پس عاشق شدن برای یه رابطه کافی نیست شاید ۵۰ درصد یک رابطه باشه ۵۰ درصد دیگش کنترل عشق و رابطه هست اونم بعد از ازدواج و الانم که همه میبینید دیگه مجرد و متأهل فرقی نداره در دوره آخر الزمان هستیم همه نوع گناه انجام میشه
عاشق شدم نشد حرف باید در زمان خودش عشق شکل بگیره با ذهنیت باز و تجربه خوب و بلوغ عقلی کامل که همه مسائل رو بتونی تشخیص بدید بعد با حرف و اخلاق طرف مقابلتون میتونید بفهمید عاشق واقعی هستید یا نه اینم در نظر بگیرید که خیلی از آدم ها بعدها چهره واقعیشون نشون داده میشه !
بهرحال مواظب خودتون و آیندتون باشید !
رابطه ای که ارزشتون رو حفظ نکرد و بویی از خدا درونش نبود رهاش کنید شما خودتون باید به فکره خودتون باشید و شخصیت شما رو ارزشتون معین میکنه ..
اول خدا بعد بقیه چیزها در هر کاری اولویتتون رو خدا قرار بدید موفق خواهید شد🌸
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
اینو ببینید تا بیام شب زیارتی امام رضا علیه السلام هست 🌸
گره هایی که کربلا باز نشد امام رضا علیه السلام باز میکنه گره های کور رو از امام رضا علیه السلام بخواین باز کنید السلام علیک یا علی بن موسی الرضا♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام رضا علیه السلام♥️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
یا امام رضا علیه السلام♥️
يك روز مي رسد ك در آغوش گيرمت
امام رضاجانم..♥️!
از آن دمی که گرفتم تو را در #آغوشم
هنوز پیرهنم را نشسته میپوشم...
خبری در دنیا نیست!
خیری هم از آن ندیدهام!
تنها دلخوشیمان؛
محبت امام رضا است!
ما از این دنیا...
چیزی نخواستیم؛
جز روضه!
و نَفَسکشیدن...
در هوای نوکری!
#شب_زیارتی💔
enc_17253809095426128396212.mp3
3.33M
#مداحی
نماهنگ آرامش ..
مجتبی رمضانی🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه میشه شب زیارتی امام رضا علیه السلام باشه و از خادمش یادی نکرد تفاوت ها رو ببینید 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشک...
امان نمیدهد!
بغض...
راهِ گلو را بستهست!
همین یک جمله کوتاه را از ما بپذیر؛
#سلام_برابراهیم
#شهیدجمهور
#خادم_ملت
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاصلهها هیچوقت؛
دوست داشتن را کمرنگ نمیکند...
بلکه،دلتنگی را بیشتر میکند...
#امامرضایمن ♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت180
نیمه های راه چشمانم را با پارچه ای سیاه می بندند و دنیا برایم تاریک می شوم.
مدام ذکر می فرستم و از خدا کمک می خواهم. ماشین که می ایستد زمان برای من هم متوقف می شود و وارد جایی می شوم که احساس غریبی به جانم می افتد.
از این که مردی دستم را گرفته کلافه هستم.
گاهی اوقات مردی که مرا دنبال خودش می کشاند خبری از پله ها می دهد و گاهی هم با سر روی زمین می افتم.
بعد هم چادرم را جمع می کنم و بلند می شوم.
صدای قیژ در را می شنوم و بعد مرا روی صندلی می نشانند.
صدای زمختی دستور باز کردن چشم بند را می دهد. نور لامپ توی صورتم می پاشد و روسری ام را جلو می کشم.
رنگ چادرم تغییر کرده و دیگر سیاه نیست!
مردی با پشت مو های کوتاه و ابروهای کشیده. به همراه کراوات و کت اتو کشیده پشت میز نشسته؛ گنگ نگاهش می کنم که سر بلند می کند.
چشمانم را ریز می کنم و می بینم بلند شده.
با اخم نگاهم می کند و به طرفم می آید. خودم را جمع می کنم که دستش روی چادرم می نشیند و با یک حرکت از سرم می کشد.
