eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.2هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت114 اشک هایش باعث می شود آرایشش بهم بریزند. آرامش می کنم و می گویم: _من کار خاصی نمی کنم. ما خودمون رو به خودمون محدود میکنیم. _یعنی چی؟ _به نامحرم نگاه نمی کنیم و منم حجابمو رعایت می کنم. _همین؟ آخه مگه میشه چشم مردا رو کنترل کرد! گفت اینور نگاه نکن و اونور رو نگاه کن! _تا خود مردا نخوان و ما خانوما رعایت نکنیم همینه. ببخشید بهتون برنخوره ولی تا وقتی که شما اینطوری آرایش می کنین خوب بعضیام پیدا میشن برای شوهر شما آرایش می کنن. مرتضی از ماشین پیاده می شود و برایم دست تکان می دهد. _خانم بریم؟ برایش دست تکان می دهم و می گویم: _با اجازه. زن فقط نگاهم می کند و می روم. توی ماشین که می نشینم، می گوید: _نگرانت شدما! _نه، یه سوال داشتو پرسید. تا خود خانه حرفی نمی زنیم. برق های خانه را روشن می کنم و لباس و چادرم را روی تخت پرت می کنم و نمی فهمم کی خوابم می برد. با پاشیدن نور و رد آن بر روی صورتم، بیدار می شوم. ساعد دستم را روی صورتم می گذارم و از جا بلند می شوم. خبری از مرتضی نیست و صداهایی از توی راهرو می آید. فکر می کنم حتما همسایه ای آمده یا گربه ای و چیزی! دست و صورتم را می شویم و صبحانه مختصری می خورم. از پنجره به بیرون چشم می دوزم و با دیدن کیوسک تلفن خوشحال می شوم. شال و کلاه می کنم و به طرف کیوسک می روم. کمی منتظر می شوم تا کیوسک خالی شود و وارد می شوم. با دستان لرزان شماره ی خانه مان را می گیرم و چند بوقی می خورد که پشیمان می شوم و سریع قطع می کنم. کسی به شیشه می زند و با غر می گوید: _خانم عجله دارم! نمیخوای زنگ بزنی بیا بیرون. دستم را از روی تلفن برمی دارم و دست از پا دراز به بیرون می آیم. چند قدمی ‌که برمی دارم، دلم راضی نمی شود و می ایستم. زنی تنی به من می زند و با صدای بلند می گوید: _او! چه خبرته دختر؟ چرا وامیستی؟ معذرت می خواهم و به طرف کیوسک می روم. لرزی وارد وجودم می شود و اما شروع می کنم به شماره گرفتن. نفس هایم با بوق های ممتد هماهنگ شده که صدای مادر در گوشم می پیچد. غرق در خوشحالی می شوم و می گوید: _سلام! الو؟ چرا چیزی نمی گید؟ سکوت می کنم. دستم را روی دهانم می گذارم تا زبانم به التماس دلم چیزی نگوید. دلم نمی خواهد کوچک ترین مشکل برای مادرم پیش بیاید. _صدا نمیاد؟ یه چیزی بگید خب! بیشتر از این نمی توانم تحمل کنم و تلفن را سر جایش می گذارم. هق هقم بلند می شود و تن بی جانم را به سختی می خواهم به خانه برسم. دستم را به صورتم می رسانم که متوجه صورت خیسم می شوم. گلویم خشک شده و لیوان آب را سر می کشم. هر چه آب می نوشم بی فایده است اما کویر قلبم آنقدر تشنه است که این حرف ها حالی اش نمی شود. دوباره صدایی از راهرو می آید و انکار می کنم. به اتاق می رفتم و لباس هایم را مرتب می‌کنم اما هر لحظه صدای مادر در گوش جانم می پیچد. در باز می شود و به امید این که مرتضی است از جا بلند می شوم اما با دیدن چهره ی مقابلم متعجب و حیرت زده می شوم. قلبم خودش را دیوار سینه ام می کوبد و تیر می کشد. روی زمین می نشینم که با لبخند چندش بارش نگاهم می کند و می گوید: _نترس! اومدم باهات حرف بزنم. با لکنت می گویم: _شه... شهناز؟ _آره، خانم زارعی. قلبم را ماساژ می دهم و می گویم: _چی میخوای ازم؟ باز هم می خندد و می گوید: _نخیر! فقط میخوام حرفای تو دلمو بگم‌. خودم را به بسته قرص می رسانم و قورت می دهم. سعی می کنم خوددار باشم و می گویم: _مرتضی میدونه اینجایی؟ _نه عزیزم. چند کاغذی را پیش رویم می اندازد و می گوید: _بخونش! آقاتون چاپ کرده! اعلامیه است و از فعالیت های سازمان و شهدای شان گفته! حالا می فهمم کشته شدن در راه سازمان فقط نام شهید است که برای همین اعلامیه ها ارزش دارد وگرنه بی ارزش است. اعلامیه ها را جلویش پرت می کنم و می گویم: _خب که چی؟ خودش که ننوشته. _مگه نمیگی اینا بده! خب اون اینا رو میده دست جوونای مردم. _من حرفامو به مرتضی زدم. _مرتضی مرتضی برام نکن! تو دزدی! تو مرتضی رو ازم دزدیدی! _اولاً آقامرتضی برای شما! ثانیاً دزدی چیه؟ مرتضی اومد خواستگاریم و درخواست داد. ثالثاً درست حرف بزن! قیافه اش را کج و کوله می کند و با لحن تمسخر آمیزی می گوید: _چرا عربی چرتو پرت میگی؟ مرتضی مال من بود! من دوستش داشتم، بفهم اینو! چشمانم از وقاحتش گرد می ماند و او مثل کفتاری زخم خورده نگاهم می کند و انگار تشنه خون من است. من هم لحن طلبکارانه ای به خودم می گیرم و می گویم: _مگه مرتضی کالاست که مال تو باشه. ما آدمیم با عواطف و احساسات، یه چیزی سمت چپ بدنمون درحال تپیدنه که هر کسی نمیتونه واردش بشه. بهتره تو اینو بفهمی! 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت115 کیفش را به طرفم پرت می کند که دستانم را جلوی صورتم می گیرم. چند دقیقه بعد به من حمله ور می شود و از روی کینه و حسد مشت و لگدی را نوش جانم می کند! وقتی عقده دلش را خالی می کند کیفش را برمی دارد و اعلامیه را را درونش می گذارد. پوزخندی به من می زند و می گوید: _ولی من بیخیالت نمیشم! این زندگی که برای خودت ساختی رو روی سرت خراب می کنم. اونوقت این تویی که باید به دستو پام بیوفتی. به سمت در می رود و متوقف می شود. به سمتم برمی گردد و انگشت را در هوا تکان می دهد و با چشمان تنگ می گوید: _دوست ندارم مرتضی بفهمه من اومدم اینجا! البته برای خودتم خوب نیست، شایدم یه امتیازه برات که لوتون ندم! گرفتی که؟ چیزی نمی گویم که می رود. با صدای بسته شدن در روی زمین ولو می شوم. تمام بدنم از درد می نالد و از بینی ام خون می چکد. سریع دست و صورتم را می شویم و به سختی وسایل ریخته شده را برمی دارم و سر جایش می گذارم. هیچی روی گاز نیست و این هم می شود درد روی درد! سریع غذای سردستی آماده می کنم و منتظر می شوم. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت می گذرد و در آخر غروب می شود. از شدت ضعف نمی توانم گرسنگی را تحمل کنم و غذا را گرم می کنم و می خورم. شب می شود و مرتضی با حالتی نزار و خسته وارد خانه می شود. کتش را می گیرم و می خواهم روی جا لباسی بگذارم که عضلات دستم مرا به درد کشیدن وا می دارد. مرتضی می گوید: _ببخشید که دیر شد، نتونستم بهت خبر بدم. جوابی نمی دهم که بر می گردد و نگاهم می کند. چشمانش را ریز می کند و نزدیکم می آید و می گوید: _چرا این شکلی شدی؟ قیافه ی طبیعی به خود می گیرم و می گویم: _چه شکلی؟ _رنگت پریده! بینیت چیکار شده؟ با انگشتش سرم را بالا می آورد و می گوید: _زمین خوردی؟ حرفش را در هوا می قاپم و می گویم: _آره! آره! حواسم نبود دیگه. چشمانش از این فاصله زیباتر و درخشنده تر به نظر می رسد. سرم را پایین می اندازم که می گوید: _سرتو بیار بالا! چشمانم را به رنگ چشمانش می دوزم که با صداقت مواج در نگاهش می گوید: _مراقب خودت باش ماهرو خانم! دلم نمی خواد حتی یه تار مو از سرت کم بشه. خنده ای به لب هر دویمان می نشیند و از هم فاصله می گیریم. مرتضی به آشپزخانه می رود و می پرسد: _غذا چی داریم خانم خانما؟ _یکم کتلت توی یخچال هست، الان میام برات گرم کنم. _نه، تو خسته ای! خودم گرم می کنم. به اتاق می روم و چشمم به گلیم لول شده کنار اتاق می افتد. برش می دارم و نخ دورش را باز می کنم. دستم را روی تار و پود اش که عجین شده با تلاشم است می کشم. گلیم را وسط اتاق به صورت کج پهن می کنم و روی تخت می نشینم. به یاد حرف های شهناز می افتم که چطور مرا تهدید کرد! اگر او مرتضی را دوست داشته چطور حاضر شده به او همچین ماموریتی بدهد؟ تقی به در می خورد و مرتضی می گوید: _کجایی خانم؟ بیا شامو حداقل دور هم بخوریم. دلم تنگ شده که کنارم بشینی. _خوبه نصف روز نبودی! _برای شما نصف روز بود! برای من نصف عمرم بود. از صبح ندیدمت و الان که شب شده اومدم. باشه ای می گویم و می بینم کتلت ها را گرم کرده و املت هم کنارش درست کرده. نگاهم می کند و می گوید: _بسم الله! کارها، حرف ها و حرکات زیبایش مرا غرق لذت می کند و باعث می شود هر روز بیشتر وابسته اش شوم و خودش را بیشتر در دلم جا می کند. یاد تهدید شهناز می افتم و می ترسم از آن روزی که او را از من بگیرد! آخر من بعد از خدا فقط مرتضی را دارم. در کنار هم غذا می خوریم و باهم ظرف ها را می شوییم. مرتضی با دستان کفی اش به نوک بینی ام می زند و من هم دستانم را پر از آب می کنم و رویش می ریزم. شیطنت مان گل می کند و حسابی از خجالت هم در می آییم. لباس هایم پر از کف شده و چندشم می شود. به ناچار دوش می گیرم و لباس هایمان را می شویم. انگار نه انگار سنی از ما گذشته، هنوز شیطنت می کنیم. ظرف میوه را جلویش می گذارم و می گویم: _بفرما. در حالی که سرش توی کاغذ و چندین کتاب است، می گوید: _میشه برام پوست بگیری؟ پرتقالی را برمی دارم تا پوست بگیرم. نگاهش می کنم که خودش را غرق کارش کرده، نمی دانم این ها مربوط به سازمان است یا چیز دیگر. از این که کنارم نشسته و من می توانم به چهره اش زل بزنم خوشحال هستم. می ترسم از روزی که حسرتش را بخورم و از هم جدایمان کنند. نمی توانم چیزی نگویم و لب می زنم: _مرتضی اگه یه روزی من نباشم پیشت چیکار می کنی؟ همان طور که سرگرم است، می گوید: _تو همیشه کنارم باید باشی. _خب.... اگه یه کسی ما رو از هم جدا کنه چی؟ کاغذها را روی میز می گذارد و می گوید: _اولا من باید بمیرم قبل اون روز، ثانیا اگه قبلش نمردم، من دنیا رو بدون تو نمیخوام. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ سبتون حسینی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ذالجلال و الاکرام 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
يا‌ أَيُّهَا‌ الَّذِينَ‌ آمَنُوا‌ اسْتَعِينُوا‌ بِالصَّبْرِ‌ وَ‌ الصَّلاةِ‌ إِنَّ‌ اللَّهَ‌ مَعَ‌ الصَّابِرِينَ ای کسانی که ایمان آوردید!‌ با‌ صبر‌ و‌ نماز‌ از‌ خدا‌ یاری بجویید‌ که‌ خدا‌ همراه‌ شکیبایان است ..🌿 سوره بقره / آیه۱۵۳ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
• اصن بایدم ترور میشد، اونم وسط بازار تهران...! آخه مسؤل بود، اونم از مسؤلین قوه قضائیه!!! اما شبا تو زیرزمین خونش خیاطی می‌کرد، تا حقوق خودشو به جمهوری اسلامی تحمیل نکنه! 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