحقیق عالمانه قرار دادهاند.
یادم می آید این کتاب را آقاجان دوماه پیش به من هدیه داد و می گفت هر دختر و زن مسلمان باید یک بار این کتاب را در زندگی اش بخواند.
چشمانم از بی خوابی می سوزد و بعد از یک ماه خواب راحتی می کنم.
صبح بعد از صبحانه آقاجان را می بوسم و با محمد به مدرسه می روم.
محمد تاکید می کند سریع بیرون بیایم و دیر نکنم؛ من هم سری تکان می دهم و مجبورم غرغر هایش را تحمل کنم.
زنگ اول تمام می شود و همه بیرون می روند.
زینب نیشگونی از بازویم می گیرد و می گوید:
_آوردم رساله رو!
_عه! خُب بده دیگه.
_همچین میگه بده انگار بیسکویته! برو یه نگاهی به سالن بنداز بعد میزارم تو کیفت.
بلند می شوم و نگاهی به سالن می اندازم. خانم ناظم از دفتر بیرون می آید و به سمت اتاقی می رود.
به زینب علامت می دهم و سریع کتاب را توی کیفم می گذارد.
ناظم با دختری دعوا می کند و چند نفری را با فحش به دفتر می برد.
طولی نمی کشد که بچه ها جمع می شوند، من هم قاطی جمعیت می شوم تا از ماجرا سر در آورم.
مثل اینکه یکی از بچه ها تابلوی شاه را شکسته است و دیگری لو داده و ناظم با او دعوا می کند.
دختر با چشمان اشک آلود درحالی که پرونده ای در دستش دارد وارد کلاسش می شود و کیفش را برمی دارد و به سمت در میدود.
چند نفر دیگر هم با چشمان گریان و دستان سرخ به کلاس می روند.
زنگ آخر که از راه می رسد، زینب با استرس می گوید:
_ریحانه!
_چیشده؟
_کی کتابو بهم میدی؟
_هفته دیگه خوبه؟
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان_خاطرات_یک_مجاهد🍁
قسمت18
آب دهانش را قورت می دهد و می گوید:
_خوبه ولی میترسم برات مشکلی پیش بیاد.
نفسی از روی آسودگی می کشم و می گویم:
_مگه تا الان که پیش تو بود، مشکلی برات پیش اومد؟
_نه خب!
لبخندی میزنم و درحالی که به در مدرسه میرسیم. زینب را می بوسم و تشکر می کنم.
محمد دست تکان می دهد و به سمتش می روم.
به خانه که می رسیم مادر سفره را پهن کرده است و بعد از شستن دست سر سفره میروم.
محمد با آن چنان حرص و ولعی می خورد که از بی اشتهایی در می آیم.
آقاجان از درس هایم می پرسد. من هم با شوق فراوان همه چیز را تعریف می کنم. از نمراتم، از شروع امتحانات ثلث سوم که دو هفته ی دیگر شروع می شود و در آخر هم از آمادگی در رابطه با کنکور.
محمد لب باز می کند و با لحن مظلومی می گوید:
_آبجی! من فردا امتحان ریاضی دارم. باهام کار میکنی؟
نیم نگاهی بهش می اندازم و می گویم:
_اگه قول بدی شیش دونگ حواستو بدی به درس آره.
_نه قول میدم سر به هوا نباشم.
شانه ای بالا می اندازم و می گویم:
_حالا ببینیم.
عصری با محمد ریاضی کار میکنم. هر از گاهی حواسش پی چیزهای دیگر می رود اما صدایم را که کمی بالا می برم دوباره حواسش به درس است.
تکالیف اش را که نصفه و نیمه می نویسد، امتحاناتش هم یکی در میان یا ۶ می شود یا ۱۰!
نزدیک غروب که می شود کتاب متاب هایش را به دستش می دهم و از او میخواهم تمام مطالبی که یاد گرفته است را تمرین کند.
