#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از #شهیدعباس_دانشگر♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا صاحب الزمان ( عج) درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود..
مولا بیا تا زندگی معنا بگیرد..♥️!
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
یا صاحب الزمان ( عج) درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود.. مولا بیا تا زندگی معنا بگیرد..♥️! #اللّهمَّ
عزیزِقلبم؛
نیستیومندرفراقت،
تسبیحیمیبافم ..
نهازجنسسنگ،نهازجنسچوب؛
بلکهازجنساشک ..
قطراتاشکمرابهنخمیکشم،
تابرایظهورتدعاکنم..!❤️🩹
#امام_زمان
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#روزانهــ زیارت عاشورا به نیابت از #شهیدعباس_دانشگر♥️
روحمان از بین رفته
سرگرم بازیچه دنیاییم
"الَذِینَ هُمْ فی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ" ما هستیم!
مُردهام،تو مرا دوباره حیات ببخش
خوابم،تو بیدارم کن
خدایا!
به حُرمت پای خستهی رقیه(س)
به حرمت نگاه خستهی زینب(س)
به حرمت چشمان نگران حضرتولیعصر(عج)
به ما حرکت بده.. :)🌱♥
#شهیدعباسدانشگر
@shahidanbabak_mostafa🕊
گَردشِ خون
دَر رگ های زِندِگی
شیرین است
اما ریختَن آن در پایِ مَحبوب
شیرین تَر است
و نَگو شیرین تَر
بِگو شیرین تَر
بِگو بسیار بسیار شیرین تَر است🌱🙃
#شهیدسیدمرتضیآوینی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا..!
ما از همان بیدهاییم
که با هر بادی میلرزیم
لطفا بیشتر مواظب ما باش..♥!
#خداجونم🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی ها چه شجاعانه می روند در دل ِ دشمن و در میان آتش، آبشان میکنند...و بعضی ها همینجایی هم که هستند، در آسایش و آرامشی هم که دارند هیچ کاری نمیکنند لیکن ادعایشان گوش عالم را کر کرده است..
#حاجقاسم 🌿❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
40.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید نمیشوےاگـر
شبیهترینِ شهدانباشی
شهداخود را لابلاےتاریڪےشب
گم ڪردند
ڪهعاقبتخدا پیدایشانڪرد
و شدندپیداشده ے یار....
خودتراشبیه ترینڪن
تاشهیدتڪنند...🙂❤️🩹
#شهــیدبابک_نورۍ
@shahidanbabak_mostafa🕊
اَفسُـردگۍنآشۍاَزگنـٰاھ،
یِڪۍاَزدستـٰاویزهآۍخُداۍِمھـرَبون
بَرـآۍبَرگردونـدنِ
بَـندھهـٰابہسَـمتخودِشـه . .
#استـٰادپَـناهیـٰان🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
اَفسُـردگۍنآشۍاَزگنـٰاھ، یِڪۍاَزدستـٰاویزهآۍخُداۍِمھـرَبون بَرـآۍبَرگردونـدنِ بَـندھهـٰابہسَـمتخو
#تلنگر
نگرانهرچیزیباشی،
خودترافدایآنکردهای
برایچیزیخودتراقربانیکنکهبیارزد!
تنهاچیزیکهارزشنگرانشدندارد،۰
عدمرضایتخداو ولیخــــــداست!🌼
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أنت نفس الأخ الذي علمني كيف أعيش
تو همان برادری هستی که به من یاد دادی چگونه زیستن را..
#آخهداداشبهتراازطُ..♥️!
#شهیدجهادمغنیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
چرا علمای بزرگ و شهدا از دنیا دل کندن خیلی راحت ؟؟
چون به این درک رسیدن به ته ته آرزوهای دنیایی هم برسن آخرش به پایان میرسه ..!
یه مثال هست انسان همش آرزو میکنه مثلا پولدار بشه و فلان ماشین و فلان خونه رو داشته باشه ولی این آرزو تا وقتی برات قشنگ هست که بهش نرسیدی ولی به محض رسیدن بهش خیلی عادی میشه برای انسان این ته ته دنیا هم برسی آخرش پوچ هست و باید تسلیم خدا بشیم ..!
حالا چرا رسیدن به آرزوها و اهداف دنیایی آرامش انسان رو تأمین نمیکنه؟؟
چون حال روحی انسان با تقوای الهی بدست میاد و انسان هر چقد دارای نعمت های فراوان باشه اگه تقوای الهی رو نداشته باشه این نعمت ها آرامش بخش نیست برای انسان ..
