eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.2هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
7.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
واللهٌ یٌحِبُ الْصٰابِرینْ هرچےبیشتر صبرداشته‌باشۍ(: بیشتردوسِت‌داره‌رفیق♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام دوستان 🌸 یه مریض داریم همه ۱۴ صلوات برای سلامتیشون هدیه کنید ..♥️ الهی به رقیه الهی به رقیه الهی به رقیه إن شاء الله شفای این بیمار و همه ی بیمارهایی که دچار مریضی هستند..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت : توصیه می‌کنم که برای خیر دنیا و آخرتتان، ایمانتان‌ به رهبری حضرت دام ظله محکم و قوی باشد.🖐🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت150 _آسدرضا درست میگه! تو نباید بهشون اعتماد کنی. مطمئن باش اگه بدونم جامون کجاست هر کاری میکنن تا به اون نامه ها برسن. _البته یه دوستی دارم. اونم طرف ماست اما باید یکی اونور باشه تا بفهمیم چیکار می کنن. وانمود میکنه از اوناست. اونم بعد کشتن مجید به همه چی شک کرد. به تقی، به ایدئولوژی و حتی سازمان! گاهی اوقات اون منو متقاعد می کرد اما من... _خدا حفظش کنه. رفته تو دهن شیر! بحث را عوض می کند و می گوید: _خب! امروز بریم بیرون؟ _کجا؟ _تو کجا دوست داری؟ لاله زار؟ چاله میدون؟ دربند؟ می دانم به شوخی می گوید. وضعیت اسفناکی توی این محلات پیچیده، چه کاباره هایی که برای گمراهی جوان ها نساخته اند! ویشگونش می گیرم و با تلخی لب می زنم: _چشمم روشن! پقی می زند زیر خنده، دستانش را به عنوان تسلیم بالا می آورد و می گوید: _خب چیکار کنم؟ رفته تو عُرف! _توی شرع که نرفته! _ای بابا یه بستنی بودا! خواستم بخاطر شغل جدیدم بهت شیرینی بدم. راستی! چاپخونه دو خیابون اون طرف تره! کاری داشتی میتونی صدام کنی. ابرویم را بالا می دهم و همانطور که میوه می چینم، می گویم: _چه خوب! راستی من امشب باید برم امامزاده صالح. میخوام حمیده رو ببینم. _بیا! خودت برنامه چیدیا! باز نگی این مرتضی یه شیرینی بهمون نداد. دلم نمی آید دستش را رد کنم و می پذیرم. سریع حاضر می شوم و مانتویی که تازه دوخته ام را می پوشم. جلوی مرتضی می ایستم و می پرسم: _چطوره؟ کمی نگاهم می کند و سر تکان می دهد. _عالی! خیاط شدیا! تو که یاد داری بیا برای منم یه چیزی بدوز. _عه! مردونه با زنونه فرق داره. پارچه تو خراب کردم چی؟ مکث می کند و با خنده می گوید:" خسارت میدی دیگه!" پشت چشمی نازک می کنم و جوابش را می دهم:" بفرما! خواستیم ثواب کنیم کباب شدیم." _من خرابم کنی بازم میپوشم. تازه تو شهرم می چرخم، روشم می نویسم خانوم دوز! اینجوری بقیه حساب کار دستشون میاد که پول خیاط بدن. مشتی به بازویش می زنم و می گویم: _آی آقا! امروز خیلی خوشمزه شدی. مراقب خودت باش. دستی به موهایش می کشد و درسم را می خواند. مظلومیت را چاشنی نگاهش می کند و لب می زند: _اوه اوه! نه ماهرو جان. سبد و زیرانداز را برمی دارد و از خانه خارج می شویم. توی کوچه برو و بیایی شده، دم در خانه‌ی یکی از همسایه ها چهارطاق باز است و خانم ها به آن سمت می روند. به ماشین نگاه می کنم، شده پیکان قرمز! با تعجب می پرسم: _این چیه دیگه؟ فلوکس کو؟ _بشین بگمت. تا می نشینم برایم شروع می کند از احتیاط گفتن. بخاطر این که ماشین مدت زیادی دستش بوده و شاید سازمان ردی از طریق ماشین بگیرد آن را فروخته. پیکان هم به زور راه می رود. یک جوری ناز می کند که انگار ما باید کولش کنیم و او سوار ما شود! توی پارکی زیرانداز را پهن می کنیم. صدای خنده های بچه ها و مرد بادکنک فروش گوشمان را پر کرده. استکان و فلاسک را می آورد و چای می ریزم. گنجشک ها قایم باشک بازی می کنند و از این شاخه به آن شاخه می پرند. گاهی روزنه های نور مهمان ما می شوند و برایمان روشنایی هدیه می آورند. چای را می نوشیم و مرتضی می رود تا به قولش که بستنی است عمل کند. گاهی فروردین، نسیمی را تحفه می کند و طراوتی به ما می بخشد. سیب پوست می گیرم و نگاهم به بچه هایی است که از سر و کول هم بالا می روند و دوست دارند زودتر از سرسره پایین بیایند. مرتضی بستنی به دست کنارم می نشیند و می گوید: _بفرما! اینم بستنی مخصوص خانمای هنرمند و مهربون. سیب را به دستش می دهم و تشکر می کنم. قاشق بستنی را به دهانم نزدیک می کنم و یاد روزی می افتم که آقاجان دست من و محمد را گرفت و به فالوده فروشی احمدآباد برد. بار اولم بود که فالوده می خوردم اما محمد چند باری خورده بود و برایم کلاس می گذاشت. آقاجان چشم و ابرویی نشان محمد داد که دلم خنک شد! چشمه‌ی چشمانم جوشیدن می گیرد و قاشق را به سر جایش برمی گردانم. مرتضی با دیدن اشک و بغض کهنه ام می پرسد: _دوست نداری؟ لبخند می زنم و می گویم: _نه دوست دارم. می داند دلیل غم و اندوهم چیست ولی باز می پرسد: _پس چرا نمیخوری؟ بخور! دیگه ازین شانسا نداری. بعد سرش را نزدیک صورتم می آورد و می گوید: _شاید دیدی همین روزا منم بردن، اونوقت حسرت بستنی رو میخوری! خودش می خندد اما با اخم من می فهمد شوخی زشته کرده! بستنی را هرطور شده می خورم. از مرتضی می خواهم به امامزاده برویم. چیزی به غروب نمانده که راه می افتیم. توی صحن دنبال حمیده می گردم اما پیدایش نمی کنم. اذان را که می دهند دیگر فرصتی برای یافتنش ندارم و به صف می پیوندم. نماز اول را می خوانم که می بینم حمیده نفس زنان وارد می شود. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت151 دستی برایش تکان می دهم که خیلی با احتیاط کنارم می نشیند. احوال پرسی مختصری می کنیم و می پرسم: _چرا رنگو روت پریده! _چیزی نیست. گفتم دیر می رسم مجبور شدم بدوم. انگار جوابش را از روی هوا قاپیده، دلیل واقعی اش را نمی پرسم و می گویم: _مش اکبر و زینب خانم دیگه؟ حاج حسن و خونوادشون خوبن؟ نتونستم باهاشون تماس بگیرم. تو عذرخواهی کن. می خندد و می گوید: _خب چیکار کنم، خوبه لوت می دادم. اونام خوبن! ناراحت نمیشن، میدونن تو چه وضعی هستی. راستی‌.. گفتی حاج حسن...حاج حسن میگفت دارم کنترل می شم اما باور نمی کردم تا اینکه امشب... حرفش را می خورد و اضطراب می پرسم:" امشب؟ چیزی شده؟" از خدا خواسته صدای اقامه را که می شنود، لب می زند: _میگم بهت. فعلا نمازه! نماز را توی هول و ولا می خوانم. بعد از نماز او را به گوشه‌ای می کشانم و می خواهم واقعیت را بگوید. _والا امشب یه مرده ای چندتا خیابون دنبالم بود. مطمئنم خودشونن، یه مرد هیکلی با موهای فر و سیبیل تاب خورده! وای نمیدونی چقدر ترسناک بود! فکر کنم تموم قرآنو خوندم تا سالم اینجا برسم. دستش را نوازش می کنم و می گویم: _خب نمیامدی. _توی راه دیدمش! اصلا روحم خبر نداشت. فکر نمی کردم پیگیر باشن. ظاهرا دوباره برگشتن وگرنه اون سری که اومدم خونت حتما باید یه کاری می کردن. _آره راست میگی. بهتره زیاد واینستی! برو تا شک نکردن. منم قیافه‌مو خوب مخفی می کنم. بلند می شوم و در آغوشش می گیرم. به طرف ضریح می روم و بعد از زیارت مختصری از امامزاده خداحافظی می کنم. موقع برگشتن خوب چهره ام را می پوشانم. قبل از اینکه از صحن خارج شوم، چشمم به جایی می افتد که اون مردنورانی را دیدم. مرتضی به سمتم می آید که من راهم را کج می کنم. به گمانم خودش می فهمد و طرفم نمی آید. خودم را به ماشین می رسانم و مرتضی هم می رسد. از او می خواهم سریع تر در را باز کند و زوتر برویم. از نگاه آشفته ام همه چیز را می خواند و بعد از روشن کردن ماشین می پرسد:" چیزی شده؟ حمیده‌خانم چیزی گفت؟" _میگفت ساواک مامور براش گذاشتن. وایی می گوید و مشتش را به فرمان می کوبد. _وای! وای! وای! نباید میامدیم‌‌. شاید ردمونو زدن! _نه حواسم جمع بود. خیلی بعد از این که حمیده رفت من اومدم. سکوت می کند و در افکار مشوش اش دست و پا می زند. به خانه که می رسیم، کلید می اندازد و وارد می شوم. داخل می شود و آهسته صدایم می زند. سرجایم می ایستم که می گوید:" من میرم پیش سید. نگران نشی." سر تکان می دهم و به خانه می روم. دیوار های خانه غریبانه نگاهم می کنند و انگار میخواهند درسته مرا قورت بدهند! در تنهایی خودم نوار های مرحوم کافی را می گذارم و برای سالار شهیدان اشک می ریزم. چشمانم می سوزد که نوار را قطع می کنم اما هم چنان می گریم. دست و صورتم را می شویم که احساس نشاط می کنم. روضه انرژی به من تزریق کرده که نظیرش در هیچ آهنگ و نوار دیگر نیست. آخر شب مرتضی می آید. ساک کهنه ای با خود آورده. قبل از این که وارد خانه شود توی باغچه چالش می کند. بالای سرش حاضر می شوم و با تعجب می پرسم: _اینا چیه؟ انگشت را به بینی اش نزدیک می کند که یعنی ساکت شوم. روی ساک خاک می ریزد و باهم به داخل می رویم. بی مقدمه خودش می گوید: _این ساکه پر از اعلامیه است باید بره شهرستان پخش بشه. همین روزا یه آقایی میاد سراغش، اگه بودم که خودم بهش میدم اما اگه احیاناً نبودم خودت بده بهش. _خب از کجا بفهمم خودشه؟ _اسمش غلامرضاست. غلامرضا عبداللهی، یه جوون سبزه با موهای صاف و خیلی مشکی. هرکی این شکلی اومد بهش ندیا! بین دوراهی می مانم و با تعجب می پرسم: _ندم؟ چرا؟ _چون یه نشانه‌ی دیگه باید داشته باشه. _چی؟ _تسبیح! ازون تسبیحی که خودتم داری. تازه یادم می افتد. سر تکان می دهم که فهمیدم. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