مادر هم او را زیر نظر دارد و تا درس هایش تمام نشود به او اجازه سر بلند کردن هم نمی دهد!
آقاجان لنگ لنگان به اتاقم می آید و روی تشک کناره، می نشیند.
نمی دانم درست است از رساله یا آن اعلامیه بگویم؟ کمی با خود کلنجار می روم و آخر کمی حرفهایم را مزه مزه می کنم، می گویم:
_آقاجون، شما راضی هستین ما هم توی خط انقلاب بیوفتیم؟
می خندد و می گوید:
_معلومه که دلم میخواد! من دارم این همه رو دعوت به مبارزه می کنم اونوقت به خونواده خودم برسه بگم نه؟
خدا را شکر می کنم و با عزم جدی تری می گویم:
_راستش من میخوام وارد مبارزه بشم.
_این خیلی خوبه اما برای مبارزه آماده هم هستی؟
_مگه آمادگی میخواد؟
آقاجان با حرکات چشمانش، حرف هایش را مخلوط می کند و می گوید:
_بله که میخواد! مبارزه که الکی نیست! تو باید کلی اطلاعات داشته باشی. باید با بصیرت کامل و آگاهی این راه رو انتخاب کنی اونم با جون و دلت. اونوقته که یه مجاهد حقیقی میشی. یه مجاهدی که در برابر دشمنای خدا می ایسته و برای خدا مبارزه می کنه.
تو تنها نباید مبارز باشی. انقلاب به دست مجاهدین انقلابی و با کسایی که با خط و مشی آیت الله خمینی هستن حتما پیروز میشه؛ وگرنه تو این دوره و زمونه هر کسی اسم مبارزشو میتونه جهاد بزاره و به خودش بگه من مجاهدم. تو این راه باید عقل و دل کنار هم باشن تا راضی بشی به انقلابت نه جونت! تا بتونی درد شکنجه و سختی های مبارزه رو به جون بخری. اگه اینطور شد تو میتونی وارد مبارزه ی انقلابی بشی.
_برای آمادگی باید چیکار کرد؟
_آها! رسیدیم به اصل موضوع. شما باید کتاب بخونی و در کنار همه ی اینا اعلامیه هایی که آیت الله خمینی میدن. باید علاوه بر اینا ایمانت رو هم تقویت کنی، با نمازو قرآن و مخصوصا زیارت عاشورا. متوجه شدی؟
_آره! راستش من کتابی رو که بهم هدیه دادین رو دارم تموم می کنم. میخوام رساله آیت الله خمینی رو بخونم.
_رساله از کجا میخوای بیاری؟
لبخندی میزنم و می گویم:
_از دوستم، زینب گرفتم.
_آها، برادر زاده ی آقارضا؟ رضا رجبی؟
_شما عموی زینب رو میشناسین؟
_معلومه که میشناسم. ایشون از انقلابیون قویه! توی زندان دیدمش؛ البته قبلش هم خوش و بشی باهاشون داشتم.
_آها.
به سمت کیفم می روم و اعلامیه را در می آورم. به آقاجان می دهم و با اشتیاق فراوان می گویم:
_من ازین اعلامیه خیلی خوشم اومده! فوق العاده حساب شده و جامع هستش. میشه بیشتر ازینا داشته باشم؟
آقاجان مکثی می کند و می گوید:
_از کجا آوردی؟
_همون روزی که تظاهرات شد و شما نیومدین. یه خانمی بهم داد، چطور؟
_هیچی. ریحانه سادات! میدونی داشتن اینا جرمش چیه؟
_چیه؟
_اعدامه! خیلی مراقب باش بابا. کلا درمورد این مسائل با کسی جز زینب صحبت نکن، به زینب خانم هم بگو به کسی نگه. اینا رو هم یه جایی قایم کن.
سری تکان می دهم و چشم می گویم.
آقاجان بلند می شود و میرود.
