کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
بِذِكرِكَ عاشَ قَلبی دلم به یادت زنده است..♥️!
هر دری بسته شود جز درِ پر فیضِ #حسین...
«شب جمعه هوایت نکنم میمیرم.💔»
دیگر نگویمت که بیا دست من بگیر...
گویم گرفتهای! ز عنایت... رها مکن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من غم و مهر حسین'ع' با شیر از #مادر گرفتم ...
#ایعشقاولوآخرمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در شلوغی قیامت
که کسی یاد کسی را نکند
بگذارید فقط
اشک بریزیم بگوییم #یااباالفضل
گَر ای نسیم شبی بگذری بر آن سرِ زلف
به گوش او برسان ذکر بیقراریِ ما ...
#حسین...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای امام حسین:
«گَر دَهد دست که روزی به وصال تو رِسم
با تو گویم که مرا بیتو چهها پیش آمد.»
#شب_زیارتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای آرزویم ..
ومرادم..
و خواستم ام..
و امیدم ...♥️!
«اَلسَلامُ عَلَی اَلحُسَین
وَعَلی عَلی بنِ اَلحُسَین
وَعَلی اَولادِ اَلحُسَین
وَعَلی اَصحابِ اَلحُسَین.»
سلام بر تو ای دلیل زندگی..♥️!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت183
کف سلول یک فرش بسیار کوچک و کثیف است. به ناچار با همان خاک تیمم می کنم و نشسته نماز می خوانم.
از این که نماز صبحم قضا شده خیلی ناراحت می شوم و قضایش را با اینکه خیلی حالم بد است به جا می آورم.
یکی از خانم ها خودش را به من می رساند.
او وضع بهتری نسبت به من ندارد، از برامدگی روی بازواش می فهمم دستش را پانسمان کرده اند.
رد سیلی صورت استخوانی اش را سرخ کرده، لبخند می زند و می گوید:
_حسابی کتک خوردی نه؟
با حرکت چشمانم جوابش را می دهم.
سرفه ای می کند و می پرسد:
_حتما از زیر دستشون در رفتی که آوردنت بند عمومی.
آخه هر کی سماجت میکنه و میدونن مهرهی بزرگیه میبرنش سلول انفرادی. من خودم چهار ماه اونجا بودم.
از تعجب به سرفه می افتم و تکرار می کنم:" چهار ماه؟"
_آره جز با حسینی۱ و تهرانی۲ نمیتونستم با کسی حرف بزنم.
_شما اینجا چطور نماز میخونین؟ اینجا تاریکه و نمیشه بیرون رو دید. اصلا نمیشه فهمید روزه یا شب!
با خنده سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_تا حالا کسی مثل تو ندیدم. هر کی میاد جز آه و ناله چیزی نمیگه، تو چطور اینو میپرسی؟ اصلا حال نماز خوندن داری؟
دیگری که کنارمان است مرا خطاب خود قرار می دهد.
دختری جوان و همسن و سال من است.
موهای جلویش سفید شده و از تن رنجورش می شود حالش را فهمید.
چهره اش به دلم می نشیند و با لبخندی خاص می گوید:
_ما نمازمونو فراموش نمی کنیم.
به نیت نمازها یه وقتی میخونیم و بین شون فاصله میزاریم. تو بیرون رو دیدی، روز بود یا شب؟
_روز بود ولی نتونستم درست آفتاب رو ببینم. نمیدونم صبحه یا ظهر یا عصر.
سرش را تکان می دهد و لب میزند:
_به جهنم زمان خوش اومدی، اگه تحمل کنی بهت وعدهی بهشت میدن.
دختر لاغر و استخوانی به دیگری می گوید:
_چی داری میگی؟ بهشتو جهنمِ چی؟ کی؟
یه عمر اینا رو تو سرمون زدن و از زندگی دنیا غافل شدیم.
لب کج می کنم و در جوابش می گویم:
_کار اشتباهی کردی، خدا دوست نداره بندهاش دنیاش رو تباه کنه!
اسلام یعنی سعادت دنیا و آخرت!
دختری که چهره اش به دلم نشسته رو به من چیزی میخواهد بگوید که ساکت می شود. به جایش از من می پرسد:
_اسمت چیه؟
_ریحانه. اسم شماها چیه؟
صورت استخوانی زودتر جواب می دهد و می گوید نامش انسیه است و دیگری می گوید زهرا.
سلول آن قدر تنگ است که نمی توانیم دراز بکشیم و مجبوریم کتابی بخوابیم.
