eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:854
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:855
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:856
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:857
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:858
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:859
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:860
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:861
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما862
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°●💚🌿●° اعتقاد داشت اذان که می‌گویند باید آماده نماز باشی به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد عادت داشت اول نمازش را بخواند با کسی تعارف نداشت در مهمانی ها موقع نماز اول نمازش را می‌خواند بعد سر سفره می‌آمد... 🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
[هُوَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ....] او كسی است كه... زنده می‌كند و می‌میراند... -: مگہ تو اونے نیستے ڪه میڪني!؟ من تو زنده ام ڪن با عشقتـــ.. غافر(۶۸)♥🙃 @shahidanbabak_mostafa🕊
گاهی پیش می آمد که دو نفر در حضور بچه ها باهم بلند صحبت می کردند و کارشان به اصطلاح به" یکی به دو" می کشید. معلوم بود سوء تفاهمی شده. بچه ها به جای اینکه بنشینند و تماشا کنند یا حتی دو طرف را تحریک کنند هر کدام سعی می کردند به نحوی قضیه را فیصله بدهند، مثلاً می گفتند :" مواظب باش نخندی."😊 به هین ترتیب می گفتند تا جایی که خود آنها هم به خودشان و به کار خودشان می خندیدند و شرمنده و متنبه به کنجی می نشستند.😅😅 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
سلام بر کسانی که در اعماقِ قلــــ🫀ـــبِ ما زندگی می کنند... #شهید‌بابک‌نوری @shahidanbabak_mostaf
.. ♥ تایم خاطره... معمولا‌در‌دورهمی‌های‌که‌می‌نشستیم ، درمورد این دوره و زمونه صحبت می کردیم . گاهی بابک می گفت: ❪ خود دختر خانم ها که خواهرای ما باشند ، خودشون باید هوای خودشونو داشته باشند و باعث نشن دیگران بهشون تعرض کنند... ❫🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 "سـرِ دوراهۍِ گنـاه‌ و ثَوابـــ به حُب شهادتـــ فِکرڪُن :) به نگـاه امام‌‌زِمانتـــ فکرڪُن بِبین میتونۍ از گنـاه بِگذَری ایـنْجابِیْــت‌ُالشُّهَــداســت... ♥️👇🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همچون‌ڪسانےنباشید ڪه خـداراازیادبرده‌اند چراڪه خداوندڪاری‌مےڪند ڪه‌خودراازیادببرید... ✨سوره‌حجرات✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
رفیقش میگفت: یه شب توخواب دیدمش بهم گفت: *به بچه هابگوحتی سمت گناه هم نرن* اینجاخیلی گیرمیدن😊 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
...💔حاج قاسم می‌گفت: من ‌دوست ‌دارم ‌وقتی شهادت بیاد دنبالم‌ ڪه شهادتم ‌بیشتر از موندنم برا بقیه اثر داشته باشه.. اونجا بود ڪه فهمیدم بعضیا هستن تو مرگ‌ و زندگیشون.. دنبال‌ِ عاقبت ‌به خیری بقیه هستن..! حتی وقتی دیگه تو این ‌دنیا فانی نیستن..! @shahidanbabak_mostafa🕊
چند وقته حرم نرفتی؟ سکوت کرد...💔 آروم گفت : پیش مردم گله از یار ؟! همینم مانده !🖤 @shahidanbabak_mostafa🕊