کش چادرم پاره می شود و اندکی از پارچهاش جر می خورد.
با خشم به او خیره می شوم و می گویم:
_چادرمو بده!
هر چه قدرت دارد تبدیل به داد می کند و با فریاد می گوید:
_ازش متنفرم! اینجا من دستور میدم و تو فقط میگی چشم.
دست و پایم را گم می کنم و جوابش را نمی دهم.
چادر را توی سطل اشغال می اندازد و خشم تمام سلول هایم را پر می کند.
لبخند نجسی روی لبانش می نشاند و می گوید:
_خب... چه غلطی می کردی؟
_گناه کردم که بهش خطا میگن.
_گناهت چیه؟
_سرپیچی از فرمان خدا.
دستش را روی میز می کوبد و با غضب پردهی گوشم را آزار می دهد.
_گمشو! عکس داشتی تو خونهت. این عکس مال کیه؟
_عکس آیت الله خمینی هستش.
_نه احمق! عکسو کی بهت داده.
بعد هم حرف زشتی به آیتالله خمینی میدهد که حاضرم فحش بدتر به خودم را بشنوم نه به ایشان.
_مراقب حرفاتون باشین، میدونین درمورد یک عالم شیعه حرف می زنین؟ بعدشم کسی بهم نداده!
_آفرین، زبون درازم که هستی! ولی من خوب یاد دارم زبون امثال تو رو کوتاه کنم.
با زبون خوش میگم این عکسو کی بهت داده؟
_از توی راهپیمایی گیر آوردم. ازینا خیلی دارن.
پورخندی کنج لبش می نشیند و می گوید:
_عه! پس تظاهرات هم میری خرابکار؟
یه چند وقت مهمونمون باشی یادت میره این مرد کیه و خودت چیکاره بودی.
بعد هم سربازی را صدا می زند تا مرا ببرد.
صدای جیغ و فریاد توی ساختمان می پیچد. فضای دایره شکلی است و حالت استوانه ای دارد.
تمام صدا ها به داخل انعکاس پیدا می کند و آزار دهنده است.
مرا به اتاقی می برند که پر از قفسه های آهنی است و میخواهند وسایلم را تحویل دهم.
بیشتر لباس ها و روسری هایی که به کمر بسته یا پوشیده ام را از من می گیرند و در نهایت یک بلوز برایم می ماند.
یکی از افسر ها با دیدن لبای هایم می گوید:
_این همه لباس چرا داری؟ مسافرت که نیومدی.
دو دست لباس با کاسه و پتو بهش بدین بره.
لباس های زندان برایم گشاد است و حالت مردانه دارد.
من که نحیف هستم را در خود گم می کند و امتیاز خوبی است.
همان سرباز دستم را می کشد و به طرفی می برد.
با اخم به او می گویم:
_شما نامحرمی! دستمو نگیر!
_حرف نزن و راه بیا.
رد های خون روی زمین حالم را دگرگون می کند.
مردی را می بینم که روی زمین خودش را می کشد و از کف پاهایش خون می رود.
با تنهی سرباز نگاهم را از او می گیرم و سریع تر راه می افتم.
توی بند می رویم، صدای ناله به گوشم می خورد و انگار به جهنم وارد شده ام البته نا گفته نماند که صدای قرآن و دعا را هم میان این صداها می شنوم.
سرباز در را باز می کند و مرا به داخل هل می دهد.
شانه ام به دیوار می خورد و آهسته آهسته می نشینم.
توی اتاق نمی توانم به راحتی دراز بکشم از بس کوچک است.
گوشه ای زانو بغل می گیرم و سوره هایی که حفظ هستم را می خوانم.
دستم را روی قلبم می گذارم تا دردش کم شود.
صدایی از دیوار می شنوم. گوشم را روی دیوار می گذارم تا ببینم صدای چیست.
انگار کسی با دست به دیوار می کوبد.
خودم را بی خیال می گیرم و صدا هم قطع می شود.
بلوزی که به کمرم بسته ام را باز می کنم تا سر برهنه ام را بپوشانم.