این جا شب و روز ندارد و همهاش صدای فریاد و شکنجه می آید.
گاهی هم موسیقی های آزاردهنده می گذارند. برای دستشویی رفتن بچه ها را خیلی اذیت می کنند و تنها سه بار در روز سلول را باز می کنند.
گاهی که حال بچه ها از غذاهای بدمزه و فاسدشان بهم می خورد و بیشتر به قضای حاجت نیاز دارند اجازه نمی دهند و به تمسخر می گویند در کاسه های غذا کارتان را بکنید.
حیا و رحم تنها چیزی است که میان شان وجود ندارد.
گاهی یک جور آدم را می زنند که انگار عزیزشان را کشته ایم در حالی که جرم خیلی ها یک عکس یا یک کتاب باشد.
در گفت و گویی که بین من، انسیه و زهرا اتفاق افتاد فهمیدم انسیه چریک مجاهدین خلق است با عقاید مارکسیسمی.
خوب از اسلام می داند و از این طریق میفهمم او مسلمانی بوده که تحت تاثیر سازمان عقایدش را کنار گذاشته.
پایش لنگ می زند و می گوید در عملیات مسلحانه به پایش تیر میزنند و از رفقایش جا می ماند.
زهرا هم می گوید او را به خاطر گوش کردن به نوار آیت الله خمینی آورده اند.
من هم جریان عکس را می گویم و احتیاط را رعایت می کنم.
فکر می کنم چند ساعتی از گفت و گویمان می گذرد که صدای گوش خراشی از بلندگو ها پخش می شود.
صدای جیغ و داد می آید و نمی شود پلک روی پلک گذاشت.
___________
۱. محمدعلیشعبانی معروف به دکتر حسینی بود. وی متولد سال 1302 است و بعد از تحصیلات نیمه کاره ابتدایی وارد ارتش شد. پس از تشکیل کمیته مشترک ضدخرابکاری در آنجا مشغول بازجویی و شکنجه انقلابیون شد.
دکتر حسینی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در تاریخ 24 اسفند 57 هنگامی که منزلش محاصره بود با اسلحه کمری اقدام به خودکشی کرد اما بلافاصله به بیمارستان منتقل و سرانجام در تاریخ 12 اردیبهشت 58 درگذشت.
۲. بهمن نادری پور (معروف به تهرانی)
(۱۳۲۴ تهران-سوم تیر ۱۳۵۸) یکی از بازجویان ساواک در زندان کمیته مشترک ضدخرابکاریبود. وی به شکنجهکردن انقلابیون متهم شده بود.
با پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، نادری پور مدتی به زندگی مخفی روی آورد و در اوایل سال ۱۳۵۸ توسط نیروهای انقلابی دستگیر شد. تهرانی به دلیل ماهیت انقلاب اسلامی، سعی در انکار شکنجه افراد مذهبی داشت.
🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت184
تمام مدت کف پایم می سوزد و سرم آرام و قرار ندارد.
سیم مفتولی که از کابل بیرون آمده بود، پوست و گوشت پایم را با خود برده است.
بعضی از هم بندی هایم به شدت بیمار هستند.
بوی عفونت و تعفن سرسام آور است.
هر دم یکی را می برند و لاش بی جانش را به داخل پرت می کنند.
پاسبان پشت میله می آید و می گوید:
_ریحانهی حسینی؟ بیا بیرون.
وقتی به بدن رنجورم نگاه می کنم از خدا میخواهم کمکم کند.
چهرهی مرتضی جلوی دیدگانم رژه می روند و اشکی خودش را بیرون می اندازد.
سریع اشکم را پاک می کنم تا مبادا کسی ببیند.
زهرا دستش را روی شانه ام می گذارد که تکان می خورم و ناله می کنم.
_ببخشید، نمیدونستم زخمه! میخوام بگم خدا صبرشو بهت میده.
حرف را تایید می کنم و به کمک دیوار بلند می شوم.
پاسبان آستینم را در مشتش می گیرد و آهسته آهسته پشت سرش به راه می افتم.
هر قدمی که برمی دارم سوزنی می شود و در پایم فرو می رود. خمیده خمیده راه می روم که نعرهی آرش را از پشت سرم می شنوم.
پاسبان می ایستد و آرش با قدم های بلند نزدیکم می شود.
به پاسبان می توپد و می گوید:
_چرا اینجوری میاریش؟ مگه اومده مهمونی؟ کم مونده ناز و نوازششم بکنیم!
با بی رحمی تمام موهایم را از پشت می کشد و توی دستانش دور می دهد.
