فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل به کسی ببند که دل کندن یادت بده!
دل کندن از دنیا..♥️!
#شهیدجهادمغنیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما زخم میشویم،که خدا مرهم
بشود! درد زمانی شیرین است
که درمان دستِ خدا باشد...
معشوق عاشقِ درد کشیدن است..♥️!
#خدایبــےاندازهمهربونمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت:
از پاهایی که نمیتوانند
ما را بہ اَدای نماز ببرند
توقع نداشته باش
ما را به بهشت ببرند...!
#خوبمیگفت..🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
میگفت: از پاهایی که نمیتوانند ما را بہ اَدای نماز ببرند توقع نداشته باش ما را به بهشت ببرند...
ما به شدت در معرض تکبر هستیم!
برای همین دین به ما میگوید:
روزی ۵مرتبه نماز بخوان...
چرا که نماز فلسفهی اصلیاش
تکبرزدایی است...
#استادعلیرضاپناهیان
@shahidanbabak_mostafa🕊
روح که آلوده شد سنگین میشه!
غل و زنجیر گناه بالشو میبنده...
حال عبادت و کارِ خوب از آدم سلب
میشه! میل به ارتکاب معاصی بیشتر
میشه...و بدین نحو میشه گفت که:
«گناه گناه میاره!»
@shahidanbabak_mostafa🕊
حـٰاج قـٰاسم یجا تو وصیت نامش میگہ:
-خدایـٰا وحشت همۂ وجودم ࢪا فࢪا گࢪفتہاست من قادࢪ بہ مھـٰاࢪ نفس خود نیستم؛ࢪسوایم نڪن!
شهدا با نفسشون مبارزه میکردن:)
#حاجقاسم
#کلام_شهدا
@shahidanbabak_mostafa🕊
نگاھت میکند..
اینیعنےحواسشھست☝️🏼
بہ راھت🚶🏻♂
بہ انتخابــت🗞
توھمحواست باشه که ؛
شرمندہاش نشۍ رفیق..!
#پنجشنبہ_هاے_شہدایے
#شهیدانهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
آخه چرا دعای #شهادت
خوندید و رفتید؟!
دنیایِ بدون شما دنیایِ کثیفیه!
#پنجشنبه_شهدایی
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
۱۰ آبان سالروز شهادت شهید سید روح الله عجمیان 🌿❤️
شهیدی که هم صحنه کربلا رو زنده کرد هم مث مادرش با ضربه پهلوی شکسته به شهادت رسید🖤
شادی روحش صلوات🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر #شهیدعجمیان:
همیشه میومد و پامو بوس میکرد حالا منم باید پاشو بوس کنم..💔!
#شهیدروح_الله_عجمیان🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
30.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پروازکردنسختنیست
عاشقکہباشۍبالتمۍدهند؛
ویادتمۍدهندتاپروازڪنی
آنهمعاشقانہ....💔(:
#پنجشنبہ_هاے_شہدایے🌿
#هدیہبہࢪوحپاڪشھداصلـوات
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
پروازکردنسختنیست عاشقکہباشۍبالتمۍدهند؛ ویادتمۍدهندتاپروازڪنی آنهمعاشقانہ....💔(: #پنجشنب
و چگونه از جان نگذرد آنکه
میداند جان بهای دیدار است؟!
#شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اےعشــــــــــقدݪافـــــــروز دݪـــــــمبہتوگࢪماسٺ❤️
#رهبرم🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
«اَلْحَـمدُلِلّٰہ الَـذی خَلَق الحُسـیــن» امشبشبیِکهصاحباربابشدم...💞
برای تـو:
اگرچه از هم دوریـم
امّا تـو در رگ هایم جریـان داری ..
#حسین_جانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رخ یوسف اگرم هرچه که زیباست ولی
چهره نه، نام "حسین" دست بریدن دارد.. ❤️🩹
#عزیزم_حسین
چشم هام رو می بندم؛
کرب ُ بَلاش رو خیال می کنم ..💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کفـن که دسـت مـرا بسـت
دسـت تـو بـاز اسـت
و دسـت ِ بـاز ِ تـو یعنـی:
«بیـا در آغوشـم»
#ایهمهآرزویمن ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره بغض و کمی آه، علتش این است
حرم نرفته بمیرم، خجالتش این است
سلام می دهم از بامِ خانه سمت حرم
ببخش نوکرتان را، بضاعتش این است..❤️!
فقط تنها راه نجات
سوار شدن بر کِشتی ست
که ناخدایش «حسین ِ»
#شهیدسیدابراهیم_رئیسی🌿
اصلا خبر داری ؟
که از دوری دارم دق میکنم❤️🩹!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت192
چند روزی به همین وضع می گذرد و البته کمتر آرش یا شکنجهگران دیگر به سراغم می آیند.
روزی که در انفرادی هستم در باز می شود و پاسبان مرا به بیرون می برد.
دیگر از سیلی و کتک نمی ترسم.
دنبالش به راه می افتم و وارد اتاق بزرگی می شوم که وسط آن یک میز است.
گوشهی اتاق هم میز کوچک تری است که دستگاه تایپ را رویش گذاشته اند.
روی صندلی می نشینم و پاسبان می رود.