از یقه آن را سر می کنم و دکمه هایش را می بندم تا پوششی برایم شود.
میان خواب و بیداری هستم که در باز می شود و سرباز مرا با خود می برد.
باز هم همان صداها و ناله ها البته این بار دلخراش تر.
سرباز مرا دنبال خودش می کشد و می گوید:
_سرتو بگیر پایین تا چشم بندتو نبستم!
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
#قسمت181
سرم را پایین می گیرم اما بی اختیار نگاهم روی جوانی می افتد که به نرده های استوانه ای شکل بسته اند و تا می خورد می زندش.
خون تمام صورتش را پوشانده و دلم برایش کباب می شود.
به اتاق می رسیم و صدای همان مرد می آید.
سرباز پاهایش را بهم می زند و می رود.
مردی که وقتی دیگران به آرش۱ صدایش می زنند متوجه اسمش می شوم.
پشت میز نشسته است و دستانش را بهم گره می زند.
لبانش به خنده باز می شود و با کنایه می گوید:
_تو جوجهضعیفه رو چه به مبارزه؟ تو باید خانومی کنی!
ببین اینجا خانم زیاد میادا ولی همه مثل تو خوش شانس نیستن.
حرف های بی ربطش ذهنم را مشوش کرده.
هر تکه از حرفش را وصل میکنم پازل ذهنم جور در نمی آید تا این که بعد از مقدمه چینی نیتاش را برملا می کند.
از خواستهی نامشروع اش حالم بهم می خورد.
ای کاش من را هم مانند آن جوان کتک می زدند یا با کابل به جانم می افتادند اما این درخواست را نمی شنیدم.
دست هایم بهم بسته اش وگرنه حالی اش می کردم جوابم چیست.
اتش فشان خشمم فوران می کند و با پایم چراغش را چپه می کنم و می گویم:
_نامسلمون! منو بکش ولی تن به همچین ذلتی نمیدم.
در حالی که سیگار می کشد مثل پلنگی عصبانی به طرفم حمله می کند و سیلی به صورتم می زند که پخش زمین می شود.
تفی توی صورتم می اندازد و با فریاد می گوید:
_هه! بهت رو دادم نه؟
باشه، خودت سوگولی شدن منو به یه خرابکار ترجیح دادی.
آرش نیستم اگه از سگ بیشتر باهات رفتار کنم. حکم اعدامتو میگیرم!
دستم را می کشد و روی صندلی می نشاند.
عکس را جلویم می گیرد و می گوید:
_هم دستات کیهان؟ با کی میری با کی میای؟ کیا و چطور تظاهرات راه میندازین؟
از کجا اعلامیه میگیرین؟ اسم تموم این آدما رو میخوام.
کاغذی را جلویم می گذارد و فریاد می زند:
_بنویس! از سیر تا پیازشو میخوام بشنوم.
خودکار را با تردید برمی دارم. اندکی که درنگ می کنم داغی را روی دستم حس می کنم.
آرش روی دستم سیگارش را خاموش می کند و داغی اش تا مغز استخوانم را می سوزاند.
دستم بی حس می شود اما با همان دست بی حس مجبورم می کند تا بنویسم. من هم تا میتوانم چرت و پرت سر هم می کنم.
مثلا می گویم در تهران به دنیا آمده ام و یتیم بزرگ شدم.
به خاطر جو دانشگاه وارد این خط ها شدم و فقط توی یک راهپیمایی شرکت کرده ام و آن عکس را از همان جا برداشته ام.
آرش با دیدن نوشته هایم اخم می کند و تمامش را ریز ریز می کند.
یقه لباسم را توی مشتش می گیرد و می گوید:
_اینا چیه نوشتی؟ هم دستات کیهان؟
_من که میگم هم دست ندارم! یک بار توی راهپیمایی بودم که اون عکسو توی کیفم گذاشتم.
مگه عکس هم جرمه؟
دندان هایش را بهم می ساید و با کابل به جانم می افتد.
اندکی از سر کابل لخت شده و وقتی به بدن می خورد درد عجیبی دارد.