یڪ بار کھ از کنار عکس شهید ابراهیم‌ هادی میگذشتیم مھدی سلام کرد! با تعجب گفتم مهدی جان حمدۍ بخون صلواتی بفرست چرا سلام میکنۍ؟ در جوابم گفت: بھ چشماش نگاه کن ابراهیم زنده است داره ما رو میبینھ :)♥🍃 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت73 بدون حرف دیگری چند لباسی را برمی دارم و تشتِ گوشه ی حیاط را پر از آب می کنم و قوطی فاب را برمی دارم و پودرش را روی لباس ها می ریزم. حمیده دست هایم را می گیرد و اصرار دارد کمک نکنم. از دیشب می گوید که تا دیر وقت با او کمک کرده ام و میخواهد بیشتر از این خجالتش ندهم. اخم می کنم و می گویم: _حمیده جان، میشه اینقدر تعارف نکنین! بزارین کارمو بکنم. مگه نمیگین خونه ی منم هست خب پس، میخوام تو خونه ام لباس بشورم. حمیده ساکت می شود و دستان را شل می کند. کنارم می نشیند و به تشت لباسش چنگ می زند. آب سرد پوست دستم را می سوزاند و دستم سرخ می شود. با خودم می گویم عجب دلی دارد که در هوایِ به این سردی دارد این همه لباس می شوید. لباس ها را آب می کشم و توی هوا تکان می دهم. روی بند پهن می کنم و سراغ لباس های دیگر می روم. در حین کار با هم صحبت می کنیم و کم کم دستانم به سردی آب عادت می کنند. هر وقت بادی می وزد، خودمان را مچاله می کنیم و سوز دستانم ده برابر می شود! تا وقتی ناهار آمده شود چند تشتی می شورم. بعد از ظهر سراغ خیاطی ها می رویم و بعد از چند ساعت کار کردن چشمان حمیده خانم سوز می گیرد و قرمز می شود. با وحشت به حال و روزش نگاه می کنم و می گویم: _بریم بیمارستان! خنده را چاشنی گفت و گویمان می کند و می گوید: _یه آب به دستو صورتم بزنم خوب میشم. فکر کنم چشمام از شماره عینکم ضعیف تر شده. آبی به صورتش می زند و قرصی می خورد. هر چه اصرار می کنم بقیه اش را من انجام بدهم قبول نمی کند آخر هم دست به دامن محمد رضا می شوم و به بهانه ی درس او را از خیاطی دور می کنم. در همین روزها تصمیم می گیرم که خاطراتم را بنویسم تا بعدا یادم نرود چه کارهایی کرده ام. از همان شب شروع می کنم تا ساعت سه نیمه شب، از بچگی ام می گویم تا دبیرستانم. کم کم خوابم می گیرد و قبلش دو رکعتی نماز می خوانم. صبح با صدای علیرضا برای صبحانه بیدار می شوم و در کنار هم صبحانه می خوریم. بعد از صبحانه، حمیده قصد خرید می کند و بچه ها هم به مدرسه می روند. سراغ دفترم می روم و ادامه ی زندگی ام را روی کاغذ روایت می کنم. صدای زینگ زینگ در را که می شنوم، در را باز می کنم و سبد حمیده را از دستش می گیرم. هیچ وقت لبخندش را از دست نمی دهد، حتی در لحظاتی که عصبانی است باز هم می خندد. در حالی که از کاسب ها و قیمت ها گله می کند، باز می خندد. چایی برایش می ریزم و در کنار هم سبزی پاک می کنیم. بعد هم سراغ مرغ ها می رود و آنها را ریز ریز می کند. به من می گوید:" امشب حاج حسن و خونواده اش میان. گفتم تدارک ببینم، زشت نباشه." مثل همیشه گرم گفت و گو می شویم. دلم میخواهد از عشق برایم بگوید و بدانم آیا من هم عاشق شده ام؟ _حمیده جان؟ _جانم عزیزم؟ _اگه یه سوال بپرسم مسخره ام نمی کنین؟ با خنده می گوید: _تا چی باشه! خنده اش را که می بینم نظرم عوض می شود و برای اذیت کردن هم که شده، می گویم: _عه! پس نمیگم. _خب چشم. تو بگو منم اگه بتونم جوابتو می دهم. تمام قوایم را جمع می کنم و سریع می پرسم: _عشق چجوریه؟ نگاهش به عکسِ آقا جواد می افتد و در حالی که به آن خیره است، می گوید: _عشق یک جور نیست. گاهی یه لبخنده، یه نگاهه شایدم یک اسم... دوباره همان برق در چشمانش طنین انداز می شود. چهره اش را از من مخفی می کند اما از فین فین کردنش می فهمم، گریه اش گرفته. دستم را روی شانه اش می گذارم و با شرمساری می گویم: _ببخشید من... دستش را بالا می آورد و رویش را به من می کند. با چشمان پر از اشکش به من خیره می شود و می گوید: _تقصیر تو نیست، عشقه دیگه! لبخندش را پر رنگ می کند و ادامه می دهد: _عاشق شدی؟ پوزخندی میزنم و می گویم: _نه، همین طوری پرسیدم. _ولی چشمات اینو نمیگن! _چشمام چی میگن مگه؟ به چشمانم زل می زند و می گوید: _چشم... مات... میگن که... تو عاشق شدی! دستم را در هوا تکان می دهم و با کنایه می گویم: _من که به چشمام دروغ یاد ندادم. _پس من دروغ میگم؟ سکوت می کنم و دوری می زند، پشت چشمی نازک می کند و می گوید: _اسمش مرتضی نیست؟ آقای غیاثی؟ با تعجب نگاهش می کنم. دستانم می لرزد و دنیا روی سرم خراب می شود، انگار نمی توانم حتی از اسمش فرار کنم! سکوتم که طولانی می شود حمیده می خندد. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت74 با تعجب می پرسم:" کی همچین حرفی زده؟ نخیر اینطور نیست! مَ... من از سر کنجکاوی پرسیدم." لبخندش پررنگ تر می شود و می گوید: _باشه بابا! من اشتباه کردم اصلا. ولی همین توجیه یه طوری نیست؟ چشمانم را ریز می کنم و می گویم:" نخیر!" مرغ های ریز شده را توی ظرفی می ریزد و می شوید. همانطور که مرغ ها را می شوید، به من می گوید: _ریحانه؟ _بله. _من باید یه چیزی رو بهت بگم. _چی؟ _این موضوع رو حاج حسن بهم نگفته ها. همچین فکری نکنی! داستان برایم جالب تر می شود. شاخک های کنجکاوی ام بلند تر می شود و می پرسم: _از کجا فهمیدین پس؟ _از خودش. _از خودش؟ یعنی چی؟ _خود آقا مرتضی دیروز که نبودی، اومد. میخواست بهت سری بزنه. سعی می کنم طبیعی رفتار کنم و نشان بدهم برایم مهم نیست. آهانی می گویم و سکوت می کنم. _نمیخوای بدونی چی گفت بهم؟ _مگه به من ربطی داره؟ چشمانش را گرد می کند و با صدای نسبتا بلندی می گوید: _البته! اون بخاطر تو اومده بود‌. از من خواست که بهت بگم بیشتر درمورد پیشنهادش فکر کنی. آب دهانم را قورت می دهم و با تردید می گویم:" به اندازه ی کافی فکر کردم." _تو میدونی ائمه حدیث هایی نقل کردن که خوب نیست جوونی رو بدون دلیل عقلانی رد کرد! _عقایدمون شبیه هم نیست. فکر میکنم همین که عضو یه سازمان کمونیستی هستش، باید دلیل کافی و عقلانی باشه. _حق با توعه. من دخالتی نمیکنم و حق رو به هیچ کدومتون نمیدم، چون نمیشناسمش و نمیدونم تو چقدر اونو میشناسی. ولی من عشق رو تجربه کردم، من تو چشمای اون پسر شکوفه ای دیدم که به عشق تو باز شده بود. حرف های حمیده مرا دودل کرده است. از اولش حس خوبی به رد کردنش نداشتم؛ اول فکر می کردم اگر علاقه ای هم باشد عقلانی نیست پا پیش بگذارم؛ اما الان تنها علاقه نیست! یک حسی به من می گوید عقلانی هم نیست. کاش درمورد مسائل دیگر هم با او صحبت می کردم شاید می توانستم قانع اش کنم که سازمان را ترک کند. حق را به حمیده می دهم، حمیده هم حرفی نمیزند. غذا را من درست می کنم و حمیده سراغ لباس ها می رود. صدای در به گوشم می خورد و پیاز ها را رها می کنم، اشکم را پاک می کنم و چادر سرم می کنم. در را باز می کنم و زنی با وضع نامناسب و چهره ی غرقِ آرایش، و کلی عشوه به من می گوید حمیده خانم را صدا بزنم. به حیاط می روم و حمیده را صدا می زنم. حمیده دستش را آب می کشد و چادرم را سر می کند. لباس هایی را برمی دارد و توی پارچه ای می پیچد و می گوید: _چیزی نیست، اومده لباس ببره. سری تکان می دهم و او می رود. بعد از چند دقیقه و پول به دست وارد آشپزخانه می شود و می گوید: _خب اینم سهم شما! تای ابرویم را بالا می دهم و می گویم: _من چرا؟ _لباسایی که دیروز شستیم واسه این خانم بود. اینم سهمِ توعه دیگه! پول را پس می زنم و بدون تعارف می گویم: _من کمک کردم، اگه بخواین بهم پول بدین خیلی ناراحت میشم. _خب اینطور نمیشه که! _شما همین که موافق هستین من اینجا بمونم با اینکه ازین ماجراها، تعقیب و گریز ها ضربه دیدین خودش خیلیه! من یه فراریم و یه سرپناه برام کمال آرزویه. اینطور نکنین، خجالتم ندین‌. پول را توی جیبش می گذارم و می بوسمش. حمیده فقط نگاهم می کند و بعد با لبخند می گوید: _ریحانه کوچیک ترین سهم من از جهاد فعلا همینه. ازت خیلی ممنونم. _منکه کاری نکردم. بوی بدی توی مشامم می میپچد و یاد پیاز ها می افتم. هینی می گویم و قابلمه را از روی گاز برمی دارم. به پیازهای سیاه رنگ نگاه می کنم و خودم را سرزنش می کنم. حمیده دستی روی شانه ام می گذارد و با خنده می گوید: _نه! اگه تا حالا شک داشتم عاشقی حالا مطمئن شدم تو مجنونی! این دفعه من هم میخندم و دوباره پیاز پوست می گیرم و سرخ می کنم. صدای در می آید و بعد با صدای جر و بحث محمدرضا و علیرضا خانه روحی دیگر پیدا می کند. میرزاقاسمی کنار هم می خوریم و من سراغ نوشتن می روم و از خاطراتم می گویم. چشمانم که درد می گیرد سرم را روی زمین می گذارم و خوابم می برد. حمیده لباس هایش را عوض کرده انگار دیگر مهمان ها می رسند. لباس و چادرم را می پوشم و همزمان با تمام شدن نماز من آنها هم از راه می رسند. برای اولین بار همسر حاج آقا را می بینم. دختربزرگشان شان از من یک سال کوچک تر است و دختر دیگرشان هم به نظر میرسد با زهرا نیم شیر است و اسمش زهره است. یک پسر همسن علیرضا دارند و اسمش ظهیر است. چای را با همکاری زهرا می ریزم و تعارف می کنم و کنار حمیده می نشینم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت75 حاج آقا از اوضاع و احوالاتم می پرسد و من هم خبر آسایش و امنیتم را می دهم. از دایی می پرسم و حاج آقا می گوید به افرادی سپره تا خبر بگیرند. اشک در چشمانم جمع می شود و دلم برای دایی پر می کشد. چند وقتی است که به خانه زنگ نزده ام چون میترسم مادر یا آقاجان از دایی بپرسند و نتوانم جوابی بهشان بدهم. وقت شام که می شود سفره را با همکاری هم پهن می کنیم. بعد از شام حاج خانم هم کمکمان می کند و ظرف ها را آب می کشد. کم کم وقت خداحافظی می شود و بدرقه شان می کنیم. حمیده خانم بلافاصله به سراغ سفارشات خیاطی اش می رود‌. من هم کمکش می کنم و نصف لباسی را میدوزیم. حمیده کارهای فردایش را با خودش مرور می کند، از تمام کردن این لباس، شستن لباس های توی حیاط تا گاز کردن کپسول گاز. گاز کردن کپسول را من به عهده می گیرم؛ باز هم از من تشکر می کند. جای محمدرضا و علیرضا را پهن می کنم و چون به اندازه کافی با پسر دایی شان آتش سوزاندن خیلی زود خوابشان می برد. به چهره های مظلوم شان نگاه می کنم و بعد از نوشتن چند صفحه من هم می خوابم. صبح زود بلند می شود و چای می گذارم. تا سفره را پهن می کنم و حمیده هم بیدار شود. محمدرضا و علیرضا را بیدار می کند و سر سفره می آیند، برایشان ساندویچی درست می‌کنم و به دست شان می دهم. کیف شان را برمی