چند دقیقه ای منتظر می مانم که در باز می شود و مردی قد بلند و اندامی درشت وارد می شود. از لباس های تن اش می فهمم ارتشی است، درجه های روی سینه و دوش اش نشان دهندهی سابقه و درجهی بالای اوست.
مردی عینکی و ریز نقش هم وارد اتاق می شود و پشت دستگاه تایپ می نشیند.
نگاهم را می دزدم. دستانم به خاطر دستبند قرمز شده را بهم می رسانم.
مرد ارتشی رو به رویم می نشیند و خیره خیره نگاهم می کند.
به پارچهی روی سرم که حکم حجاب را برایم دارد دست می کشم.
وقتی می بینم حرفی نمی زند می پرسم:
_کاری ندارین بگین منو برگردونن توی سلول.
کلاهش را از روی سرش برمی دارد و روی میز می گذارد.
به مرد عینکی اشاره می کند تا بیرون برود.
با شنیدن صدای در نگاهم را میان دست ها و میز می چرخانم. ارتشی شروع می کند به حرف زدن:
_شما خانم حسینی هستین؟ همسر مرتضی غیاثی؟
با شنیدن اسم مرتضی به او نگاهی می اندازم. کمی مکث می کنم و می گویم:
_غیاثی؟ من نمیشناسم...
_فکر کنم توی این چند وقت بدونی ما همه چیز رو دربارهی تو میدونیم.
لازم به مخفی کاری نیست؛ منم بازجو نیستم که بخوام بازجویی کنم.
من افسر ارتش هستم نه ساواکی!
_پس چرا پشت میز بازجویی نشستین؟
نگاه کوتاهی به من می اندازد و دستی به صورت تیغ زده اش می کشد.
_جای دیگه ای واسهی صحبت با یه زندانی نبود. ببین من واسه این حرفا نیومدم، من از غیاثی لطفی دیدم و میخوام جبرانش کنم.
با حرف هایش کلاف افکارم سردرگم می شود.
مرتضی چه لطفی در حق یک افسر عالی رتبهی ارتش کرده؟ شاید هم میخواهند اینگونه رابطهی بین من و مرتضی را کشف کنند.
ترجیح می دهم در این باره چیزی نگویم و مرتضی را انکار کنم.
_من غیاثی نمیشناسم. بهتره اگه لطفی بهتون کردن در حق خودشون ادا کنین.
_من میدونم مرتضی چقدر دوستت داره.
این بزرگترین لطفه که میتونم در حقش بکنم. امیدوارم بفهمی چه جبرانی بکنم.
_این مرتضی ای که میگین چه جور آدمی هست؟ حتما از شما باید خیلی مقامش بیشتر باشه که لطفی به شما کرده.
خندهی کوتاهی تحویلم می دهد و نگاه ریزی اش را میان چهره ام می چرخاند.
_نه، اون کله شق تر از این حرفاس که بخواد دنبال مقام و پول باشه.
لطف اون مادی نیست.
_پس باید دلش دریا باشه که لطف معنوی به شما کرده که هرطور شده میخواین لطفشو جبران کنین. نه؟
_آره، حالا بریم سر اصل مطلب؟
با جواب هایش بیشتر گیج می شوم.
واقعا مرتضی چه کاری در حق او کرده؟
با خودم میگویم من باید حتما بفهمم.
برای همین بحث را ادامه می دهم و می پرسم:
_اصل مطلب چیه؟
نفس عمیقی می کشد و به صندلی تکیخ می دهد.
_من میخوام آزادت کنم.
سریع می پرسم:" در عوض چی؟"
_میگم میخوام جبران کنم. عوض و گله ای نداره.
فکر کنم هدفشان را فهمیدم. آنها با آزادی من میخواهند مرتضی را به دام بیاندازند.
_من این آزادی رو نمیخوام.
بلند می شوم تا به سلولم برگردم که ارتشی می گوید:
_خانم حسینی! شما حق انتخاب نداری، فراموش نکن تو مسئول جون بچهات هم هستی.
کاش یکم به فکر اون بودی.
مردد می شوم. درست روی نقطه ضعفم دست می گذارد.
میان دو راهی می مانم، کاش می دانستم درست و غلط کدامند.
لنگان لنگان برمی گردم و مصمم می گویم:
_خدا خودش اون بچه رو نگه می داره.
_اما وقتی به بندهاش عقل داده چرا معجزه؟
_شما هنوز خدا رو نشناختین. معجزه برای خدا زحمتی نیست و بعدشم بندهی خدا توکل کرده، این بی عقلی نیست.
لب هایش را جمع می کند و در حالی که از تصمیمم لج اش گرفته از اتاق بیرون می رود.
پاسبان مرا به سلولم برمی گرداند.
گرهی کوری به کلاف ذهنم افتاده که هیچ جوره نمیتوانم باز کنم.
او مثل آرش و تهرانی حرف نمی زد، انگار در پس چشمانش یک حسی جولان می داد که نمیتوانم طعمش را احساس کنم.
او مرتضی را از کجا می شناخت؟
در باز می شود و پاسبان با صدای کلفتی می گوید:
_کاسهتو بیار جلو!
کاسه را می برم و با دیدن غذا حالم بد می شود.
از گرسنگی معده ام زجه می زند اما نمی توانم لب به آن غذا بزنم.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