لب هایم را گاز می گیرم تا ناله ای نگویم و خوشحال نشود.
اما او ملعون تر از این حرف ها است؛ محکم تر می زند .
خودم را گوشه ای مچاله می کنم و دستم را روی شکمم می گذارم تا ضربه ای به بچه نخورد.
مدام به کف پایم می زند و سوز وحشتناکی احساس می کنم.
بی اختیار فریاد می زنم و نام مادر سادات را می آورم. با شنیدن اسم فاطمه(س) عصبانی تر می شود و بیشتر مرا می زند.
تمام جانم درد می گیرد و شل می شوم.
دستم را به بلوز می گیرم تا موهایم دیده نشود اما موهای بلندم از زیر بلوز بیرون می زند و چشمان آرش آنها را می بینند.
دست می کند و خرمن موهایم را دور دستانش می پیچد و سرم را محکم به دیوار می زند که خون جاری می شود.
دیگر میان این همه درد قلبم آرام گرفته و شوری و بوی خون هوش و حواسم را تحریک می کند.
دستم را به سرم می گیرم و چیزی نمی فهمم.
با احساس سوزش در سرم چشمانم را باز می کنم.
همه چیز را تار می بینم و چند بار پلک می زنم تا همه چیز ثابت می شود.
دکتری با رو پوش سفید خیره خیره نگاهم می کند و با دیدن چشمان بازم می گوید:
_پس به هوش اومدی.
صدایم در نمی آمد. کمی از جایم برمیخیزم که به زمین می خورم و تمام درد هایم شروع می شود.
متوجه سِرُم توی دستم می شوم که همان مرد روپوش دار به من می گوید:
_استراحت کن.
_________
۱. فریدون توانگری (با اسم مستعار آرش؛ متولد ۱۳۲۹ در تهران-اعدام شده در ۳ تیر ۱۳۵۸)، یکی از شکنجهگران ساواک در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری بود. او به حکم دادگاه انقلاب،اعدام شد.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت182
با دیدن سر برهنه ام خجالت می کشم.
از دکتر خواهش می کنم بلوزم را پس بدهد.
اول کمی چپ چپ نگاهم می کند اما وقتی می بیند چیزی ندارم به من می دهد. بلوز را سرم می کنم که به طرفم می آید و زخم سرم را چک می کند.
با پنس نگاهی می کند و دردم می گیرد اما چیزی نمی گویم.
دکتر زیر چشمی مرا نگاه می کند و می گوید:
_چرا همه چیزو بهشون نمیگی؟ چرا خودتو بخاطر چند نفر دیگه اذیت میکنی؟
پوزخندی می زنم و به سختی لب هایم را باز می کنم.
_من چیزی برای گفتن ندارم و اونا خیلی علاقه به شنیدن دارن.
از کاه، کوه میسازن!
بعد خودم را به بی خبری می زنم و می پرسم:" مگه شرکت توی راهپیمایی جرمه؟"
لب هایش آویزان می شود و می گوید:
_معلومه که جرمه! از من گفتن بود. بگو و خودتو خلاص کن.
پاسبانی دم در می ایستد و می گوید:
_گفتن ببرمش.
دکتر رو به جوان پاسبان می گوید:
_هنوز سرمش تموم نشده.
_ولی آقا آرش گفتن.
بعد نگاهی به من می اندازد و سرم را از توی دستم بیرون می کشد.
جایش را الکل می زند و می گوید که بروم.
پاسبان دستش را به طرف دستم می گیرد که دستم را عقب می آورم.
اخم می کنم و می گویم:
_من خودم میام. دستمو نگیر!
نمیدانم دلش به حالم سوخت یا اخم باعث شد دستم را نگیرد.
باز مرا به اتاق آرش ملعون برگرداندند.
پشت در منتظر هستم که صدای آرش و مردی می آید که بهم می گویند:
_اگه از فلانی اعتراف بگیرم خیلی خوب میشه. میدونی چقدر ترفی بهم میدن؟
صدای بمی به آرش می گوید:
_نه! تو نمیتونی اعتراف بگیری.