چرا رفتن به زیارت کربلا مشهد و امکان مذهبی آرامش بخش هست ؟؟
چون اونجا انسان فقط بیاد خداست و بوی خدا حس میشه و ذهن و دل فقط به سمت خداست و مجبور به خوب بودن هست در این اماکن حتی اگه هر روز باشه و تکرار شه !
پس نعمت های خداوند عوامل دنیایی نیست . آرامش روحی انسان هست !
حالا این وسط اگه همچی رو داشتیم و آرامش نداشتیم باید بدونیم که خدا عوامل دنیایی رو مایع آرامش انسان نیافریده بلکه جزعی از این مسیر زندگی هست که انسان سپری میکنه تا موقع مرگ و بازگشت بسوی خداوند!
پس دنبال آرامش دنیایی با رسیدن به آرزوهای دنیایی نباشیم ..
آرامش رسیدن به تقوای الهی و رسیدن به روح خداوند درون انسان هست باید به این بلوغ برسیم که جز رضای خدا و اعمال و بندگی چیزی برای انسان آرامش بخش نیست🌿♥️
افسردگی یک کلمه اشتباه هست برای انسان و یک مانع رسیدن به خدا هست پس گول این کلمه رو نخورید !
هیچ انسانی افسرده نیست جز کسی که قلب و ذهنش به سمت شیطان هست ..!
این مشاوره ها با قرص و دارو انسان رو بیخیال نگه میدارند و این منبع درآمدی هست برای مشاوره ها ..
افسردگی زمانی بوجود میاد که انسان در شناخت خداوند کم کاری کرده و شیطان رو بر ذهنش مسلط کرده است ..!
enc_17152967795425744571169.mp3
2.15M
#مداحی
ماه پیشونی ..
درد ما جز آمدنت مدوا نشود یا صاحب الزمان🌿
حسین ستوده🎤
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت137
انگار نه انگار که مشکلاتمان بیشتر شده است. از این که مرتضی سازمان را ترک کرده خیلی خوشحالم! کمی با خودم فکر می کنم و می گویم الکی نیست که قرآن میگوید شهدا زنده هستند. مادر مرتضی زنده است و حواسش به اوست.
خیالم خیلی آسوده است، حالا می توانم خواب راحتی داشته باشم. جاها را پهن می کنم و بعد از وضو گرفتن روی تشک ولو می شوم.
بین خواب بیداری دست و پا می زنم که گرمای وجودش را روی دستم احساس می کنم.
سرم را به طرفش برمی گردانم که لبخند و اشک اش باهم قاطی می شوند. شبنم اشک توی مژگانم می نشیند.
نگاهش را به سمت دیگری سوق می دهد و لب می زند:
_من شرمندتم، تو راست میگفتی اما من...
نمی گذارم حرفش کش پیدا کند و زیر لب نجوا می کنم:" تو تقصیری نداری، خدا رو شکر زود فهمیدی که این کشتی در حال غرق شدنه. من اگه به قیمت از دست دادن جوونم هم شده پا به پات میام."
لبخندش پهن می شود و دلم غنج می رود.
نمی دانم چطور چشمانم بسته می شود و خیلی زود خوابم می برد.
نیمههای شب با صدای زمزمه از خواب بیدار می شوم و تای پلک هایم را بالا می دهم.
مرتضی سر جایش نشسته و نجوا می کند:
_خدایا من که شرمنده تو هستم فقط کاری نکن که شرمنده ریحانه هم بشم.
اون خیلی سختی داره میکشه، من که غمو توی چشماش میبینم اما کاری ازم برنمیاد. فقط خودت یه مددی بکن و این خائنا و استعمارگرا رو ازین مملکت بیرون بندازد.
خدایا من نتونستم خانممو خوشبخت کنم، من زندگی که باید براش می ساختم رو نساختم. کاش شر اینا از سرمون کم بشه و همه مون زندگی کنیم و فقط ادای زنده ها رو درنیاریم.
وقتی که احساس می کنم میخواهد رویش را به من کند، چشمانم را می بندم که لب های داغش را روی پیشانی ام حس می کنم.
عاشقانه ای دوان دوان خودش را به قلبم می رساند و ضربانم اوج می گیرد.
چشمانم لرزی به خود می گیرند و می ترسم بفهمد که بیدارم اما خیلی زود از جایش بلند می شود و می رود.
وقتی در حیاط باز می شود از جا بلند می شوم و خودم را پشت پنجره قایم می کنم. مرتضی دستش را به آب یخ زدهی حوض نزدیک می کند و مشت پر از آبش را توی صورتش می ریزد.
خواب از چشمانم خداحافظی می کند و نگاهم پا به رهنه دنبال مرتضی می رود.
فرش گوشهی حیاط را پهن می کند و سنگی از توی حیاط برمی دارد.
قامت به نماز می بندد و محو حالت روحانی اش می شوم.
