سلام ..
حکم جهاد برای اقایون هست برای نبرد با اسرائیل و جبهه حق در مقابل ظلم ..
جهاد خانم ها حجابشون هست عفت و پاکدامنی که بتونه شهید پرور باشه . بهترین جهاد برای شما همین هست #حجاب
اینکه من با حجابم و مانتو با حجاب دارم نه !!
یه دختر مومن و فاطمی بدون چادر نباید باشه حالا جمع خانوادگی مشکلی نیست ولی بیرون هیچی مث چادر نمیشه و قشنگترین نوع حجاب هست 🌸
پول حلال در آوردن سخته دیگه باید زحمت کشید و حواست باشه کم کاری نشه تو کار و خدا راضی باشه تا خسته نشی و احساس خستگی نکنی که کار نکردی باید وجدان خود انسان به این باور برسه که تلاش کرده و حلال هست اون دستمزدی که دریافت میکنه ..!
اونایی که شاغل هستند چه دولتی و چه هر جا دیگه تعهد کاری باید اولویت باشه برای رزق حلال🌿
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
ما که ظرفیتِ دریا نداریم همان قطرهمان که در گَلو چکاندهای حیات و زندگیمان بخشیده است. ما در این
آقای اباعبدالله...
زندگی برای اینکه یک بار دوستت داشته باشم،خیلی کوتاهِ..💔!
«انتِ کُلّ اصدقائی»
تو تمام دوستان منی...
ای همهٔ آرزوی من ،
نعم الرفیق..♥️!
آقای من «انتِ کُلّ اصدقائی»
13.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بگو چهشد که من اینقدر دوستت دارم!
بگو #محبت ما... #ریشه در #ازل دارد!
عزیزم حسین..❤️🩹!
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت153
تسبیح را می گیرم و با دقت نگاهش می کنم؛ از همان تسبیحی است که هم من و هم آسدرضا دارد.
تسبیح را پسش می دهم و می گویم:
_خب کارتون؟
_اعلا...
صدایش بلند است و با دست اشاره می کنم و بعد می گویم:" هیس! یواشتر!"
صدایش پایین می آورد و می گوید:
_اعلامیه ها رو بدین ببرم.
لبم را می چینم و می گویم:
_نقل و نبات نیست که بهتون بدم ولی چون سفارش شده هستین میدم بهتون.
اما حالا نه! بیاین داخل یه چایی و آبی بخورین بعد برین.
_آخه میخوام شب برم شهرمون.
از پله ها بالا می روم و همانطور می گویم:
_تا شب راه زیاده، صبر کنید شوهرم بیاد بعد برین.
نچی می کند و با چشمان میشی اش نگاهم می کند و بعد سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_مگه نمیگین سفارش شده ام؟ خو بدین برم دیه.
_من کا نگفتم نمیدم.
صدایم را پایین می آورم و با حرص به او می فهمانم بخاطر همسایه ها صبر کند.
اگر الان برود مشکوک می شوند و می گویند برادرش چرا به این زودی رفت؟
روی پله ها می نشیند و می گوید راحت است.
بالا می روم و لباس می پوشم و چادر رنگی سر می کنم. چای دم می کنم و برایش می برم.
توی همین فاصله مشغول کوکو درست کردن می شوم که مرتضی هم می آید.
نوای وجودش مرا از خود بی خود می کند و به حیاط می روم.
مرتضی با غلامرضا احوال پرسی می کند و او را به بالا می آورد.
با دیدن دست های سیاه و روغنی اش جوری می شوم و یادآوری میکنم دستانش را بشوید.
لبخند می زند و چشم گویان دستور را اجرا می کند!
سفره را پهن می کنم و دو لقمه ای در کنار هم می خوریم.
بعد مرتضی ساک را از توی باغچه درمی آورد و به او می دهد.
می خواهد او را به ترمینال هم برساند که خودش نمی پذیرد.
بعد از کلی سفارش و سلام و صلوات راهی می شود و می رود.
آشپزخانه را دستمال می کشم و با یادآوری بشکهی خالی نفت آن را به مرتضی می گویم.
چشمی می گوید و بعد کتاب ها را نشانش می دهم و می گویم:
_فکر کنم آسدرضا نقشهی جدیدی داره! گفته برم پیشش، میای بریم؟
سرش را می خاراند و با نگاهش در چشمانم قدم می زند.
_حتما! امروز پیشش بودم که گفت با تو بریم خونش.
_خونهاش؟
_آره، دیگه. مسجد دیگه امن نیست.
در همین حین صدای نفتی را می شنوم و به مرتضی می گویم تا دیر نشده برود و نفت بخرد.
مرتضی با دو دبه نفت برمی گردد و با لب و لوچهی آویزان می گویم:
_اینا که کمه!
_خدا رو شکر کن همینم هست. دولت زده به سیم آخر و نفتم دیر به دیر میاد تو بازار. کُپُنی هم که بخوای بگیری باید کلی بدوی.
از بیستون کندن سخت تر شده ها!
نچی نچی می کنم و می گویم:" کشوری که خودش نفت بقیه رو تامین میکنه باید لنگ نفت باشه. بی عرضگی تا چه حد؟"
تا شب دل تو دلم نیست که بدانم آسدرضا چرا میخواهد شخصاً با من صحبت کند.
شب، بعد از نماز به طرف خانهی شان راه می افتیم.
کوچه های تاریک و چاله هایشان مرا به وحشت وا می دارند. مرتضی جلوتر از من می رود تا توی چاله ها نیوفتم و چادر و لباس هایم خاکی نشود.
درکوب شان را می زنیم که صدای آسدرضا می آید. در را با روی گشاده ای باز می کند و می گوید:
_خوش اومدین! بفرمایید.
مرتضی می پرسد:
_بقیه هم اومدن؟
او سری تکان می دهد و من مبهوت سوالش هستم. انگار که واقعا خبری در این شب نهفته.
نگاهم به ماه می افتد، انگار چشمک می زند و او هم از ماجرا بو برده.
داخل دالان می شویم و از آن جا یک راست وارد یک حیاط نسبتا بزرگ که دور تا دورش اتاق است و اتاق.
زنی کوتاه قامت و مسن، با چادری رنگی به استقبالمان می آید و سید رضا او را این گونه معرفی می کند:
_ایشون هم مادرم هستند.
از این که شیرزنی مثل او را زیارت کرده ام خوشحالم و باهم وارد اتاقی می شویم که به دلیل بزرگی اش فکر می کنم پذیرایی است.
با دیدن افراد توی اتاق غرق عالم حیرت می شوم و مبهوت نگاهشان می کنم.
دو مرد با دیدن ما بلند می شوند.
یکی را نمی شناسم اما دیگری حاج حسن است!
لبخندی عمیق بر روح و جانم می نشیند. زبانم توان چرخیدن ندارد.
حاج حسن جلوتر از من می گوید:
_به! دختر عزیزم. خوش آمدی بابا جان.
کلمات دلنشین اش مرا نوازش می دهند.
انگار که آقاجان مثل همیشه نازم را می کشد و مرا تکریم می کند.
بالاخره قفل زبانم به این جملات شیرین باز می شود و لب میزنم:
_سلام! ممنونم. شما خوبین؟
لبخندش از جنس لبخندهای آقاجان بود و می گوید:
_خداروشکر. زندگیت رو رواله؟
من هم شکر می کنم و از او می پرسم:" خبری از پدرم ندارین؟ نامهای، تماسی، چیزی؟"
شرمسار می شود و از لحنش متوجه گدازههای غم می شوم.
_تازگیا نه، ولی چند وقت پیش نامه برات داده بود.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