تو اصلا خوب نمیزنی، باید بیشتر بزنیشون. سر کابلو بیشتر لخت کن تا زجر بکشن.
پاسبان تقی به در می زند که مکالمه شان به اتمام می رسد.
با خودم می گویم مگر این ها با دل هایشان چه کار کرده اند؟ چطور آدم می تواند قلبش اینگونه سنگ شود؟
چطور می شود تا حد مرگ کسی را زد و احساس وجدان نداشته باشد؟
تمام سوالاتم جوابش این می شود که وقتی انسان خدا را از یاد ببرد و مقام دنیا و ثروت جایش را بگیرند همین است.
پاسبان مرا به دست آرش می سپرد. توی اتاقش تختی است که چهار طرفش طناب است.
مرد سیبیلویی هم کنار او ایستاده و نیشش باز است.
اخم غلیظی میان پیشانی ام می نشانم و آرش خواب هایی که برایم دیده است را می گوید:
_خوب استراحت کردی؟ حالا باید تاوانشو پس بدی!
به زور مرا به طرف تخت می برند و مرا صلیبی مانند به بند می کشند.
آرش سر کابل را لخت می کند و به کف پایم می زند.
دادم به هوا می رود که دیگری دستش را روی دهانم می گذارد.
سرم را تکان می دهم و از خدا می خواهم کمکم کند تا حرفی نزنم.
دلم نمی خواهد از خانم مومنی و آن پنج دختر جوان صحبت کنم. نام مرتضی را که اصلا به زبان نمی آورم.
چهرهی جوان کتابفروش لحظه ای از پیش چشمانم دور نمی شود.
قلبم سوز عجیبی می گیرد و با درد کابل یکی می شود.
چشمانم را می بندم و نام خدا را می برم.
حضورش را حس می کنم، مطمئنم تحمل این دردها بدون او غیرقابل ممکن است!
آرش هر از گاهی توقف می کند و از من اسم می خواهد و من همان چیز هایی که نوشته ام را تکرار می کنم.
بدنم به لرز می افتد و از پاهایم خون می رود.
دست و پایم را باز می کنند و مجبورم می کنند تا روی پایم بایستم.
هر لحظه که خم می شوم یا می افتم شلاقی را حوالهی جسم نحیفم می کنند.
آرش با کفش های پوزه دارش روی پاهایم می آید.
انگشت به دهان می گیرم و درد زجر آورش را تحمل می کنم.
با لبخند نگاهم می کند و می گوید:
_باید کف پات جون داشته باشه! اگه عفونت کنی که تموم بدنت کبود میشه. نباید باد کنه!
این طور می گوید که با این کار و فشار آوردن به پا می تواند باز هم به پایم شلاق بزند.
مرا به حیاط می برند تا دور فضای دایره مانند بدوم.
لحظه ای درنگ می کنم که کابل را به کمر و سرم می زنند. هنوز سرم تیر می کشد اما تحمل می کنم.
وقتی مرا از دایره بیرون می آوردند مردی را می بینم که وادارش می کنند ادای سگ دربیاورد.
شکنجه های روحی بیشتر آدم را زجر می دهد، آنها اینگونه می خواستند عزت نفسش را لگدکوب کنند.
وارد بند دیگری می شوم که پر از هیاهو است.
از سپیدی نوری که در حیاط استوانه دیدم متوجه شدم باید صبح یا ظهر باشد.
هر چند که برایم به اندازهی هفته ها و ماه ها می گذرد. توی سلول شلوغی پرتم می کنند و روی چند نفری می افتم.
توان بلند شدن ندارم و روی زمین ولو می شوم.
جای دراز کشیدن نیست و چند نفری به هم می چسبند تا من دراز بکشم.
یکی اسمم را سوال می کند و دیگری ترحمم می کند.
صدای "الهی، چیکارش کردن." را هم می شنوم و چشمانم می روند.
درد رهایم نمی کند و خیلی زود بیدار می شوم. مرا به دیوار تکیه می دهند.
زیر لب درخواست خاک می کنم تا تیمم کنم.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