تمام مدت شانه های میلرزد و معلوم است خیلی گریه می کند. بعد از نماز دستان لرزانش را بالا می برد و با خدایش خلوت می کند.
و چه زیباست قد و قامتی که تنها برای خدا خم شود...
دلم نمی آید این فرصت را به خواب تلف کنم و چادر رنگی ام را از توی کیفم برمی دارم.
دلم می خواهد از آن آب وضو بگیرم که دستان مرتضی را از سردی رنجانده، صبر می کنم نمازش تمام شود و وارد خلوتش شوم.
با دیدن من اشک هایش را پاک می کند اما چشمان به خون نشسته اش همه چیز را برایم می گوید.
دستم را به آب می زنم که تا مغز استخوانم از سردی آتش می گیرد. در زمستانی ترین ایام عمرم به سرمی برم و این آب سردیش به زمستان زندگی ام نمی رسد.
وضویم را ادامه می دهم و با صورت و دستان یخ کرده پشتش می ایستم و می گویم:
_قبول باشه آقای من.
انگار از صحبتم جوانهی تازه ای زیر باران عشق در دلش غوطه ور شد. غنچه لبش به خنده می شکوفتد و با تکان دادن سرش جواب لحن به عشق نشسته ام را می دهد.
باغ گلهای صورتی میان چادرم رایحه ای دلپذیر به خود می گیرند. رایحه ای که بوی خدا را می دهد، همین حوالی و همین نزدیکی ها.
چهار نماز دو رکعتی می خوانم و بعد دستم را به نیت نماز شفع بالا می برم. گاهی اوقات نیمه شب ها که تشنه ام می شد و از خواب بلند می شدم؛ پدرم را می دیدم که دست به قنوت برداشته و برای همه دعا می کند. قنوت نمازش خیلی طولانی بود اما چون می دانستم با رفتن من از کنارش حال و هوایش عوض می شود، صبر می کردم.
بزرگ تر که شدم و از او دربارهی نماز شب پرسیدم برایم توضیح داد فقط قنوت نماز وتر کمی طولانی بود وگرنه ده رکعت دیگر خیلی عادی بودند.
دعای اَللّهُمَّ اِغْفِر لِلْمومِنینَ وَ اَلْمومِناتْ وَ اَلْمُسلِمینَ وَ اَلْمُسلِماتْ که چهل بار باید خوانده می شد.
ذکر زیبای اَسْتَغْفِرُ اللهَ رَبی وَ اَتُوبُ اِلَیه که آن هم هفتاد مرتبه است.
سوال برانگیز ترین جمله برایم همین بود که هفت بار بخوانیم هذا مَقامُ الْعائِذِ بِکَ مِنَ اَلْنار.
تحلیل های زیادی از ترجمه اش داشتم و می خواستم از پدر بپرسم که فرصت نشد.
در آخر قنوت هم سیصد مرتبه « اَلْعَفو» سپس یک بار دعای رَبّ اغْفِرْلی وَ ارْحَمْنی وَ تُبْ عَلیََّ اِنَّکَ اَنْتَ التّوابُ اَلْغَفُورُ الرّحیم است. تمامش را با مرتضی تکرار می کنم و این بار مردمک چشمان هردویمان زیر شیشه اشک می لرزید.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت138
بعد از نماز کنارش می روم و دستم را توی دستش می گذارم و می گویم:" قبول باشه."
مثل همیشه، با لبخند خاصش کمان لبخند من را هم می کشد و می گوید:
_قبول حق.
چیزی نمی گذرد که صدای ملکوتی اذان دلهای آماده مان را با خود همراه می کند.
بیصفا هم بیدار می شود و وضو می گیرد. با تعجب از من و مرتضی می پرسد:
_آ ننه، چرا تو حِیاط نیشِستی؟ وخی بییاین داخل که سینه پهلو میکنیدوا.
چشمی به گوشش می رسانیم و باهم به خانه می رویم. بیصفا کتاب دعایش که دستنویس است را جلویش می گذارد و شروع می کند به خواندن.
دل من و مرتضی می لرزد و با چشمان بارانی به نجوایش گوش می دهیم.
روز بعد تمام ماجرا و حرف های مرتضی را توی دفترم می نویسم. توضیحات آنقدر زیاد بود که یکجا به ذهنم نمی رسید و گاهی مجبور می شدم خط بزنم یا پرانتز باز کنم.
در آخر هم می نویسم :"عجب شبی گذشت بر ما، شبی که آرزویش را برای همگان دارم."
با رفتن های مرتضی دلشوره می گیرم اما صبوری ام بیشتر شده.
باهم کار پخش اعلامیه را از سر می گیریم، روزها که بیشتر بیرون است و شب هایش به مطالعه و شنیدن نوارهای آقای خمینی سپری می شود.