دارند و باهم به مدرسه می روند. حمیده سراغ باقی کارهای لباس می رود و من هم کپسول گاز را از شیلنگ و اجاق جدا می کنم. سنگینی کپسول باعث می شود آن را کشان کشان به طرف در ببرم. صدای گاریچی می آید و سعی دارم تا دور نشده بهش برسم. تا کپسول را از پله ها پایین بیاورم هم کمرم شکسته هم گاری رفته است! سعی دارم با کپسول به گاری برسم اما کپسول خیلی سنگین است و جلوی حرکتم را می گیرد. نفس زنان کپسول را کنار کوچه می گذارم و به دیوار تکیه می دهم تا نفسم بالا بیاید. صدای بوق ماشینی عصبانی ام می کند، کپسول را کنار می کشم و سرم را روی دیوار می گذارم، اما بوق ماشین قطع نمی شود. نگاهی به ماشین می اندازم و با دیدن مرتضی عصبانیتم از بین می رود. چند لحظه ای بهم خیره می شویم، نمی دانم آن لحظه چه حسی دارد اما من خنثی هستم. نه عصبی، نه دلخور، نه خوشحال... هیچی... تا بیاید از ماشین پیاده شود، به خودم می آیم و دوست دارم پا به فرار بگذارم. کپسول را برمیدارم و کشان کشان راه می روم، مرتضی دنبالم می آید و صدایم می زند. دلم میخواهد بایستم اما یک حسی این قدرت را به من نمی دهد. دوباره با دیدنش گیج می شوم! اَه لعنت به این حس... _ری... خانم! خانم! میخواهد اسمم را صدا بزند اما نمی گوید و با خانم مرا مخاطب خود می سازد. چند مرد گنده با سیبیل های تاب خورده جلویم ظاهر می شوند و با لبخند کثیفی نگاهم می کنند و با چرب زبانی می پرسند: _آبجی مزاحمتون شدن؟ جواب را نمی دهم و لِخ لِخ کنان کپسول را برمیدارم و چند قدمی جلوتر می گذارم. با صدای سیلی و داد مرتضی برمی گردم، دو مرد با مشت به جان مرتضی افتاده اند و دیگری فحش های زشتی به او می دهد و لات بازی درمی آورد. نمی توانم بی تفاوت باشم، داد میزنم و کمک میخواهم اما کسی جرئت ندارد جلو بیاید. کیفم را به سر و کله ی آن یکی که از همه ی شان درشت تر است می زنم و می گویم: _ولش کن! _آبجی بکش کنار، خاکی میشی. بزا من حسابشو میرسم. _شما کی هستی که حسابشو برسی؟ برو اونور گفتم. _اینا فقط مزاحم شما که نمیشن فردا و پس فردا مزاحم خوار و مادر ما هم میشن. صدایم را بالا می برم و داد می زنم: _ساکت شو بی ادب! تو نمیدونی این کیه، پس ولش کن. از دماغ و سر مرتضی خون سرازیر می شود. مرد سیبیلو دستمالش را در هوا تکان می دهد و می پرسد: _از شما بعیده! خانمِ به این متشخصی، مذهبی و خوشگلی! چیکارتون هستن؟ دیگر نمی توانم تحمل کنم و سرش داد می زنم: _میخوایم محرم بشیم، به شما ربطی نداره! ولش کن گفتم! مرتضی لبخند کمرنگی می زند و دندان های خونی اش دیده می شود. چند نفری جرئت پیدا می کنند و جلو می آیند، آنها هم گورشان را گم می کنند. مرتضی به طرفم می آید و به سرش اشاره می کنم و می گویم: _وای سرتون! داره خون میاد! دستی به سرش می زند و دستش از خون به خود رنگ سرخ می گیرد. _چیزی نیست، قصدم مزاحمت نبود. اگه میشه دو دیقه ای سوار ماشین بشین تا بگم چه خبرایی دارم. به کپسول اشاره می کنم و می گویم : _همین جا بگین! کپسول را بدون اندکی صبر برمی دارد. هر چه اصرار می کنم که خطرناک است و سرت گیج می رود، توجه ای نمی کند. کپسول گاز را پایین صندلی عقب می گذارد و من هم صندلی عقب می نشینم. دستمالی از کیفم بیرون می آورم و به دستش می دهم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل از خواب🌸 استغفار یادتون نره شبتون حسینی🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:863