eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.2هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت226 از کوچه پس کوچه های تنگ پایین شهر عبور می کنیم. به در چوبی قدیمی می رسیم. مادر به پلاک کج بالای خانه نگاه می کند و می گوید: _همینه! درکوب گرد و زنانه را می کوبد که صدای مردی نزدیک و نزدیک تر می شود. پیرمرد یک چشم با نگاه های بُرنده اش به ما خیره می شود و می پرسد: _فرمایش؟ مادر دست و پایش را گم می کند. من هم کمی ترسیده ام اما جواب می دهم: _با آقای رضایی کار داریم. سرش را کج می کند: _خودمم. _منصور رضایی؟ سر تکان می دهد که یعنی بله. _ما چند تا سوال داریم. دستی به ریش بلندش می کشد و لب می زند: _بفرما! مادر نیم نگاهی به من می اندازد و من من کنان می گویم: _شما مجتبی حسینی میشناسین؟ زندانی سیاسی بودن سال پنجاه و پنج. اخمی میان پیشانی اش می نشیند و به ما می توپد: _نه! نمیشناسیم، حالا برین. تا میخواهم حرفی بزنم در را بسته است. مادر به طرف خیابان قدم برمی دارد و محمد حسین در دستانش بی تابی می کند. روی سکوی کنار خانه ای می نشیند و با چهره‌ی مات زده ای نگاهم می کند. _ریحانه، پدرت کجاست؟ زنده است؟ رو به رویش می نشینم و دستم را روی شانه اش می گذارم. _معلومه که زنده اس! فقط دستمون بهش نمیرسه. حتما الان داره بهمون فکر می کنه. با این که خودم در حرف هایم شک دارم اما به مادر می گویم. کمی همان جا می نشیند و من به در انتهای کوچه زل می زنم. به نظر من آن مرد در مورد پدر چیزی می داند اما نمی خواهد بگوید. به هر حال از ترس خبر بد این حرف را به مادر نمی زنم. تا ظهر دو آدرس دیگر هم می رویم اما همه در بسته است. هیچ کس پدر را نمی شناسد! خسته و کوفته به خانه می رسیم. ناهار ساده ای می پزم و وقتی مرتضی می آید مشغول می شویم. عصر او را گوشه ای می کشانم و می گویم: _مرتضی، منو مامان امروز رفتیم به چندتا آدرس. یکی شون خیلی عجیب بود! یه پیرمرد بود که فکر کنم آقاجونو میشناخت. _رو چه حسابی میگی؟ _وقتی اسم آقاجونو بردم یه حالی شد. سریع بهمون گفت که بریم. مرتضی کمی فکر می کند. لبش را کج می کند: _به گمونم شاید درست بگه ولی خب احتمالشم هس که شما اینجوری برداشت کردین. سر کج می کنم و می خواهم: _میشه عصر بریم. _کجا؟ _همون آدرسه دیگه! میگم شاید تو بتونی چیزی بفهمی. قبول می کند و باشه ای می گوید. عصر به هوای خرید بچه ها را پیش مادر می گذارم و باهم به خانه‌ی آن پیرمرد می رویم. مرد صاف می ایستد و درکوب را می زند. پیرمرد غرغر کنان می گوید: _ای بابا! کیه؟ وایستا اومدم دیگه... در را که باز می کند با دیدن من جا می خورد. تای ابرویش را بالا می دهد و با لحن طلبکارانه ای می پرسد: _ای بابا! من که گفتم نمیشناسم. مرتضی رشته‌ی گفت و گو اش را پاره می کند _سلام آقای... گوشش را می خاراند. اخمش هر لحظه غلیظ تر می شود. _رضایی! _آقای رضایی، لطفا اگه خبری دارین بگین. من چشم به راه هستیم. خانم و مادر خانم من شب و روز ندارن؛ شما بی خبری نکشیدین که بدونین چه دردیه! پیرمرد انگشتش را با عصبانیت بالا می آورد. رگ روی پیشانی اش از خون پر می شود. _من‌ میدونم! ولی خبر ندارم... حالا هم راحتم بزارین! دست مرتضی را می کشم و با قلبی زخم خورده از آن جا دور می شویم. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت227 چند روزی در عالم بی خبری می گذرد. مادر هر روز بی تاب تر به نظر می رسد اما این غم را پشت خنده اش پنهان می کند. دایی را برای ناهار دعوت می کنم و خورش قیمه درست می کنم. مادر همیشه مرا بخاطر خوشمزه پختن این خورش تشویق می کرد و دوست داشت. به خاطر دل او هم که شده درست می کنم. دایی زودتر از مرتضی می رسد و همان ابتدا با شکلک بچه ها را جذب خودش می کند. صدای لنگه در را که می شنوم پرده را کنار می زنم و با چهره‌ی وا رفته‌ی مرتضی رو به رو می شوم. با خودم می گویم لابد از خستگی است. همین که در را باز می کند غم را فراموش می کند و مثل همیشه سر به سر دایی می گذارد. میان غذا خوردن هم متوجه رفتارهای عجیب مرتضی می شوم. یا با غذا بازی می کند و یا مبهوت افکاری است که در سرش می چرخد. این رفتار از دید بقیه هم دور نمی ماند و دایی با ایما و اشاره به من می فهماند چه اتفاقی افتاده؟ من هم بی اطلاعی ام را به او می رسانم. بعد از غذا نمی گذارم کاری کند و دور از بچه ها می خواهم استراحت کند. هم ظرف ها را می شویم و هم بچه ها را سرگرم می کنم. نزدیکی های عصر مرتضی از خانه بیرون می زند؛ واقعا نگرانش هستم. پیش از انقلاب بیشتر در خانه بود ولی حالا در حال دوندگی است‌. با خودم خیال می کردم بعد از انقلاب می توانیم تمام دوری هایمان را جبران کنیم اما زهی خیال باطل! طمع به بودن بیشترش کردم و او همین قدر هم که بود رفت! سبزی هایی که خریده ام را با مادر در ایوان پاک می کنیم. گاهی متوجه‌ی پریدن ابرو و لرزش دستانش می شوم و نگرانش هستم. دلم می خواهد هیچ حرصی نخورد. صدای گریه زینب را می شنوم و سراسیمه از پله ها پایین می روم. از اشاره هایش می فهمم که گریه هایش مال لباس نازنین اش است. ناز و نوازشش می کنم و لباس جدید تنش می کنم. بعد سریع لباسش را توی تشت می اندازم و آب می کشم. برای شام هر چه منتظر مرتضی می شویم خبری از او نیست. دیگر از بس از پشت پنجره سرک کشیده ام خسته می شوم‌. بعد از خواباندن بچه ها چشمانم را میبینم. طولی نمی کشد که با صدای بستن در چشمانم باز می شود. سر جایم می نشینم و کمی بعد بلند می شوم تا از لای در سرک بکشم‌. مرتضی است، توی حیاط و لب باغچه نشسته است. میخواهم سلام کنم که می بینم با خودش دارد حرف می زند. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قَبل‌ اَز‌ خواب ‌زِمزِمِه کنیم؛ اَللَّهُمَّ اغـْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتی تُحْرِمُنِی الْحُسَیـْنْ ... خُدایا گُناهانی را که مَرا اَز حُسین‌(ع) مَحروم میکنَد. ببخش🌿! @shahidanbabak_mostafa🕊
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ با اله الا الله الملک الحق المبین🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️