من هم تنهایش نمی گذارم و شب ها پا به پای چشمانش بیدار می مانم.
یک شب که مثل همیشه با کوله باری از خستگی پایش به خانهی بی صفا می رسد لبخندزنان نگاهم می کند.
در را به رویش باز می کنم و سفره شام را توی نشیمن پهن می کنم، بیصفا می گوید شام را مفصل درست کنم چون تنها وقت ملاقاتمان همین شبهاست.
با دیدن خورشت قیمه چشمانش برّاق می شود و زبان به تشکر می چرخاند.
اول از بیصفا تشکر می کند که او در مقابل می گوید:
_من که کاریی نیسم مادرجون. خانمت زحمِتشو کیشیدس.
چشمانش را از نگاهم دریغ می کند و با سر به زیری از من تشکر می کند.
دور از چشم بیصفا با هم ظرف ها را می شوییم و برایم می گوید:
_نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود که کنارم وایستی. من کف بکشم و تو ظرفا رو آب بکشی!
_برای همین؟ منو که داری. شایدم دلت برای ظرف شستن تنگ شده؟
آواز دلنشین خنده اش پرده گوشم را نوازش می دهد و لب باز می کند:
_آخه ظرف شستن قشنگی داره؟ ظرف شستن کنار تو قشنگه! اصلا هرجا که خانومم باشه قشنگه حتی جهنم!
_لطف داری، حالا ان شاالله کارمون به جهنم نمیکشه.
باهم می خندیم و تکرار می کند ان شاالله.
دستش را به لباسش می کشد و باهم به طرف اتاقمان می رویم.
همین که لباسش را عوض می کند روی زمین ولو می شود، تشک را می اندازم و ازم تشکر می کند.
از توی پنجره، ماه به خوبی دیده می شود. صورت نورانی اش را قالب تصویر پدر می کنم و در ماه از صورتش لذت می برم.
مرتضی لب می زند:" ماهروجان؟"
_جانم.
_پس توهم بیداری. نمیدونم کل روز دوندگی کردم و خیلی خسته بودم اما با دیدنت جوون گرفت.
بعد نگاهش را خرجم می کند و لب می زند:
_بخند که ماه رقیب میخواد...
بی اختیار لب هایم را می چینم اما طولی نمی کشد و برگ خنده از لبانم می افتد. خنده را در تک تک حالات صورتش می بینم ولی طولی نمی کشد و غمی بزرگ جایش را می گیرد.
_چی شده؟
صورتش را به طرف دیگری می چرخاند و می گوید:
_هیچی...
آن قدر هیچی اش با غم و بغض آلوده شده بود که نمی توانم منصرف شوم و می گویم:
_هیچیِ هیچی هم نیست! راستشو بگو.
_نمیخوام ناراحتت کنم.
_من از غمِ تو صورتت ناراحتم، بگو حداقل غمخوارت باشم.
_هر موقع که میخوام بخوابم یاد روزها و خطراتی میوفتم که جلومونه.
من بخاطر تو میترسم... اینا رحمی ندارن، نه به زنش نه به مردش. خدایی نکرده اگر...
_به خدا توکل کن! اگرم اتفاقی بیوفته باید هردومون صبور باشیم. از خدا و ائمه بخوایم کمکمون کنن.
_ولی... سخته!
_گذشتن از چیزی که سخته اونو ارزشمندتر میکنه.
دیگر بینمان سکوت می شود با این که هردومان تا دیر وقت بیدار هستیم.
خیال من هم با دلشوره آمیخته می شود و شیشه قلبم ترک برمی دارد.
صبح بعد از صبحانه با مرتضی به مسجد سپهسالار می رویم.
بار اولم است که با مرتضی پایم را این جا می گذارم، او به طرف در مردان می رود و من هم به طرف زنها می روم.
بعد از نماز قرارمان می شود دم در شبستان.
چادرم را عوض می کنم و دم در شبستان می ایستم.
مرتضی کلاهش را جلوی صورتش گرفته و بهانهی باد زدن صورتش، خودش را می پوشاند.
کم کم صحن مسجد از آدم خالی می شود و مشمراد را در حال تمیزکاری می بینم.
جلو می روم و می گویم:
_آقا مشمراد!
سرش را بالا می آورد و چشمانش ریز می شود.
دستی به عرقچین سرش می زند و زیر لب چیزی می گوید. به من که نزدیک می شود، می گوید:
_باز که اومدین! منکه گفتم خطرناکه نیاین.
لبخندی می زنم و سرم را پایین می اندازم.
_علیک سلام. ببخشید من با آسدرضا کار داشتم.
🍁نویسنده_مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