باز هم دوشنبه می شود و با انرژی از خواب بیدار می شوم تا به عشق خانم غلامی در کلاس باشم.
نیمدانم چطور به مدرسه می رسم و صبحگاه حوصله بر را تحمل می کنم. همه سر کلاس نشسته اند ولی خانم نیامده است.
یکی از بچه های فضول به دفتر سر می زند و می گوید:
_بچه ها خانم غلامی میخواد از مدرسه مون بره!
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا ذالجلال و الاکرام 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاببخشکهسرمگرمزندگیست
کمتردلمبرایشما تنگ مــــیشود🌿♥
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
آقاببخشکهسرمگرمزندگیست کمتردلمبرایشما تنگ مــــیشود🌿♥ @shahidanbabak_mostafa🕊
یہآقایۍهستخیلۍغریبہ
منوتواگردرستبشیممھدوے
زندگۍڪنیموراھورسمشھداءروتو
زندگیامونبہڪاربگیریمخیلۍزودمیاد.
بھشتۍومھدويبشیم(:♥️
#امام زمانم
حالٺڪہگرفتہاسٺ؛
وقتایـےڪہناآرومـے
قرآنوبازڪن
بزارخداباهاٺحرفبزنہ
خداآرومڪردنحاݪدݪِمنوتورو
خیلےخوببلدهـ🌿
#خداےمن
@shahidanbabak_mostafa
دختران چه خوبند؛
مهربان و نرمخو،
مددكار و آماده به كار،
انيسِ انسان،
بابركت، و علاقه مند به پاكيزگى:) 🌸
@shahidanbabak_mostafa
#تلنگرانه
استغفاریعنی:
خدایامننتوانستماززندگیامخوبلذت
ببرم، حالمبداست،
اخلاقمبدشده،
عاشقنشدمودرخود
پرستیماندهام،
روحمکثیفشده
ودیگرازچیزیلذتنمی
برم،درستمکن
تاباقیماندۀزندگیام
رالذتببرم...(:♥️
#استادپناهیان🌱
@shahidanbabak_mostafa
پسرم مدتی در پروژه های راه سازی به عنوان مهندس ناظر فعالیت داشت، یک روز آمد گفت بابا دیگه اونجا جای من نیست. گفت پیشنهاد رشوه به من دادند، من دیگه اونجا نمی رم. پسرم دیگر انجا نرفت و گفت: من از این نان ها نمی توانم بخورم. همه ملامتش می کردند. چون آنجا مسئول پروژه بود و موقعیت و درآمد خوبی داشت. اما سید دیگر سر آن کار نرفت.
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی❤️
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنڪسڪہتوࢪاشناخت
جـــــانراچہڪند؟!..♥️
@shahidanbabak_mostafa
باید فکر نکردن به بعضی چیزارو یاد بگیری
اگه برای فعالیت ذهنیت محدودهی
ممنوعه نداشته باشی
آدم ضعیفی خواهی شد!❤🌱
#استاد_پناهیان
@shahidanbabak_mostafa🕊
ماشهیدزیادداریمامّاشهیدیکه
بهدستخبیثترینانسانهایعالم...
یعنیخودآمریکاییهابهشهادتبرسد!!
چنینشهیدیغیرازحاجقاسممن
کسهدیگریرایادمنمیآیدシ
#حاج_قاسم🤍🍃
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زِتوکیکنارھگیرم
کہتودرمیانِجانے♥️
#رهبرانهــ
@shahidanbabak_mostafa🕊
شـما نمی خواهد کاری بکنـی
که از عبادت لذت ببری!
شما لذتهـای دیگر را ترک کن ،
لذت عبادت خودش مــیاد سراغت 🌿
#آیتاللهبهـجت
@shahidanbabak_mostafa🕊
"خاطراتطنزجبهہ"
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح..
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اࢪبعین نزدیکہ و آشوبـم):
مـیـشہ آقــٰا بزنے امـضـامو؟ 💔
@shahidanbabak_mostafa