برای این که سریع تر راه بیوفتم موهایم را می کشد.
من هم جیغ می زنم و با همان درد پا به دنبالش می روم.
گاهی اوقات کم می آورم و همان طور مرا از پله ها بالا می برد.
احساس می کنم پوست سرم می خواهد کنده شود و جانم به لب رسیده. مدام قهقهه میزند و تند تند راه می رود.
پاسبان را صدا می زند و نعره اش تمام طبقات را پر می کند.
پاسبان هم که جوانی سبزه رو است سریع می دود و با بله قربان جلویش می ایستد.
آرش می گوید مراقبم باشد تا صدایم کند.
چشمانم کم سو شده و سوز وحشتناکی توی سرم می پیچد. تلو تلو خوران خودم را سرپا نگه می دارم.
صدای آرش گاهی بالا می رود و گاهی پایین که نمی شنوم.
پاسبان را صدا می زند تا داخل شوم. در را باز می کند و مرا هل می دهد.
از درد پاهایم نمیتوانم بایستم و روی زمین می افتم.
سرم را بالا می آورم و با چشمان کم سو ام اتاق را دید می زنم.
آرش با لحنی که پر از تمسخر است می گوید:" ببینش! ببین خودشه؟ ببین کی دروغ میگه؟"
فکر می کنم با من است و سرم را بالا می آورم و هالهی مردی را می بینم که روی صندلی نشسته است.
چند بار پلک می زنم تا بتوانم صورتش را ببینم.
صدایی از او در نمی آید و من هم با دیدنش کپ می کنم. چنگی به صورتم می زنم و یا خدا می گویم.
آرش با بیرحمی تمام می گوید:
_دخترت نیس سِدمجتبی؟
ضربان قلبم مثل پرنده که رو به آسمان می رود، اوج می گیرد.
خودش است! آسدمجتبیحسینی، پدر من! همان طلبه ای که در جوانی اش کلی آدم پای منبرهایش می نشستند.
همان سیدی که خنده از لبش نمی افتاد اما اکنون پیر و شکسته شده.
زیر چشمان نورانی اش گود شده و گوشتی به تنش نمانده.
صورتش به کبودی می زند و ریش، سیبیل و ابرویی به چهره ندارد. مطمئنم برای این که عزتش را بشکنند با او چنین کرده اند.
من خوب او را از چشمانش می شناسم.
اشک طول مژه ام را طی می کند و راهش را از گونه ام پیدا می کند.
از جا بلند می شوم تا دردانهی درس خوان و مغرورش را روی زمین، خاکی و خونی نبیند.
سکوتش پر از حرف است و حرف...
چقدر می شود که از دیدن صورت ماهش محروم بودم.
فکر نمی کردم دست روزگار ما را اینگونه، پس از چندین ماه جدایی روبهرو سازد.
صدای آرش مبهم به گوشم می رسد و دلم می خواهد او را سیر تماشا کنم.
اگر چه بدون ریش و ابرویَش کردهاند اما خودش است، همان سرو پر صلابتی که هرگاه درد سراغم می آمد با او قسمت می کردم.
آقاجان رویش را از من می گیرد و می گوید:
_این دختر من نیست!
آرش پوزخندی می زند و کتش را در می آورد.
_عه؟ که دخترت نیست؟ پس این کیه؟
پرونده ام را باز می کند و شروع می کند به خواندن:" ریحانهسادات حسینی متولد ۱۳۳۴ در مشهد و فرزند سید مجتبی حسینی که از سیدان و...
تمام ریشه و شجرهنامهی مان را می خواند. فکر نمی کردم اینقدر اطلاعات نسبت به من داشته باشند!
برای این که مرا بچزاند، می گوید:
_میبینی؟ پدر دخترشو انکار میکنه. خیلی دلم برات میسوزه که ازش دفاع کردی!
رو به آقاجان می کند و با خشم می غرد:' پس دخترت نیست؟ حالا معلوم میشه!"
به طرفم می آید و به بلوز روی سرم دست می برد.
چنگی می زند و بلوز و موهایم را می کشد. رو به روی آقاجان گوهر حجاب را از من می رباید.
جگرم آتش می گیرد، نه از درد مو کشیدن بلکه از درد غیرت.
له شدن غیرت آقاجان را از فریاد دلخراشش می فهمم. وقتی دستش را پایین می آورد، مشتش پر از مو شده.
آقاجان بلند می شود و به طرفم می آید که مرد هیکلی مشتی حوالهی صورتش می کند.
خون از بینی اش به راه می افتد و آه از نهادم برمی خیزد.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت185
دنیا پیش چشمانم تیره و تار می شود.
چهرهی آقاجان پر از درد می شود و حالش از من بدتر است.
آرش با لذتی که برایش وصف ناپذیر است نگاهمان می کند و مشروبش را سر می کشد.
تکه های قلب من و پدر روی زمین می ریزند و غیرت و حیا آنجا زخم برمی دارند.
من را به باد شلاق می گیرند و فحش های زشتی در محضر آقاجان به من می دهند.
آرش از پدر سوالاتی می پرسد که آقاجان می گوید:
_اگه هزار تکه ام کنی و بعد هزاران تکه ام را تکه کنی بازم نمیگم.
وحشیانه تر به جانم می افتند.
نمیتوانم چیزی نگویم و خودم را گوشهی اتاق جمع می کنم.
ناگاه آقاجان از هوش می رود و آرش کابل را زمین می گذارد.
آقاجان را از اتاق بیرون می برند و تا میخواهم بلند شوم؛ آرش عقدهاش را روی من خالی می کند.
نمیدانید که چه ساعات سختی بر من گذشت. کاش درد هجران را به دوش می کشیدم و او را در این وضع نمی دیدم.
آنقدر مرا می زند تا خسته می شود و می نشیند.
تفی توی صورتم می اندازد و به پاسبان می گوید مرا ببرند.
نمی توانم بلند شوم، مثل مرده ای هستم که تنها خس خس دم و بازدم از او شنیده می شود.
دو نفر دستانم را می گیرند و کشان کشان می برند.
وقتی به سلول می افتم، چشمانم بسته می شود و سیاهی مطلق بر چشمانم فرود می آید.
نمیدانم چقدر می گذرد اما با صدایی سیاهی جایش را با سیاهی دیگری عوض می کند.
آب دهانم را به سختی قورت می دهم و چشمان باز می کنم.
دوست داشتم دیگر زنده نباشم، دوست داشتم وقتی چشم باز می کنم دیگر نفس نکشم.
تنها دعایم این بود که خدا مرگم را برساند و راحتم کند. دستی گرم روی شانه ام می نشیند که با نگاهم به دنبال صاحب دست می گردم.
میان تیره و تاری چهره ی زهرا را می بینم.
این بار لبخندش خونی شده و نفس هایش به سختی در می آید.
سرم را در دامانش گذاشته و به خود می فشارد.
لبان خشکیده ام را باز می کنم و می پرسم:
_هنوز نمردم؟
اشکش جاری می شود و می گوید:
_این چه سوالیه! ان شاالله که زنده باشی.
_نه! دیگه نمیخوام زنده باشم.
دیگه نمیخوام نفس بکشم.
دستش را روی دهانش می گذارد و لب می زند:" پس بچهات چی؟ آقامرتضی و آقاجونت چی؟"
تعجب می کنم و می پرسم:
_تو از کجا میدونی؟
_بیهوش که بودی اسمشونو می آوردی. فهمیدم شوهر و بچه داری.
تکان ریزی می خورم که دردم مضائف می شود. زهرا نوازشم می کند و می گوید:
_تو مادر و زن قوی هستی. امتحان زندگی که شنیدی؟ این امتحان زندگی ماست.
دست به دعا بردار که سربلند بیرون بیایم.
حرف های زهرا تلنگری است برایم.
به زهرا می گویم مرا به دیوار تکیه دهد. بیچاره مرا بلند می کند و به دیوار می گذارد.
کمرم هم از ضربات کابل بی نصیب نبوده و زخم دارد. صورتم از درد مچاله می شود و خدا را شکر می کنم. سرم را خم می کنم و می گویم:" اسغفرالله ربی. خدایا منو ببخش! ببخش که زود از رحمتت ناامید میشم. ببخش که بندگی تو رو که دارای عظمت هستی رو به خوبی به جا نیاوردم."
زهرا تبسمش را پر رنگ می کند و می گوید:
_منم جیرهی امروزمو خوردم! دندونمم شکست.
بعد هم میخندد و بعد اخ می گوید.
در بند باز می شود و صدای تَق تَق پای کسی می شود.
لرزش به جانم می افتد از ترس شکنجه که زهرا می گوید:" منوچهریه! معلوم نیس باز اومده دنبال کی! خدا به داد طرف برسه!
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزجمعه
ـ بِھنٰامَت الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#احمدپلارک🌱
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهید#احمدپلارک🌱❤️